سلام
تشکر از همه دوستان و فرشته مهربان عزیز
در رابطه با تذکر فرشته ی مهربان :
قطعامنظور من هم همین بود تاپیک رو برای مساله ای که مربوط به خودم هست باز کردم و قصد نظرسنجی نداشتم .
در راستای تاپیک فبلی و ادامه ی آن :
من سی ساله
حدود دوساله جداشدم.
مدتی مشغول به کار شدم و کلا می خواستم بعدجدایی کمی روخودم متمرکز بشم و زندگی مو اصلاح کنم خداروشکر آرامش خوبی در زندگیم برقرارشد و الان رضایت دارم.
چیزی که آزارم میده تنهاییه ، لذت نبردن به اون شکلی که دوست دارم، میل به پیشرفت و بهبود زندگی،نگران ثانیه ها و روزهامم که همش احساس می کنم از دست رفته و میره اینکه الان وقتش بود مادر باشم وزندگیم یک سیر نرمال داشت پیش می رفت اما نشد
ایناآزارم میده گاهی کمی افسرده و ناامید میشم و همش تلاش می کنم خودموازاین وضعیت در بیارم
چون خودموقبول دارم و از شایستگی هام باخبرم وضعیت الانم بیشترآزارم میده خودمو لایق یک زندگی خوب و آروم می دونم
نیاز جنسی دارم و فقط دلم می خواد با کسی که دوستش دارم باشه
کسی رو دوست دارم که مدتی باهاش بودم و قصدازدواج داره باهام ولی اصلاموقعیتش رو نداره مدتیه باهاش قطع ارتباط کردم والان همش به روزهای ازدست رفته فکر می کنم و نگران اینکه خیلی داره دیر میشه خیلی...تاچشم بهم بزارم 40 سالمه و مرگ و من خوب زندگی نکردم
درموردخواستگارفعلی (امیررضا)مشکلی که وجود داره ایشون کمی هم به من سرکوفت می زنن چون ازدواج نکردن وقتی بحثی میشه میگن من باید کوتاه بیام چون ایشون منواینجوری قبول کردن منم باید همه کمبودارو قبول کنم
احساسم نسبت بهش مثبته عقلم نه. حسم میگه همه ی چیزایی که دوست دارم و باهاش به آرامش می رسم رو داره فقط شرایط شروع زندگیش صفره
البته به خاطر سرکوفت هاش دعواهای شدید داشتیم و همدیگرو رنجوندیم ولی احساس مسئولیت نسبت بهم داره نگرانمه امانمی تونه الان زندگی تشکیل بده باید منتظرش باشم کمه کم یه سال و چندسالم طول می کشه رو غلطک بیفته زندگیمون خیلی سخته من نمی خوام چشاموو واکنم و ببینم چهل سالمه و همه سالهای جوونیم توحسرت و سختی گذشته
گاهی فکر می کنم اصلا ازدواجم نکنم بهتر از سختی کشیدنه یعنی دیگه توانشو ندارم
چند روز پیش یه مورد ازدواج داشتم شرایط مناسبی داشت ولی اصلا نمی تونستم باهاش ارتباط بگیرم دلم پیش امیر رضاست
کلن چندباری هم که موردی برام پیش اومده می بینم خانواه مم تمایل دارن ولی من اصلا نمی تونم به عنوان همسرم نگاهشون کنم خیلی احساس فاصله و غریبگی دارم باهاشون نمی تونم اعتمادکنم
یا باید قید ازدواج رو بزنم یا به پای امیررضا بشینم
گاهی احساس می کنم خیلی بی تفاوت شدم زیاد ناراحت و خوشحال نمیشم دیگه یه جورایی سر شدم
همش فکر می کنم اگر جدانشده بودم و یه زندگی عادی داشتم الان بچه مم بزرگ شده بود تازه میخوام چندسال دیگه از اول شروع کنم وای خیلی دیره زندگیم ازدست رفته انگار
علاقه مندی ها (Bookmarks)