سلام خدمت مدیران و همه دوستان و کاربران سایت
من چند وقته میخوام تایپیک بزنم ولی اینقدر که مشکلات مختلف تو ذهنمه اصلا نمیدونم کدومشو بیام بیان کنم
اول اینو بگم که خب من 28 سالمه و لیسانس دارم و تقریبا 1 سالی میشه که از همسرم جدا شدم
چیزی که خیلی ذهنم و افکارمو مشغول کرده و توی رفتارم هم تاثیر گذاشته اینه که به فکر راهی ام واسه مستقل شدن .
اصلا نمیتونم این شرایطی که دارمو تحمل کنم .از همه نظر روم فشاره.
کسایی که تایپیک قبلیمو خوندن در جریانن.
من مشکلاتی که دارم اینا هستن:به خاطر اتفاقاتی که واسم پیش اومد خیلی از شهری که توش زندگی میکنم بدم میاد و مخصوصا بعده طلاق که علاوه بر اون احساس بد ،یادآوری خاطرات گذشته که با شوهرم داشتم با بودن در این شهر باعث عذابم میشه.
حتی قبله اینا هم من اصلا حس خوبی به زندگی در اینجا نداشتم.
ولی با این چیزایی که تو زندگیم واسم پیش اومده دیگه واسم غیر قابل تحمله. با گذشت این همه مدت من اصلا دوست ندارم برم بیرون یا خرید یا جایی.مگه اینکه مجبور بشم .
دوست دارم جایی زندگی کنم که آرامش داشته باشم استرس خیلی چیزارو نداشته باشم و نه کسی با من کار داشته باشه و نه من.و مهمتر از همه اینکه جایی که امکانات و پیشرفت توش باشه.
آخه این شهری که من توش زندگی میکنم خیلی کوچیکه و واقعا ازش متنفرم. دوست دارم جایی باشم که توش گم بشم نمیدونم احساسمو درک میکنید که چی میخوام.
من خیلی واسه ارشد برنامه ریزی کرده بودم که اگه قبول بشم برم تهران یا شهرای دیگه مثه مشهد..
ولی با اینکه خیلی خونده بودم ولی بعید میبینم مجاز بشم چون برخلاف انتظارم که اینقدر زبانم خوبه ولی زبانمو خراب کردم .
برنامه ای که داشتم این بود که قبول بشم و همون شهر هم دنبال کار باشم تا بتونم هم پیشرفت کنم هم از این منطقه دور بشم.
از طرف دیگه الان که در کنار پدر و مادرم زندگی میکنم اصلا احساس استقلال نمیکنم و مثلا من چند بار میخواستم برم تهران واسه یه کارایی ولی بابام اجازه نداد.
خیلی از این موضوع ناراحتم .من دیگه دارم 30 ساله میشم اصلا دوست ندارم واسه کوچکترین چیزی بخوام اجازه بگیرم .
هر لحظه بیشتر احساس میکنم که شخصیتم داره خرد میشه .انگار که من آدم نیستم و نمیتونم خوب و بد یا راه درست و غلطو تشخیص بدم.
اگه پسر بودم میتونستم هرکاری کنم هر جایی برم ولی حالا که دخترم یا بهتر بگم یه زنم نمیتونم.آخه چرا؟
دوست دارم خودم راه زندگیمو و مسیرمو انتخاب کنم ولی اصلا قدرت تصمیم گیری یا انتخاب ندارم.
بابام همش میگه جامعه نا امنه یا نمیدونم شرایطت فلانه..
آخه اگه من یه زن مطلقه ام باید بمیرم و هیچ جا نرم یا کاری نکنم چون ممکنه اتفاقی بیفته؟
درسته یه بار بدترین اتفاق توی عمرم واسم افتاد که همون منو به این بدبختی کشوند ولی تا کی؟
یعنی من اگه هیچوقت ازدواج نکنم و تا آخر عمرم کنار پدر مادرم باشم نباید اختیاراتی تو زندگیم داشته باشم؟
منم انسانم حق انتخاب دارم.
مثلا میخواستم برم مسافرت با یکی از دوستام میگه نه ما دوستتو نمیشناسیم نمیخواد با این بری.
آخه مگه من بچه ام؟
یا میخواستم دورهمی برم گفت میخوای بری پارتی؟بازم نشد که برم.فکر میکنه الان چند تا دختر دور هم جمع میشن چه کارا و خلافایی که نمیکنن.
البته من هم مقصر بودم و بد حرف زدم ولی نمیتونستم تحمل کنم که بابام داره تنها دلخوشیه منو ازم میگیره.و باید اجازه بگیرم ازش.
میگه تا وقتی که تو این خونه داری زندگی میکنی باید اجازه بگیری.
واسه همین دوست دارم مستقل بشم و جدا زندگی کنم تا واسه خود خودم زندگی کنم جوری که دوست دارم .
ولی میخوام حمایت خونوادمو هم داشته باشم.
چند بار صحبت کردم با ایشون.الان جدیدا میگه باشه برو تهران ولی پاش که میفته میگه با کسی برو تنها نباشی البته فقط واسه کار چند روزه منظورمه.
واسه جایی زندگی کردن هم اول گفتم بیایین همه باهم از اینجا بریم ولی اونا که نمیتونن شغلشونو رها کنن .هرچند که هدف من واقعا جداییه. اینو گفتم که بهونه نداشته باشن بگن چرا نگفتی شاید بتونیم بیاییم.
حالا نمیدونم چه جوری مطرح کنم که راضی بشن که تنها زندگی کنم.یکی دو تا از دوستام پیشنهاد دادن که شاید ما هم بریم تهران بیا با هم باشیم که البته اینطوری احتمال بیشتری هست بابام راضی بشه ولی من نمیخوام به امید بقیه باشم که آیا بیان آیا نیان. نمیدونم چه کار کنم.
به نظرتون چی بگم تا نظرش مثبت باشه.
من واقعا احساس میکنم اعتماد به نفسم خیلی کم شده .و همینطور قدرت تصمیم گیری .
همیشه واسه انجام هر کاری دو دلم و شک دارم.و همیشه هم کارم دو دفعه کاری میشه.
حتی واسه یه خرید ساده مردد میشم. و اکثرا هم چیزایی که میخرم یا پس میدم یا عوض میکنم.
دیگه دوست ندارم به این وضع ادامه بدم دوست دارم واقعا روی پای خودم وایسم.
راستی الان پیشنهاد کار هم بهم شده توی بیمارستان.دوست دارم کار کنم ولی اونجا هم حقوقش خیلی پایینه.و هم اینکه من دوست دارم از اینجا برم و مهمتر از همه اینکه اگه قبول کنم همه کسایی که اونجا همکارم میشن دوست و همکارای سابقم هستن.و با شوهرم هم شاید در ارتباط باشن.چون منو شوهرم هم رشته ایم. در ارتباط هم که نباشن هر خبری یا اتفاقی که میفته همه با خبر میشن.و من اصلا اینطوری دوست ندارم.
یکی از دلایلم واسه از اینجا رفتن هم همینه.چون هم محیط کوچیکه و هم سوژه شدن زیاد.
میخوام برم تا همه گذشتمو از یاد ببرم.نه اینکه با کوچکترین چیزی مخصوصا تو محیط کار خاطرات تداعی بشه.
و اصلا با این شرایط نمیتونم فکر کار کردنو تو این شهرو کنم در صورتیکه خیلی دوست دارم.
حالا واقعا موندم.ذهنم آشوبه.
ممنون میشم منو راهنمایی کنین یا اگه تجربه ای در این زمینه دارین باهام در میون بذارین تا چیزی یاد بگیرم.
پیشاپیش از نظراتون ممنون و سپاسگزارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)