ماجرای من با خاستگارم که اهل شهری 1000 کیلومتر دور تر از شهر منه هنوز ادامه داره.
خدا خواست و خاستگارم کنکور ارشدش رو عالی داد و ان شاء الله یکی از دانشگاه های خوب تهران قبول میشه.
حالا پدرم میگه که من کلا با ازدواج با این ادم مخالفم. اول اینکه نمیذاره من برم شهر اون برای زندگی و دوم اینکه میگه حتا اگه اون هم بیاد شهر ما بازم زندگیم سخت خواهد بود. به این دلایل :
- توی این مدل زندگی رفت و آمد مهمون تو خونه ی ادم زیاده
- این پسر تازه دانشگاه ارشد قبول شده و کار و زندگیش مشخص نیست .
من با مسئله ی دوم موافقم و نظرم اینه که ما صبر کنیم دوترم درسش رو بخونه و اگه وتونست از نظر مالی و کاری به ثبات مناسبی برسه اقدام کنیم.
مامانمم با نظر من موافقه.
اما بابام انگار کلا میگه نه. من هیییییچ دلیل منطقی ایی هم برای رد کردنش پیدا نمیکنم. خودشم همیشه انقدر مبهم و پیچیده حرف میزنه که ادم نمیفهمه منظور اصلیش چیه.
وقتی ام حرف میزنه فقط خودش باید حرف بزنه. اصلا و ابدا نه ب حرف بقیه گوش میده نه اجازه میده حرف بزنن.
تا الانم نشده یک بار بیاد از من نظرم رو مستقیم بپرسه . حتا امروزم که میخاستم نظرمو بگم بازم اصن حاضر نبود گوش کنه.
من باید چیکار کنم؟
بابام همش میگه با این ازدواج خوشی زندگی ما از بین میره، زندگیمون سخت میشه . من اصن نمیتونم این ادم رو قبول کنم.
وقتی ازش پرسیدم خب چرا؟ مگه مشکلش چیه؟ حتا ی جمله ی واضح ب من نگفت.
من حس کردم با این ادم مشکل داره یا ازش متنفره.
اما مامانم میگه نه اینطوری نیس بابات مشکلش همین مسئله ی مسافت و کارشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)