به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 تیر 94 [ 21:51]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    336
    سطح
    6
    Points: 336, Level: 6
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    37

    تشکرشده 5 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    چگونه می تونم نسبت به زندگی و شوهرم به رضایت برسم؟(در ادامه شوهرم طلاقم نمیده)

    سلام
    طبق صحبتهای خانوم فرشته مهربان همچین تاپیکی باز کردم شاید مشکلم برطرف بشه.
    اما قبلش برای تاپیکم میخوام قانون بذارم و میخوام کسایی که زحمت میکشن و اینجا مینویسن رعایت کنن.
    1-کساییی که فکر میکنن من شبیه خانوم فلانی مینویسم یا داستانه یا هر فکری که به تاپیک من ربطی نداره اینجا ننویسن و افکارشونو پیش خودشون نگه دارن.
    2-اول مشکل منو کاملا تشخیص بدید بعد راه حل بدید.چون فهمیدم مشکل خودش نصف راه حله.
    3-راه حلهای عملی بدید لطفا.
    4-سرزنش نکنید.

    خلاصه ای از ماجرا رو مینویسم.
    تو تاپیک قبلیم گفتم من زنی 28 ساله هستم که ده یازده سال پیش با پسرخالم ازدواج کردم اما متاسفانه چون هیچ اطلاعی از ماهیت ازدواج نداشتم و اصلا آمادگی نداشتم بشدت حالم بد شد.از ازدواج و سعید شوهرم فراری شدم.و فقط طلاق میخواستم که هیچوقت هم سعید زیر بار طلاق نرفت.تا اتمام دانشگاهم اوضاع خیلی بد بود.من اصلا نمیتونستم خودمو با شرایط وفق بدم اما بعدش کم کم اروم شدم.تا الان که چند ساله با سعید بحث و دعوایی نداشتم در حالیکه مشکلاتی داریم.
    تو همون چندسال هم که به نظرم خیلی سیاه بود باز ما دعوا نداشتیم فقط من گریه و زاری میکردم و طلاق میخواستم و از خونه و زندگی مشترکمون بشدتتتت فراری بودم.اما سعید با سعه صدر تحمل کردو صبوری کرد و چیزی نگفت.

    مشکلاتی که به نظرم فعلا وجود داره:

    1-چون ما فامیل بودیم ریز صحبتها به همراه یک کلاغ چهل کلاغ همه جا پیچید و اینطور شد که همه شدن دکترای روانشناسی و هرکسی منو میدید نصیت میکردو سرزنش میکرد و ..... انقدری که واقعا کلافه شدم.و هنوز ادامه داره.این سرزنشها و دخالتا خیلی خیلییییی شدید بود.

    2-من حس میکنم یه جوی درست شده تو فامیل و خونوادم که همه سعید رو خیلی خوب میدونن و منو بد.و انگار من تو این زندگی اضافیم که به زور به سعید چسبیدم در حالیکه همیشه من تقاضای طلاق داشتم.این غروره منو بشدت خدشه دار کرده.
    و غیبت پشت سر من فراوونه.فراووون.
    دلم میخواد طلاق بگیرم و سعیدشونو پس بدم بهشون و از دستشون خلاص بشم.

    3-من واقعا نمیدونم سعید آیا منو دوس داره؟

    4-تو مشکلاتی که داشتیم و مقابل بدخلقیا و بهونه گیریای من سعید صبر کرد.گذشت.باهام کنار اومد.بخشید.سکوت کرد.اما وقتی من این جو بد رو علیه خودم تو دور و برم میبینم حمایتی که از سعید انتظار دارم رو نمیبینم.و همچنین ازش دلخورم که چرا حرفمنو به خونوادش گفت و اونا به بقیه.

    5-من دوس دارم از زیر چتر حمایتی شوهر خواهرشم بیرون بیاییم که ماجرا رو بعدا میگم.

    6-گذشته هنوز منو آزار میده.

    7-دوس دارم از اینجا بریم اما بخاطر کار سعید بعیده.

    خوبیای زندگیمون به نظرم ایناس:البته بعضیاش مال چند سال اخیره و قبلا نبوده.
    1-خوبی اول خود سعیده که انقد صبوری کرد.و اخلاقش خوب وبد.

    2-خوبی دوم من بودم که خیلی چیزا رو رعایت کردم.مثلا نه بد شوهرمو پیش کسی گفتم با اینکه همه فضول زندگیمونن.نه تا حالا با خونواده سعید درگیر شدم با اینکه ازشون دلخورم و حتی زیاد از خواهراش خوشم نمیاد اما اصلا بدگوییشونو پیش سعید نکردم .از نظر خونه داری و اینچیزا خوبم و...و تا حدود زیادی سعیدو میشناسم و مراعاتشو میکنم

    3-وقتی مشکلی نیس اوقات خوبی رو باهم داریم.بهمون خوش میگذره.طرز صحبت کردنمون با همدیگه خوبه.از نظر کلامی و رفتاری خیلی باهم خوبیم.
    مثلا چند سال پیشا چون من مدام سعی میکردم از سعید دور بشم سعید فقط سکوت میکرد.و صبورانه کنارم بود.اما این چندسال بعدیش نه.حرفای محبت آمیز میزنیم.مثلا سعید خیلی قربون صدقه میره.کلا خیلی بهمون خوش میگذره.اما باز وقتایی که من خیلی ناراحتم یهو سکوت میکنه.سکوووووووت.

    4-تو رابطه جنسیمون از سعید راضیم چون خیلی حواسش به منه و قدردانمه.منم سعی میکنم باش خوب باشم.برای همین اونم از نوع رابطمون راضیه.مگه اینکه من بهش سرد بشم و نخوامش

    در کل فکر میکنم اگه اون مشکلات نبود خوب میشد.

    از سعید هم اگه بخوام بگم.ارشد عمرانه.6سال ازم بزرگتره.وضع مالیمون خوبه.یعنی ابرومندانس.خونه و ماشین داریم.که خونه به نام منه.و درامدش هم شکر خوبه.
    از نظر قیافه و تیپ و اینچیزا هم خوبه و خوش قیافه و خوش تیپه.

    منم لیسانسم.از رشتم راضی نبودم اما یه سالی هست یه کاری شروع کردم و ازش راضیم.از نظر قیافه و ظاهر هم همه میگن خوشگلم و ازم تعریف زیاد میشه.

    من حس میکنم یه چاقو تو قلبم دارم که گاهی درد میگیره و منو آزار میده.
    گاهی فکر میکنم بهتره طلاق بگیریم و هردومون راحت شیم.گاهی فکر میکنم شاید این علاقه نیس بینمون و فقط یه عادته و شاید هرکدوممون جدا از هم خوشبختر باشیم.

    تو مسافرتی که داشتیم یه صحبتایی رو با سعید داشتم مثلا از هدفهای کاری و مالیم گفتم و اونم خیلی تشویقم کرد و قول حمایت داد.اما هنوز راجب بقیش چیزی نگفتم.خصوصا راجب سکوتش پیش درو بریا چون قبلا گفتم و نتیجه خاصی نگرفتم میترسم دوباره بگم و نتیجه نده و من ناراحتتر شم.
    دوس دارم بهش بگم از اینجا بریم یه شهر دیگه.
    یا بدون بحث از هم جدا شیم.
    واقعا خستم


  2. #2
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,055
    امتیاز
    146,788
    سطح
    100
    Points: 146,788, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,660

    تشکرشده 35,995 در 7,403 پست

    Rep Power
    1092
    Array


    با سلام

    مطالعه دقیق و کامل تاپیک زیر را به شما توصیه می کنم

    عشق اجباری






  3. کاربر روبرو از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده است .

    بنیتا20 (سه شنبه 26 خرداد 94)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 22 تیر 97 [ 21:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-22
    نوشته ها
    180
    امتیاز
    5,092
    سطح
    45
    Points: 5,092, Level: 45
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    56

    تشکرشده 91 در 64 پست

    Rep Power
    32
    Array
    سلام بنیتای عزیز

    من مشکلت رو درک میکنم،چون خواهرم هم همین مشکل رو داره.

    خواهرم تو سن ۱۷ سالگی ازدواج کرد با یکی از اقوام،شوهر فوق العاده

    ای داره که همه ما دوستش داریم،زندگی خوبی هم دارند ولی باز

    خواهرم رضایت نداره،میگه چرا من تو اون سن ازدواج کردم؟میگه

    سحر(من)چون عاشق شوهرش بود احساس بهتری نسبت به شوهرش

    داره،ولی من عاشق شوهرم نیستم،همش گلایه داره،با اینکه هر کسی

    جای خواهرم بود میتونست بهترین احساس رو تو زندگی با شوهرش

    داشته باشه،میدونی چیه عزیزم؟

    مشکل خواهرم اینه که هنوز نتونسته با خودش کنار بیاد که دیگه

    زندگیش همینه،اونم شوهرشه،چه بخواد چه نخواد،پس بهتره به

    جای غر زدن و ناله کردن اول با خودش و احساس خودش کنار بیاد،

    بنیتا جان،شما اول باید این رو بپذیری که آقا سعید دیگه همسر شماست،

    حالا بخوای غصه گذشته رو بخوری که اصلا فایده نداره،حسرت بخوری

    که چی بشه...اول با خودت ، احساست کنار بیا.

    بقیه مشکلات رو بعدش میتونی حل کنی.

  5. کاربر روبرو از پست مفید سحر22 تشکرکرده است .

    بنیتا20 (سه شنبه 26 خرداد 94)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 تیر 94 [ 21:51]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    336
    سطح
    6
    Points: 336, Level: 6
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    37

    تشکرشده 5 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام فرشته خانوم.چه تاپیک جالبی معرفی کردین.موقع خوندنش خیلی احساساتی شدم.اول که خیلی براش ناراحت بودم بعد دیدم مثه تاپیک من کاربرا متهم کردنش که دروغ و داستان مینویسه و تو ادامش چقد برام جالب بود.روی تخت دراز کشیده بودم و میخوندمش مدام این پهلو و اون پهلو میشدم و آخرش که با اون نقشه جالب اون نامه رو دست شوهرش رسوند نیشم مثه بند رخت باز شد.
    اما اروز اتفاقی افتاد که...
    امروز من و سعید داشتیم میرفتیم دم خونه مادرش که یه چیزی رو بگیریم.تو راه زنگ زد به خالم و تو صحبتاش فهمید شوهر خالم میخواد از سر کارش بره بچه خواهر سعیدو از مهد ببره خونه و دوباره برگرده سرکار.که سعید گفت ما سر راه پسرخواهرشو از مهد برمیداریم و میبریم خونه خالم.
    البته قبلش از من اجازه گرفت.خودم عادتش دادم با اینکه میدونه من موافقت میکنم و بردن بچه برام مسئله ای نیس اما دوس دارم بام هماهنگ کنه تو برای مسائل مهمتر هماهنگ کردن براش سخت نباشه.بگذریم.اصل ماجرا چیز دیگه ایه.و خدا خوب شاهدو از غیب رسوند.
    ما رفتیم و بچه دختر خالمو سوار کردیم و سمت خونه خالم راه افتادیم.تو راه سعید باهاش حرف میزد و اینا که یدفعه پسردخترخالم به سعید گفت دایی راسته که تو با زن دایی بنیتا میخواین طلاق بگیرین؟
    یهو ما شوک شدیم که این چی میگه؟سعید گفت کی این حرفو زده که اونم گفت مامانم میگه.همش تو خونه میگه اینا کی طلاق میرن؟البته چون بچس به سختی میتونستسم ازش حرف بکشیم . همش میخواس مشغول بازی و حرفای دیگه بشه.من ازش پرسیدم مامات راجب من چی میگه؟اول نمیگفت. خلاصه با وعده خوراکی زبون باز کرد یه سری چرندیات گفت.

    من چیزی نگفتم و فقط بهش گفتم اینا رو به کسی دیگه نگو چون حرفای خوبی نیس.اما واقعا ناراحت شده بودم و اخمام رفته بود تو هم.سعید هم انگار شوک شده بود و به بچه خواهرش گفت که اگه باز این حرفارو تکرار کنه دعواش میکنه و اینچیزا.که من گفتم ولش کنه اون تقصیری نداره.
    بعد سعید هی دستمو تو ماشین میگرفت که بوس کنه من دستمو عقب میکشیدم.واقعا ناراحت بودم.سعید هی میگفت درستش میکنم ناراحت نباش.اما من چیزی نمیگفتم دیگه چی میگفتم؟ خودش با چشمای خودش دید.با گوشای خودش شنید که بچه چی گفت؟.همش تو راه میگفت درستش میکنم.
    رسیدیم دم خونه خالم.پیاده شد که بچه رو ببره و وسایلشو بگیره دوباره گفت درستش میکنم که من گفتم حوصله دعوا ندارم نمیخواد چیزی بگی.گفت نه کاریت نباشه میدونم چیکار کنم.که بهش گفتم نگو.چون فکر میکنی چیکار میکنن؟میزنن در حاشا.میگن بچه از خودش دراورده.فوقش با این بچه دعوا میکنن.بذار واسه بعد.اونم گفت مطمئنی؟گفتم آره.زود برو و بیا گرمه.گفت باشه الان میام اما نگران نباش خودم حلش میکنم.

    وقتی رفت بالا طاقت نیووردم.از ماشین پیاده شدم. بهش اس دادم من رفتم برو سراغ ماشینت دزدگیرشو بزن.گوشیمو خاموش کردم.یه دربست گرفتم و رفتم خونه.خیلی ذهنم درگیر بود همش میگفتم چیو درست میکنه؟چطوری درست میکنه؟حالا انقد آدما وقیح شدن که هرچی دلشون میخواد بهم میگن.و تو دلم فحششون میدادم.گوشی خونه زنگ میخورد و شماره سعید افتاده بود.یه کم بعدش سعید اومد و...
    رو تخت دراز کشیدم سعید اومد سراغم.هی نازم میکرد.باهام حرف میزد اما من ناراحتتر از اون بودم که حرف بزنم.هیچی نمیگفتم.وقتی مدام ناز و نوازش میکرد و میگفت بیخود کرده گفته.خودم درستش میکنم دلم میخواس بگم خفه شو.این نتیجه رفتارای خودته.وقتی عین شلغم بودی.نتیجه رفتارای منه که هیچی نگفتم.ازت بدم میاد.
    از خودم بدم میاد که انقد ضعیف بودم.من اصلا اینجوری نیستم.کسی جرئت نداره بهم بگه بالا چشمت ابروئه.حالا که نمیتونن به خودم حرف بزنن میرن پشت سرم زر زر میکنن.

    رومو کردم که بخوابم سعید هی میگفت بریم ناهار بخوریم.گفتم گرسنم نیس.گفت تو نخوری من نمیخورم.تو دلم گفتم نخور.نوش دارو بعد مرگ سهراب.
    گفت پس منم پیشت میخوابم و پیشم دراز کشید.بغلم کرده بود و نوازش میکرد و حرف میزد.واقعا یادم نمیومد چی میگفت همش فکرم درگیر بود چطور به جایی رسیدم که این حرفا رو بهم بزنن.واقعا با یه مرد سیب زمینی درگیرم.
    یه کمی خوابم برد و بیدار که شدم سعید رفت ناهار کشید و اورد که بخورم.من که اصلا میل نداشتم.زورزورکی میخواس بده بخورم نتونستم.
    پا شدم اومدم تو پذیرایی رو مبل نشستم.سعید اومد کنارم.شروع کرد به مظلوم نمایی.متاسفم که انقد که باید خوب نیستم.میدونم به دردت نمیخورم.
    یکی نیس بگه به جای چرندیات یه کم آدم باش.گوشیمو برداشتم به دوستم اس بزنم ببینم برنامش چیه؟کی میره خونش؟سعید گوشیمو گرفت و خوندش.گفت برا چی ازش میپرسی؟باز میخوای بری پیشش؟مگه دیشب نگفتی نمیرم.شب قبلش بهم گفت قول بده دیگه تنهایی جایی نری و منو ول نکنی.منم قبول کردم.چه میدونستم اینطور میشه.
    مگه قول ندادی؟دیگه من عصبانی شدم.گفتم ساکت شو.بمونم که بهم توهین بشه؟شما بیخود میکنین بهم حرفی بزنین.خواهرت غلط میکنه چیزی بگه؟مگه من با اون صنمی دارم که دماغش همش تو زندگی منه؟از تو حالم بهم میخوره.دیگه هم نمیخوام ببینمت قبل اینکه برم هم اول حق خواهرتو میذارم کف دستش.توئه سیب زمینی و شلغم هم به اندازه کافی گند زدی به زندگی من.برام دیگه مهم نیس طلاق بده.نده.برام اهمیتی نداره.تو انقد بدبختی که جیره خور شوهر خواهرتی اما من مثه تو نیستم این نونا از گلوم نمیره پایین.
    بخدا خیلی ناراحتم.زورم میاد من فضول هیچ زندگی نیستم اما اونا در مورد ما زر و زر میکنن.
    خیلی واضح میدیم سعید هم ناراحت شده.پا شد هی راه میرفت و دستشو تو موهاش میبرد و میگفت من هرکار کردم برای تو بوده.
    من جوابشو ندادم.گفت نمیخوای با فلانی(شوهر خواهرش) کار کنم؟گفتم نه نمیخوام.صدبار هم بهت گفتم نمیخوام.
    گفت باشه حاضری یه کم سختی بکشی؟طلاهاتو بفروشی؟و..جوابشو ندادم.یه کم آروم شد نشست و گفت تو رو خدا بنیتا کمکم کن.من فقط میترسیدم تو ناراحت بشی.دلم میخواس همه جوره تامین باشی.(منظورش همکاری با شوهرخواهرشه)
    گفتم دیگه این حرفا الان فایده نداره.دیگه خواهش و درخواست که یه فرصت بده هم قضیه کارمو معلوم میکنم هم چرت و پرتا و حرف و حدیثا.

    من که هیچی نگفتم.حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم فقط گفتم باید خواهرت جلو همه ازم معذرت خواهی کنه.خیلیم جدی گفتم.گفتم بعد هرچقدر دوس داره پشت سرم غیبت کنه ولی باید پیش همه عذرخواهی کنه.چون قبلا هم خیلی حرفا راجبم زده.که گفت چرا نگفتی و این چیزا؟منم گفتم وقتی تو عین سیب زمینی هستی دلیل نداره خودمو کوچیک کنم بگم.
    اونم گفت حالا میبینی سیب زمینی نیست.منم گفتم حالا جو نگیرت.
    برا بار اول بود که انقد سعیدو عصبانی میدیدم.دفعه اول بود اینطور یکه به دو کردیم.



  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 08 تیر 94 [ 02:08]
    تاریخ عضویت
    1394-3-25
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    5
    سطح
    1
    Points: 5, Level: 1
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    7 days registered
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام من تو اون یکی تاپیکتون نظرگذاشته بودم چند تایی که متاسفانه پاک کردن. واستون آرزوی موفقیت دارم

  8. کاربر روبرو از پست مفید monspel تشکرکرده است .

    بنیتا20 (پنجشنبه 28 خرداد 94)

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 تیر 94 [ 21:51]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    336
    سطح
    6
    Points: 336, Level: 6
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    37

    تشکرشده 5 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    بعد دعوایی که داشتیم خیلی ناراحت بودم که چرا کار ما به اینجا رسید که اینطور با هم بحث کنیم و بی حرمتی بشه.یه کم آروم شدم و از رفتن پیش دوستم منصرف شدم.منتظر بودم ببینم سعید چیکار میکنه؟اگه کار عاقلانه ای بکنه ازش حمایت میکنم.خلاصه تو همین فکرا بودم.
    سعید رفت بیرون و شبش اومد و من دیگه اصلا باهاش بحثی نکردم.وقتی اومد یه کم محبت کرد و از اینکه چقد ناراحته گفت.منم تصمیم داشتم اصلا تو ذوقش نزنم و سرکوفتش نزنم و بهش گفتم از بابت اینکه این اتفاق و این بحث بینمون پیش اومد ناراحتم چون به نظرم آدما خصوصا زن و مرد باید یه چیزایی رو رعایت کنن.حتی اگه از هم جدا میشن بی دعوا باشه. و خودمم ناراحتم.اونم گفت بهم حق میده و نباید ناراحت باشم اما ازم خواست دیگه حرف طلاقو نزنم.گفت این حرف خیلیی ناراحتش میکنه.و ازم پرسید راستشو بگم که ایا دوسش دارم؟
    منم گفتم دوسش دارم اما متغیره و به کاراش ربط داره.اونم گفت منو خیلی دوس داره و ازم خواس حمایتش کنم تا اوضاعمونو درست کنیم..

    اما خب من دلم نمیخواد تو این وضعیت بلاتکیف بمونم.بخاطر همین ازش پرسیدم برنامش چیه؟اونم گفت دوس داری چی باشه؟منم گفتم وقتی برنامه خودشو گفت منم توقعمو میگم.
    دیگه سر صحبتمون باز شد و سعید گفت فقط از بابت اینکه بتونه آسایش منو فراهم کنه درگیر کارای شوهر خواهرش بوده و خودشم دوس نداشته و حالا که فهمیده منم دوس ندارم میخواد ازش جدا بشه.بعد یه کم راجب این موضوع صحبت کردیم و بعدشم گفت با خواهرش حسابی دعوا کرده و البته همونجور که میدونستم خواهرش حاشا کرده.

    منم گفتم همینقد بسه فعلا اما باید یه کاری کنه.اونم اینکه به تصمیم من راجب خواهرش احترام بذاره چون اصلا برای من مهم نیس خواهر شوهره یا دختر خالمه.اگه خواهر خودم بود هم بدتر از این باش برخورد میکردم.و فعلا فقط نمیخوام باهاش هیچ ارتباطی داشته باشم.و ازش پرسیدم چرا حرف زندگیمونو پیش بقیه یبرده.اونم گفت فقط چند سال پیش که من خیلی رو طلاق پاشاری میکردم از بابا و مامانش کمکش خواسته اما حرف تو فامیل باز شده.قسم خورد که خودش پشیمونه و از اینکار بدش میاد و این حرفا فقط یه کلاغ چهل کلاغه.
    منم گفتم قسم لازم نیست و رفتار از این به بعدش نشون میده راست گفته یا نه.

    فعلا اولویتم همون مستقل شدن از شوهر خواهرشه.اگه اینکارو بکنههه خیلی خوب میشه.بلاخره من به سعید ثابت میکنم مستقل بودن آدم آرامش میاره و خیلی کشمکشهایی که بین ما و فامیل هست برطرف میشه.
    خداروشکر که سعید کاملا وابسته به دامادشون نیستو اگه بخواد میتونه مستقل بشه.
    این فعلا صحبتهای مهممون تا اینجا بود.
    دختر خالمم بهم زنگ زد که من جواب ندادم و بلاکش کردم.و به شوهرمم گفتم وقتی بهش زنگ زد بگه من فعلا نمیخوام باهاش حرف بزنم.
    اگه ناراحت میشه هم بشه.فعلا حواس من به برنامم با سعیده.و میخوام ببینم چطوری پیش میره

    *************************************
    monspel سلام دوست عزیز الان نوشتتونو دیدم.نمیدونم چی نوشته بودین که پاک شده اما ممنون از ارزوی موفقیتتون.


    Somebody20نه باور کنید من نیاز دارم که سعید اگه دوس داره با هم باشیم بیاد و صورت مسئله رو حل کنیم نه اینکه بخواد با کنار کشیدن وکم محلی منو تحت فشار بذاره.البته درسته.همیشه در دسترس بودن خوب نیس.امابی محلیم من دوس ندارم.

    salehe92 ممنون عزیزم.امیدوارم با کمکتون بتونم به راه حل درست و عملی برسم.
    ویرایش توسط بنیتا20 : پنجشنبه 28 خرداد 94 در ساعت 01:36

  10. کاربر روبرو از پست مفید بنیتا20 تشکرکرده است .

    فرشته مهربان (پنجشنبه 28 خرداد 94)

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 تیر 94 [ 21:51]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    336
    سطح
    6
    Points: 336, Level: 6
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    37

    تشکرشده 5 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    monspel عزیز من کامنت شما رو خوندم اما نتونستم جواب بدم متاسفانه دیدم کامنتون پاک شد در صورتی که هیچ توهینی توش نبود.من با این سانسورها مخالفم وقتی توهینی نبوده تو پیغامتون.به هرحال خواستم ازتون تشکر کنم.من کامنتتونو دیدم و ممنون.من سعی میکنم مشکلاتی که داریم رو حل کنیم اما اگر نشد تصمیمم اینه یه راه حل درست پیدا کنیم.به هر حال من تصمیم ندارم کجدار و مریض ادامه بدم.
    و حالا که تصمیم دارم به سعید کمک کنم حتما به بهترین نحو انجام میدم.اگر نتیجه نداد وارد پروسه جدایی میشم.باز هم سپاس ازتون.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بیاین ازموفقیت هاتون. بگین
    توسط Shii در انجمن ارتباط مراجعان - مشاوران
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: پنجشنبه 28 تیر 97, 09:50
  2. توهم شنیدن صدا یا آزار و اذیت...؟
    توسط negin_winter در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: دوشنبه 14 خرداد 97, 13:35
  3. کمکم کنین بتونم روابطم را مدریت کنم
    توسط baraneh در انجمن طــــرح مشکلات کودکان: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 مرداد 94, 21:37
  4. پاسخ ها: 42
    آخرين نوشته: جمعه 23 آبان 93, 22:28
  5. اذیت خواهر شوهرم (توقع مالی از همسرم)
    توسط solanum در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 30 تیر 91, 03:17

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.