سلام وقت بخیر
من به کمک فوری برای تصمیم گیری در مورد سرنوشتم نیازمندم
من دختر 28 ساله هستم از خانواده تقریبا مرفه واصیل. هشت سال پیش با یه آقایی تو دانشگاه در تهران آشنا شدم.مدت دو سال دوستی معمولی و درسی باهاش داشتم.ولی از همون اول مشخص بود که بهم علاقه منده ولی جدی نمیگرفتم.بیست و دو سالم بود که برای ادامه تحصیل و گذروندن یه دوره هنری تخصصی رفتم یه کشور اروپایی.وقتی اونجا بودم اون آقا مدام بهم ایمیل میداد و بعضی وقتا چت میکردم تا این که گفت چقدر بهم علاقه منده و دلش میخواد باهام ازدواج کنه منم سبک سنگین کردم دیدم پسر خوبیه مهربونه و با ادب و بنابرین باهاش ادامه دادم.
اعتراف میکنم که ادامه دادن به ارتباطم به خاطر علاقه نبود و صرفا از روی تنهایی.اما بعد ها بهش علاقه مند شدم (شایدم وابسته)
تو اون چهار سال که من ایران نبودم سه بار به خاطر من اومد ترکیه منم اومدم ترکیه که همدیگه رو ببینیم با اینکه شرایط مالیش خوب نبود ولی هزینه ترکیه اومدن رو تامین میکرد
من اونجا موقعیت های زیادی برای دوست شدن و جلب توجه پسرها داشتم ولی نه علاقه ای به اینکار داشتم و نه وقتشو. و تمام نیازهای عاطفیم رو با چت کردن با اعضای خانوادم یا اون پسر تامین میکردم
تو این مدت تا حدودی از همدیگه شناخت پیدا کردیم ولی در مورد خونواده هامون کمتر حرف میزدیم
البته همیشه میگفت ما در حد شما نیستیم ولی هرطور شده تمام تلاشمو میکنم بدستت بیارم
منم زیاد رو این موضوع دقت نمیکردم و با خودم میگفتم مهم خودشه با خونوادش کاری ندارم
تا اینکه تقریبا دو سال پیش برگشتمو رابطمون عمیقتر شد ولی چون کار مناسبی نداشت نمیومد خواستگاری ولی امسال عید به خاطر اینکه شغل ثابت پیدا کرده و کمی پس انداز داره اومد خواستگاریم
ولی از وقتی اونا اومدن کابوسای من شروع شده
همین که اومدن دیدم ای وای بر من اینا خیییلی سطحشون پایینتره
از نظر مالی معمولینا ولی از نظر فرهنگی واقعا با ما فرق دارن
خود پسره خوبه و با بقیه اعضای خانوادش قابل مقایسه نیس
ولی با این که دیدم سطحشون پایینه به چند دلیل بازم برای ازدواج باهاش مصمم هستم:به خاطر اون هشت سالی که باهاش بودم،به خاطر علاقم بهش،به خاطر اینکه کلا آدمی هستم که نمیتونم دل کسی رو بشکنم.یعنی اگه من الان بخوام ازش جدا شم و نه بگم میتونم با این جدایی کنار بیام ولی اون نه.درسته اوایلش برای منم خیلی سخت خواهد بود چون هشت سال یه عمره ولی برای اون به مراتب سختتره
خلاصه اینکه من الان حاضرم به خاطر علاقه و مسائل اخلاقی و وجدانی باهاش ازدواج کنم ولی خانوادم به شدت مخالفن و معتقدند اصلا اونا در حد من نیستن
میگن هم قیافت بهتره هم تحصیلاتت هم از همه مهمتر خانوادت
حالا دوتا سوال گنده توذهنمه که چن ماهه واقعا خوابو از چشام گرفته
1)آیا تضمینی هست که من بعد راضی کردن خونوادم (به سختی) و ازدواج باهاش خوشبخت بشم؟و اصلا آیا مواردی بوده که با وجود اختلاف طبقاتی خوشبخت شدن؟چون مشاور میگه اختلاف فرهنگی آدمو بیچاره میکنه به طلاقم نکشه به افسردگیت منجر میشه چون قطعا شکاف هایی به وجود خواهد اومد
2)اینکه اصلا چور خونوادمو راضی کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)