سلام دوستان
مشکل من میدونم خیلی مهم نیست ولی میخام از راهنمایی شما دوستان عزیز بهره ببرم
من یه دایی ای دارم که عموی شوهرم هم هست و ایشون باجناق برادر شوهرم هم هستن
( من و شوهرم دختر عمه - پسر دایی ) هستیم.
از اوایل ازدواج برادر شوهر بنده با خواهر خانم ایشون ، زنداییم انواع و اقسام چشم و هم چشمیا و خبر کشی ها و ... داشت و دایی عزیز بنده هم جلوی ایشونو نگرفت و یا اگه گرفته من که ندیدم
و به دلایلی من و برادر شوهرم هم زیاد حس خوبی نسبت به هم نداریم و این حس از طرف ایشون شروع شده و متقابلا من سعی کردم رفتار رسمی تری با برادرشوهرم و خانمش و دایی و زن داییم داشته باشم و از این بابت که تونستم زندگی مو این جوری نجات بدم خیلی خیلی راضیم.
اما مشکل من اینه که دایی بنده و بعضی مواقع مامانم نمی تونن درک کنن.
داییم میگه رفتید شهرستان با برادر شوهرت برید فلان جا و در حالی که ما 2 روز و نیم اونجا بیشتر نیستیم
و یک روزش رو میریم عروسی ویک روزرو بر میگردیم و کلا یک روز میمونه
و اگر اینا رو بهش بگی میگه همون یک روز رو برین با برادر شوهرت
اگرم نری هی میپرسه چی شد چه قدر شما تنبلید چرا نرفتید؟؟؟
یا میگه تابستون بیاین ما و شما و برادر شوهرت و برادر زنم بریم شمال
میگم فعلا نمیتونیم
میگه چرا خرجش زیاد نمیشه
میگم گرمه دایی جان
میگه نه بابا
میگم شمالو دوست ندارم
میگه ای بابا
خلاصه هر جوری من میخام بگم دوست ندارم با تو و ایل و تبارت بیام باز یه چیزی میگه
چه جوری من ایشون رو مطلع کنم که دوست ندارم با خانواده ایشون و برادر شوهرم زیاد قاطی بشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)