سلام
يك سوالي داشتم . اميدوارم كه بتونين من رو راهنمايي كنين
من با يك پسري دوست هستم . با هم رابطه ي خوبي داشتيم . ولي بعد از مدتي يك سري دروغها فاش شد و همه چيز به هم ريخت .هي با هم قهر و آشتي ميكرديم . تا اينكه امروز بهش زنگ زدم و ديدم حالش خوب نيست . ازش دليلش رو پرسيدم .بهم گفت كه دوست دختر قديمي اش ديروز بهش زنگ زده و گفته كه داره ازدواج ميكنه . بعد هم پشت تلفن واسه دوست پسر من گريه كرده و گفته كه خودتم ميدوني دوستت داشتم ولي مادر و پدرم به تو دختر نميدادن .حالا هم با يكي از افراد فاميلمون دارم ازدواج ميكنم ! و دختره كلي پشت تلفن واسه دوست پسر من گريه كرده و دوست پسر من هم كلي واسه دختره گريه كرده و درد عشق قديمي تازه شده !
داشتم آتيش ميگرفتم وقتي كه از اون دختره با من حرف ميزد . اونقدر پررو بود كه گفت : اي كاش از دستش نميدادم . حالا كه رفته ميبيم چه كسي بود. نميدوني كه باهام چقدر مهربون بود . خيلي بيشتر از تو من رو دوست داشت و من هم به همين خاطر اون رو بيشتر از تو دوست داشتم . بهم گفت كه يك كاري واسم ميكني ؟ گفتم چي ؟ گفت كه به دختره زنگ بزن و بگو كه من چقدر دوستش دارم .!! (ديگه داشتم بالا ميووردم و گوشي رو قطع كردم !)
آخه آدم چقدر بايد پست باشه . من نفهميدم واسه من ميميره يا واسه اون دختره ؟
دوباره بهم زنگ زد . بهش گفتم چند وقت با دختره دوست بودي ؟ گفت 6 ماه . گفتم چند بار ديديش ؟ گفت 1 بار . گفتم ما كه الان 2سال و نيمه با هم دوستيم و هم رو درست نميشناسيم تو چه جوري اون دختره رو ظرف مدت 6 ماه ميشناسي و عشقش تازه شده ؟؟!!! گفت كه باهام مهربون بود . اين نشون دهنده ي علاقه اش بوده كه زماني كه ميخواسته ازدواج كنه به من زنگ زده و گفته و تازه كلي باهام مهربون بوده و گريه كرده و بهم گفته كه دوستت دارم !!!! هيچ موقع مثل تو با من بد برخورد نميكرد .هميشه باهام مهربون بود.( اگه خانم باشين ميفهمين كه اگه يك پسر برگرده شما رو با دختر ديگه اي مقايسه كنه و بگه كه اون رو از تو بيشتر دوست داشتم و از تو بهتر بود )
بهش گفتم خوب ما هم تو 6 ماهه اول دوستيمون واسه هم ميمرديم . تو كه دختره رو يك بار ديدي ولي من رو هرروز داري ميبيني و خلاصه سرتون رو درد نيارم.
قضيه دوستشون اينطوري بوده كه دختره براي شهرستان بوده و پسره ( دوست پسر من براي تهران ) يك بار براي ديدن دختره ميره به شهرستانشون و دختره رو ميبينه ( ميگفت دختره اومده بود ترمينال دنبالم !!) دختره با مادر پدرش حرف ميزنه كه قبول ميكنين اين پسره رو يا نه ولي مادر و پدرش ميگن كه ما دختر به تهروني نميديم و فقط به فاميل ميديم ( همين و بس ) و اينها هم رابطه شون رو با هم تموم كردن تا اينكه ديشب دختره زنگ زده و گفته دارم ازدواج ميكنم .
به خدا از شدت ناراحتي نتونستم غذا بخورم . حالا دوست پسرم بهم گفت كه با مامانت صحبت كن ببين من رو قبول ميكنن يا نه؟ اگه قبول نميكنن كه رابطه مون رو تموم كنيم ولي اگه قبول ميكنن من يك فكري بكنم
بهش گفتم اون دختره چي ؟ گفت كه اون كه ديگه رفت و نميتونم كاري بكنم ولي تو رو دوستت دارم و نميخوام از دستت بدم واسه همين ميخوام نظر مادر و پدرت رو بدونم ......
منم به مامانم گفتم و كلي ايراد گرفت : گفت پسره به درد نميخوره و صد تا دوست دختر داشته و ( البته قضيه اين آخري رو به مامانم نگفتم .. البته دوستي با اين دختره هم قبل از من بوده و بعد از دوستي با من با كس ديگه اي دوست نشده و بعد از كلي اصرار و خواهش به مامانم كه من بهتر ميشناسمش و عوض شده و پسر خوبيه و ...و مامانم گفت كه بايد ببينيم چي پيش مياد . من همينجوري نظر نميدم . بايد خانواده پسره رو ببينيم . ( دوست پسرم ميخواست بدونه كه اگه نظر خانواده ام كلا نه هستش كلا بي خيال هم بشيم )
حالا من چيكار كنم ؟ از طرفي دو دلي و ترديد همه وچودم رو گرفته كه چه جوري اين دوست پسر من اينقدر پررو هستش كه جلوي من داره از يك دختر ديگه حرف ميزنه و ميگه برو باهاش صحبت كن تا من رو قبول كنه !!!! از يك طرف بهم ميگه دوستت دارم و راجع به ازدواج حرف ميزنه . من هم دوستش دارم ولي اين كارش اصلا برام قابل هضم نيست. بابا آدم درست و حسابي تو اگه من رو به اندازه اون دوست نداشتي چرا چند سال الافم كردي ؟ به خدا چشمام كاسه ي خونه !!!! بگين چيكار كنم ؟ البته دوست پسرم 20 ساله و من هم 19 ساله هستم . بگين چيكار كنم ؟ قضيه دختره از ذهنم پاك نميشه و از يك طرف هم اينكه اون رو بيبشتر از من دوست داشته و بهم هم گفته داره ديوونم ميكنه . از يك طرف ديگه هم ميگه من دوستت دارم و راجع به من به مادر بگو....
شما بگين علت اين كارهاش چيه ؟ حس ميكنه كه من اون رو دوستش ندارم ( آخه رفتارم باهاش خوب نيست) ولي اگه من رو دوستم داشت چرا بهم راجع به اون دختره گفت و گفت كه خيلي بهتر از منه و خيلي بيشتر از من دوستش داشته ؟؟؟؟البته بهم گفت كه خيلي وقت بود كه اين دوست دخترش رو از ياد برده بود و يادش نبود تا اينكه اين دختره بهش زنگ زده و داغ دلش رو تازه كرده.
تورو خدا راهنماييم كنين
من بچه نيستم ولي دل دارم . نميتونم همينجوري ازش جدا شم و بگم واسه اينكه تو دوست دختر داشتي من ميخوام ازت جدا شم . من بهش وابسته ام
بگين علت اين رفتارش چيه ؟ ( اينجوريه كه همون اندازه اي كه تو دوستش داري اونم دوستت داره و اگه واسش بميري اونم ميميره و حالا ..) به نظر من كه هيچي از ازدواج حاليش نيست و فقط احساسشه كه تصميم گيرنده است
بگين توي اين وضعيت من چيكار كنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)