آخ دلم گرفته از دنیا از آدماش دلم خیلی شکسته یه وقتایی به سرم میزنه برم تا میتونم برم تا هر جا که تونستم جاده رو بگیرم وبرم ولی خودمم نمیدونم به کجا...............دلم خیلی میخاد یکی به حرفام گوش بده نمیخام کسی سرزنشم کنه وبگه مقصر خودت بودی وبس ،دیگه حوصله گریه کردنم ندارم چون صبرم دیگه تموم شده شاید تنها یه گل تو دنیا بهم داره صبر میده ومنو به زندگی امیدوار واون تنها گل توی گلدون زندگیمه کوچیک ساده ،زیبا ومعصوم نمیدونم از کجا بنویسم ونمیدونم کی حرفای دلمو میخونه وبا صدای قلبش به دل نوشته م گوش میده یه وقتایی میگم خدا جون چرا منو دنیا آوردی تو که میدونستی زندیگیم اینه چرا منو با دردو غصه آشنا کردی تو روزهای پاییزی سرد آذر ماه سال 63 تو یکی از شهرهای ی مناطق کرد نشین به دنیا امدم ما 4 بچه ایم 2تا خواهر و2 تا برادر من بچه سومم دختر کوچیک خانواده،بابام عمرشو به شما داده و من سال 89 ازدواج کردم ولی بچه های دیگه نه وبا مادرم زندگی میکنند
ازدوران کودکی خودم بگم که همش با سختی وبدبختی بود بابام شغلش کارگر ومادرم خونه دار ،ما مثل همه بچه های دهه 60 تی توی یه اتاق زندگی میکردیم ولی سخت یادمه وهیچ وقت یادم نمیره که تا دیپلم گرفتم شاید هر 3 یا 4 سال یک بار روپوش واسه مدرسه داشتم وکفشاممتاقشنگ سوراخ نمی شد وداخلش آب بارون یا برف نمیرفت بابام واسمون کفش نمیخرید ویا اینکه زمستون ها لباس گرم نداشتم بپوشم وبدون کاپشن میرفتم مدرسه آخ نمیخام هیچ وقت اون روزا یادم بیفته که سرخ می شدم از سرما وتمام وجودم یخ می زد
از علاقه م به مدرسه ودرس خوندن وقرآن خندن بگم که هیچ وقت دست از تلاش برنداشتم وعاشق تمام درس های دوران مدرسه وبچه زرنگ کلاس وعکسم رو تابلوی مدرسه بود همیشه وتو قرانم همیشه رتبه می آوردم چون صوت ترتیلم عالیه
زندگی با همه سختی هاش گذشت تااینکه رشته تجربی روانتخاب کردم وادامه دادم ودیپلمم را با معدل 18/43 گرفتم
بابام همیشه بهم میگفت عزیزم دوس دارم پزشک بشی ...وبا این آرزو سرش رو میذاشت رو بالش
ولی میدونس که پزشکی خرج داره واون حتی از خریدن کتاب های دبیرستان من عاجز بود چه برسه به تست وکلاس و............خلاصه بار اول کنکور دادم رتبه م خوب نشد ودیگه انتخاب رشته نکردم وسال بعش دوباره کنکور دادم بدون حتی خرج یک ریال ورشته کشاورزی قبول شدم تو شهر خودمون روزانه
4 سال دانشگاه رو باهر بدبختی با کار دانشجویی وکار تو بیرون واین ور واون ور تموم کردم البته یه ترمم مرخصی گرفتم وکلی عقب افتادم خلاصه سال 89 بود که یکی ازهمسایه هامون یه روزی اومد وبه مادرم گفت فلاانی دختر شوهر نمیدی مادرم گفت چراخلاصه انگار همسایه مون که یه مرد ی با یه بار ازدواج کرده بود از من خوشش آمده بود البته اون بچه نداشت وبه نظر بد نبود اما مردم میگفتن ادم خوبی نیس واخلاقش با زن قبلیش بد بوده خلاصه چون سال قبلش بابام فوت کرده بود به دلیل بیماری کبدی تنها حامی های من مادروبرادر ها وخواهرم بودند ومادردم هم چون خیلی مشکل داشت از یه طرف بابام فوت شده بود ،مستمری هم نداشت وداداشام کمکش میکردند خیلی دلم واسشون میسوخت ومیدونستم رشته ما کار ی واسه دخترا نداره واینکه چون شوهرم شغل دولتی وداشت وخونه وماشین ودستش به دهنش میرسیر به ظاهر با ازدواج موافقت کردم
یه ماهی نگذشته بود که کم کم اخلاق بدش داشت خودشو نشون میداد دست بزن داشتنش ،فحش دادن و...........سر هیچی دعوا ودرددسر وجنگ ودعوا ووسیله شکستن و...............ومنی که که کلبه ارزوهام با این برخورد های او به یکباره ویران گشت همیشه دعوا بود تو خونمون وهیچ وقت دل خوش نداشتم تااینکه منو گول زد که بچه دارشی و.....ضمنا 10 سال از من بزرگتره خلاصه خونه مونو فروختیم و2 سال مستاجر تو یه اتاق کوچیک ب یه بچه تااینکه دوباره خونه خریدیم والی دست بزن او همچنان ادام داشت تا اینکه بچه به دنیا آمد تااینکه ................
علاقه مندی ها (Bookmarks)