به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 21 خرداد 94 [ 15:03]
    تاریخ عضویت
    1394-3-20
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    28
    سطح
    1
    Points: 28, Level: 1
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ازدواج و دوری از خانواده

    سلام دوستان.من 26 سالمه (دختر) .وقتی 16 سالم بود با یه نفر آشنا شدم که هزار کیلومتر از شهر ما فاصله داشت ولی ما همدیگرو ملاقات کردیم و انقدر رابطمون گرم و صمیمی شد که جدا شدن برام مشکل شد.خیلی به هم نزدیک شدیم هرچند زیاد از هم دور بودیم.به هر حال خام و بچه بودم.خیی پسر خوب و امن و وفاداری بود و هست.من همه ی خواستگارامو به خاطرش رد کردم. تا اینکه برای مدتی به یه کشور نزدیک رفت و من تو این مدت خیلی احساس تنهایی میکردم تا اینکه وقتی 23 سالم بود تو فیس بوک با پسری از شهر خودمون حرف زدم البته با اصرار چندین ماهه ی ایشون و اولین بار بود که اینکارو میکردم چون قبلا به همه نه میگفتمتا اینکه کم کم بهش عادت کردم و یه قرار ساده بیرون تبدیل شد به یه رابطه ی پر حرارت و تو این مدت هم عشق بچگیم برگشت ایران ولی سرگرم کار بود و من فرصت کافی واسه رابطه ی جدید پیدا کرده بودم.این آقا پسر همشهری که هم تحصیلات عالی داشت و هم قیافه ی عالی و هم خانواده ی خوب، انقدر منو دوست داشت و به من محبت میکرد ک منم عاشقش شده بودم. هر روووووز همدیگرو میدیدم و حسابی با هم خوش بودیم به حدی ک دیگه حتی تحمل شنیدن صدای عشق بچگیمو نداشتم.تقریبا 2 سال به همین منوال گذشت تا اینکه دیدم ایشون آدم مطمینی برای ازدواج نیستن و بسیار تنوع طلب هستن.به محض فهمیدن این ماجرا با وجود سختی بسیار و شرایط بد روحی ک قرار بود واسم پیش بیاد رابطرو تموم کردم.عشق بچگی هم منتظر بود من اوکی بدم تا بعد 10 سال بیاد خاستگاری.اولین ماه های جدایی خیلی واسم سخت بود و واسه فراموش کردن سمت عشق بچگیم نمیرفتمو باهاش زیاد حرف نمیزدم.ولی کم کم احساس کردم دارم بهش برمیگردم.ولی دیگه مثل قبل دوسش نداشتم و عاقل شده بودمو وارد دنیای جدیدی شده بودمگفتم بیا خواستگاری الان وقت خوبیه.در حالی ک هنوز کمی تو فکر اون رابطه بودم. از راه دوری واسه خواستگاری اومدن و با مخالفت شدید خانوادم روبرو شدیم.ولی کم کم خانوادم با ناراحتی به خاطر من راضی شدن.فعلا نامزدیم بدون عقد.پسر خیلی خوبیه خیلی امن و خوش اخلاقه میدونم ک بهم خیانت نمیکنهولی از وقتی ک همه چیز جدی شده مشکلات زیادی رو میبینم. تا چند سال پیش حاضر بودم همه جا باهاش زندگی کنم ولی الان واقعا دوری از خانواده واسم سخته. از طرفی تحصیلات من بیشتره و من دکترم (عمومی)و ایشون لیسانس. میدونم زندگی آرومی با ایشون خواهم داشت ولی قبلا فقط همین برام مهم بود.الان با خودم میگم چاقه سنش بیشتر از من میخوره و حتی قیافش بیشتر از سنش.لباس پوشیدنش خوب نیست.نمیدونم چرا میرم بیرون میخوام کسی باهام نبینتش.اونطور ک میخوام تمیز نیست.حتی واسه خواستگاری کت شلوار هم نپوشیده بود!!! نکته ی مثبتی به جز اخلاق خوبش نمیبینم.اخلاقش خیلی خوبه و صبوره و میدونم خیانت نمیکنه.ولی چیزای دیگه هم مهمن.موندم چیکار کنم با این رابطه ی 10 ساله و این ازدواج.از طرفی با تموم کردنش عذاب وجدان منو میکشه.از طرفی میترسم دیگه بعدش ازدواج نکنم آخه خواستگارام کم شدن.از طرفی میترسم یکی بیاد تو زندگیم که پشیمون بشم.از طرفی دوری از خانواده و زندگی تو شهری ک نه خانواده اون هستن نه خانواده من! اون هم نمیتونه بیاد شهر ما چون کارش اونجاست.خیلی شرایطم پیچیده و سخته.شما نظر بدید

  2. #2
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 25 خرداد 94 [ 14:59]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    84
    سطح
    1
    Points: 84, Level: 1
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 47.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط yas1368 نمایش پست ها
    سلام دوستان.من 26 سالمه (دختر) .وقتی 16 سالم بود با یه نفر آشنا شدم که هزار کیلومتر از شهر ما فاصله داشت ولی ما همدیگرو ملاقات کردیم و انقدر رابطمون گرم و صمیمی شد که جدا شدن برام مشکل شد.خیلی به هم نزدیک شدیم هرچند زیاد از هم دور بودیم.به هر حال خام و بچه بودم.خیی پسر خوب و امن و وفاداری بود و هست.من همه ی خواستگارامو به خاطرش رد کردم. تا اینکه برای مدتی به یه کشور نزدیک رفت و من تو این مدت خیلی احساس تنهایی میکردم تا اینکه وقتی 23 سالم بود تو فیس بوک با پسری از شهر خودمون حرف زدم البته با اصرار چندین ماهه ی ایشون و اولین بار بود که اینکارو میکردم چون قبلا به همه نه میگفتمتا اینکه کم کم بهش عادت کردم و یه قرار ساده بیرون تبدیل شد به یه رابطه ی پر حرارت و تو این مدت هم عشق بچگیم برگشت ایران ولی سرگرم کار بود و من فرصت کافی واسه رابطه ی جدید پیدا کرده بودم.این آقا پسر همشهری که هم تحصیلات عالی داشت و هم قیافه ی عالی و هم خانواده ی خوب، انقدر منو دوست داشت و به من محبت میکرد ک منم عاشقش شده بودم. هر روووووز همدیگرو میدیدم و حسابی با هم خوش بودیم به حدی ک دیگه حتی تحمل شنیدن صدای عشق بچگیمو نداشتم.تقریبا 2 سال به همین منوال گذشت تا اینکه دیدم ایشون آدم مطمینی برای ازدواج نیستن و بسیار تنوع طلب هستن.به محض فهمیدن این ماجرا با وجود سختی بسیار و شرایط بد روحی ک قرار بود واسم پیش بیاد رابطرو تموم کردم.عشق بچگی هم منتظر بود من اوکی بدم تا بعد 10 سال بیاد خاستگاری.اولین ماه های جدایی خیلی واسم سخت بود و واسه فراموش کردن سمت عشق بچگیم نمیرفتمو باهاش زیاد حرف نمیزدم.ولی کم کم احساس کردم دارم بهش برمیگردم.ولی دیگه مثل قبل دوسش نداشتم و عاقل شده بودمو وارد دنیای جدیدی شده بودمگفتم بیا خواستگاری الان وقت خوبیه.در حالی ک هنوز کمی تو فکر اون رابطه بودم. از راه دوری واسه خواستگاری اومدن و با مخالفت شدید خانوادم روبرو شدیم.ولی کم کم خانوادم با ناراحتی به خاطر من راضی شدن.فعلا نامزدیم بدون عقد.پسر خیلی خوبیه خیلی امن و خوش اخلاقه میدونم ک بهم خیانت نمیکنهولی از وقتی ک همه چیز جدی شده مشکلات زیادی رو میبینم. تا چند سال پیش حاضر بودم همه جا باهاش زندگی کنم ولی الان واقعا دوری از خانواده واسم سخته. از طرفی تحصیلات من بیشتره و من دکترم (عمومی)و ایشون لیسانس. میدونم زندگی آرومی با ایشون خواهم داشت ولی قبلا فقط همین برام مهم بود.الان با خودم میگم چاقه سنش بیشتر از من میخوره و حتی قیافش بیشتر از سنش.لباس پوشیدنش خوب نیست.نمیدونم چرا میرم بیرون میخوام کسی باهام نبینتش.اونطور ک میخوام تمیز نیست.حتی واسه خواستگاری کت شلوار هم نپوشیده بود!!! نکته ی مثبتی به جز اخلاق خوبش نمیبینم.اخلاقش خیلی خوبه و صبوره و میدونم خیانت نمیکنه.ولی چیزای دیگه هم مهمن.موندم چیکار کنم با این رابطه ی 10 ساله و این ازدواج.از طرفی با تموم کردنش عذاب وجدان منو میکشه.از طرفی میترسم دیگه بعدش ازدواج نکنم آخه خواستگارام کم شدن.از طرفی میترسم یکی بیاد تو زندگیم که پشیمون بشم.از طرفی دوری از خانواده و زندگی تو شهری ک نه خانواده اون هستن نه خانواده من! اون هم نمیتونه بیاد شهر ما چون کارش اونجاست.خیلی شرایطم پیچیده و سخته.شما نظر بدید
    من با كيسي با اين موقعيت روبرو بودم و آخرشم كات كردم و أصلا پشيمون نيستم

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 27 مرداد 94 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1394-2-18
    نوشته ها
    65
    امتیاز
    859
    سطح
    15
    Points: 859, Level: 15
    Level completed: 59%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    4

    تشکرشده 77 در 39 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دختر خوب دختر و پسر در زمان انتخاب همسر باید همدیگرو همونطور که هستند پسند و دوست داشته و بپذیرند و بداند فرد مقابل نه تنها عوض نخواهد شد شاید به درجاتی بدتر از الانش بشود . شما 26 سال دارید و تازه از یک رابطه دو ساله دراومدید به خودتون یک فرصت چند ماهه بدید .در این مدت با آرامش به خودتون و آینده و علایق و معیارهاتون فکر کنید تا بتونید تصمیم درستی بگیرید.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 07:00 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.