سلام به دوستان عزیزم
میخوام هم باهاتون دردو دل کنم هم اینکه کمکم کنید دارم کلافه میشم انگار راه زندگی رو گم کردم خیلی پشیمونم که ازدواج کردم داشتم زندگی مو میکردم درسمو میخوندم درسته که مشکلاتم زیاد بود درسته که از بچگی خیلی سختی کشیدم و انتظار داشتم خوشبخت بشم من دختری هستم که هیچوقت محبت پدر رو حس نکردم نه اینکه پدر نداشته باشم ها !!!!! چرا اتفاقا داشتم تا همین پنج سال پیش بود ، اما ادم سرد و بی احساسی بود برای من اینجوری بود چون از دختر خوشش نمیومد همیشه به برادرم محبت میکرد یه بار نشد منو بغل کنه یا بوسم کنه یا حداقل یه بار بهم بگه دخترم اما من با این همه دوستش داشتم و همیشه بهش محبت میکردم اما بابام منو ضایع میکرد و کتکم میزد....
اینا رو نگفتم تا در موردم تصور کنید یه ادم عقده ای بار اومدم نه !من از بچگی یاد گرفتم باید رو پای خودم وایستم خودم باید برای زندگی تلاش کنم ، هرچندحسرت داشتن پدر واقعی رو دلم موند اما برادرمو خیلی دوست داشتم و دارم و همچنین مادرمو . مادرم خیلی زجر کشید خیلی بی احساسی از جانب پدرم دید خانواده پدرم خیلی مادرمو اذیت کردن شاهد همه اینا من بودم شاهد همه دعواها کتک کاری ها سختی ها من بودم برادرم موقعی به دنیا اومد که سختی ها تموم شده بود و مادر و پدرم از هم جدا شده بودن و پنج سال پیش پدرم فوت کردن ...
خیلی سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم تا شدم یه دختر 21 ساله تلاش کردم به جایی برسم تو تمام عمرم فقط از جانب خانواده پدری و مادریم سرکوفت شنیدم سرکوفت اینکه دختری که پدر بالا سرش نیست خوشبخت نمیشه همسر خوبی گیرش نمیاد به جایی نمیرسه به هزار راه کشیده میشه . من باتمام این حرفها مقابله کردم و درسمو خوندم تا مادرمو سرافراز کنم به همه بگم اگه پدر بالا سرم نیست مادرم هست اونقد اراده دارم که به بیراهه نمیرم .
درسم رو خوندم و الان سال اخر کارشناسی رشته علوم تربیتی ( زیر شاخه روانشناسی ) هستم و شاغل و حدود یکسالی میشه که ازدواج کردم با این امید که حداقل ازین به بعد سختی ها کم میشه و همسری خوب نصیبم میشه . خداروشکر میکنم چون همسرم پسر خوبیه اهل نماز ، روزه ، مهربون ، زن دوست و از همه مهمتر خیلی منو دوست داره .
مشکلاتم از زمانی بیشتر شد که ازدواج کردم از طرفی بحث های بین منو شوهرم از طرفی بدگویی های مادرم نسبت به شوهرم از طرفی دخالتهای خانواده شوهرم و بها دادن همسرم به این دخالت ها داره خستم میکنه .
شوهرم که گاهی اوقات اخلاقش عوض میشه و باهام دعوا داره ( اینم بگم اونا تهرانی هستن و اونجا زندگی میکنن و من مشهدی و برای زندگی باید برم اونجا ) و همش بهونه میگیره تا دعوا راه بندازه از اخرم به این نتیجه میرسیم که هر دومون خیلی بد هستیم و همو فقط بلدیم تخریب کنیم نه تکمیل به جایی میرسیم که من میگم کافیه تمایلی به ادامه بحث ندارم ولی بازم دست بردار نیست و همش تحقیرم میکنه هرچی بدی دارم میزنه تو سرم منو متنفر میکنه از خودش ، روزهای خوبش زن زندگی ام روزهای بدش زن زندگی نیستم ....
مادرم و برادرم واقعا کلافه ام کردن همش فاز منفی میدن از شوهرم بد میگن که اره اون اینجوریه خانواده اش اینجورین و همش بد میگن هرچقدرم بد باشن نباید انقد به من بگن منو نسبت به اونا بدبین میکنن و ناخودآگاه روم تاثیر میذاره و باعث میشه با شوهرم بدرفتار کنم به عنوان مثال موقع عید خواهرشوهرم تو زندگیم دخالت کرد و مادرشوهرمم بحث راه انداخت مادرمم اونجا بود در جریان قرار گرفت و سه روزی منو شوهرم قهر بودیم و نه اون سراغی ازم میگرفت نه من . سه شب زجر کشیدم تا صبح گریه میکردم و مامانمم غصه مو میخورد . خلاصه گذشت و منو شوهرم اشتی کردیم و من با خانواده ام برگشتم مشهد . حالا بعد یک ماه و نیم دوری عروسی پسردایی شوهرمه و شوهرم دوست داره که من برم اما مامانم همش بهم سرکوفت میزنه که آره به هوای خوشی میخوای بری ولی بازم روزهاتو خراب میکنن و من اگه جای تو بودم با کاری که موقع عید کردن اصلا تا موقع عروسیم پایمو اونجا نمیذاشتم .ته دلمو خالی میکنه و منو نسبت به اونا بدبین و یا میخواد یادم بده که چجوری حالشونو بگیرم میگه برو آرایشگاه خرج بنداز دست شوهرت و گرون ترین رنگ رو به موهات بزن ( مامانم ارایشگره و همیشه اون موهامو رنگ میزد و زیاد خرجی نداشت تا اینکه مادشوهرم موقع عید با حالت بدی در مقابل مامانم و شوهرم یهو گفت چه موهات بد رنگ شده و سنتو برده بالا خیلی ناراحت شدم ) و حالا مامانم میگه برو آرایشگاه اونجا موهاتو رنگ کن تا مامانش حالش جا بیاد که برای رنگ خوب پسرش باید پول زیادی بده اونوقت بهت اینجوری نمیگه که موهات بد رنگه .
با توجه به زندگی ناموفقی که مادرم داشته خیلی حساس شده و نگرانه زندگی منم خراب بشه میگه بی احترامی نکن ولی با سیاست کاراتو بکن .
خیلی کلافه ام چون مادرم همش بهم سرکوفت میزنه و از شوهرم ناراضیه از خانواده اشم همینطور.
حالا میشه کمکم کنید بهم بگید چکار کنم خستم از سرکوفت و سرزنش های مادرم خستم از اینکه هر وقت میرم تهران به طریقی بحث راه میندازن سر مسائل منو شوهرم و اوقاتمونو تلخ میکنن خستم از خود شوهرم که رنگ عوض میکنه یه بار خوبه یه بار بد . در مقابله دخالتها ساکته و هیچی نمیگه تاییدشون میکنه و این منو حرص میده .
نمیدونم برای عروسی برم یا نه ؟ میترسم باز خانواده اش بهم ضد حال بزنن و شوهرمم مثل عید امسال بدتر به این دخالتها بها بده و یجورایی همیشه باعث میشه بیشتر تو زندگی مون دخالت کنن و منو نادیده میگیره میگه نظر تو ، اما بازم منتظره که خواهرش چی بگه مادرش چی بگه ؟ بعد نظراتش عوض میشه و سعی میکنه نظر بقیه رو به من تحمیل کنه .
مامانم میگه نرو میخوای بری چکار که باز بهت بی احترامی کنن باز دعوا راه بندازن اونجا چه خوشی میتونی داشته باشی . من فقط میخوام بخاطر شوهرم برم ولی نمیدونم طاقتشو دارم که رفتارهای خانواده و خودشو بتونم تحمل کنم یا نه . عصبی بشم و نتونم خودمو کنترل کنم چی!!!
دلم نمیخواد بی احترامی کنم اما خیلی ازشون دلخورم .زمان کمی دارم برای تصمیم گیری هشت روز دیگه عروسیه ...
خیلی خسته و کلافه ام خیلی پشیمونم از ازدواجم کاش میشد چشمهامو می بستم میدیدم همش رویا بوده و مجرد هستم ....
دلم به چی این زندگی خوش باشه ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)