سلام دوستان بنده 16 سالمه و فردى معتقد به اصول دينى و خوشبختانه درس خون و از نگاه بعضى از مردم شوخ چون دوست دارم هر كى پيشمه بخنده اما خودم......
دوستان بنده يك برادر دارم كه از هر كس اون رو بيشتر دوست دارم ازدواج كرده و پدرم اون رو دوست نداره چون سيگار ميكشه و چون خيلى پولكى نيست و بيشتر سعى ميكنه دل آدما رو نيگه داره . من از بچگى برادرم را از هر كسى بيشتر دوست داشتم چون فقط اونه كه بهم محبت كرده پدر مادر خيلى پول پرستن اگه بابام از سر كار مياد كسى با كسى كارى نداره انگار عزاست. راستش برام هم مهم نيست كه اونا منو دوست داشته باشن چون هيچ احساسى نسبت به آن ها ندارم البته بگويم هميشه نوكر آن ها هستم اما چه كنم دله ديگه.الان برادرم طبقه ى بالايى ما زندگى ميكنن و خيلى به اونجا ميرم اونجا هم منو هميشه عضو خودشون ميدونن برادر زنم هم كه خواهرمه خيلى همو دوست داريم اما پدرم نميزاره برم اونجا جايى كه تنها نزديكانم هستن و تنها كسانى كه دوستشان دارم نمى توانم واقعا چون محبت من با آنان شكوفا شده است هميشه خودم را از آنان دانسته ام .پدرم خيلى بدبينه با وجود اينكه من از بچگيم يه بار برا تفريح نرفتم بيرون خيلى اهل كوچه گردى نيستم يعنى كلا نيستم دوست موستى هم ندارم و فقط و فقط طبقه بالا كه از هر چيزى بعد خدا بيشتر دوستشون دارم. الان پدرم ازم مى خواد سنگ باشم بى رحم باشمو پيششون نرم آخه دق ميكنم از يك طرف تنها كسانيكه دوستشان دارم از طرفى ديگر هم احترام به پدر .گيج شدم افسرده شدم هيچى ديگه برام مهم نيست تو خونه پوسيدم.نميتونم كس ديگه اى رو دوست داشته باشم جذاب ترين كار ها برام بى ارزشه هرجا بدون برادرم باشم ميميرم كمكم كنيد چيكار كنم؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)