به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    719

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    41
    Array

    بر سر هر مشکلی احساس مرگ می کنم ، مثل الان!

    سلام ....
    من سر هر مشکلی مثلا بیماری اطرافیانم که حاد باشه خیلی خیلی احساس بدی بهم دست میده..
    ناگهان تمام بدنم سرد و بی حس میشه و احساس میکنم روحم داره از بدنم جدا میشه..گاهی احساس می کنم نه چیزی میبینم نه میشنوم.و شده چند روز غذا نتونستم بخورم.و این قضیه روزها ادامه داره..
    جالبه بعد هر خبر از این نوع،یک بیماری مزمن میگیرم که تا ماهها خوب نمیشه..مثل کم بینایی..ریزش مو تا حدی که تاسی داره...حتی قلب درد شدید و از بیماری های خانوما که چون مخاطب آقا داریم نمی تونم بگم..(8ماهه درگیرشم)
    الانم که دارم اینو می نویسم حالم همینجوریه..
    همین الان بهم خبر دادن که خواهرزادم که 7 ماهشه ، از دیشب تا حالا مدام چشمام تند تند چپ و راست میشه...بردنش دکتر گفتن نوار مغز بگیرید..دکتره پس فردا وقت داده....
    تو رو خدا بگید شما از این نمونه ها داشتین...طوریش نبوده....
    ببخشید واقعا احساس میکنم تا پس فردا میمیرم...
    کمکم کنید...

    ------------------------------------------
    ازتون خواهش می کنم تاپیکو نبندین..

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 اسفند 95 [ 03:59]
    تاریخ عضویت
    1394-1-03
    نوشته ها
    300
    امتیاز
    10,581
    سطح
    68
    Points: 10,581, Level: 68
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 269
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    1,164

    تشکرشده 917 در 282 پست

    Rep Power
    85
    Array
    سلام

    اره دوستم مطمئن باش خواهر زاده ات هيييييييييچ مشكلي نداره . لازمم نيست تا پس فردا صبر كني .........

    دكتر اگر مشكل حاد باشه يا از بيماري مطمئن باشه مطمئن باش سريع براي درمان اقدام مي كنه........... ديگه زيسك نوار مغز رو قبول نمي كنه .

    نوار مغز ميگيرن تا مطمئن باشن .......... همين.

    خيليها نوار مغز گرفتن و هيچ مشكلي هم نداشتند .

    براي مشكل خودت روانپزشك رفتي؟

    خواهر زاده ات هيچ مريضي نداره كه بخواي نگرانش باشي ............ قول ميدم .......... بهش فكر نكن .

    اما براي مشكل خودت همين الان الان پاشو برو دكتر .......... خواهش مي كنم.

  3. کاربر روبرو از پست مفید اعجاز عشق تشکرکرده است .

    افسونگر (سه شنبه 29 اردیبهشت 94)

  4. #3
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 خرداد 94 [ 00:02]
    تاریخ عضویت
    1393-9-18
    نوشته ها
    175
    امتیاز
    4,145
    سطح
    40
    Points: 4,145, Level: 40
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 75.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    462

    تشکرشده 404 در 152 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.

    داروی خاصی مصرف میکنید؟

    استرسه دیگه. عواقبش سنگینه. به دکتر مراجعه کنید حتما درمان داره.

    از طرفی دیگه میشه دلیل اینکه این استرس از کجا و از چه تفکری میاد رو بررسی کرد. به نظر من که به خاطر وجود حس مسئولیت پذیری زیاد شماست در مقابل وجود ناتوانی. در واقع شما

    حجم زیادی فکر میکنید که مسئولید اما قدرت خاصی برای عملکرد در سطحی که انتظار دارید رو ندارید.نتیجه میشه استرس در حد لالیگا.

    به هر حال هر نوع تفکری باعث یه نوع واکنش بدنی میشه (به نظر من) همیشه هم لازم نیست قرص بخوریم شاید با آگاهی از اونچه که تو ناخودآگاهمون مخفیش کردیم و مدام ما رو درگیر

    میکنه و مخصوصا تو لحظات حساس راه گلومون رو میگیره و راه تفکر رو میبنده.، حلش کنیم. یعنی بفهمیم این حسا از کجا میاد.

    خواهر زاده تون براتون مهمه و دوستش دارید درست اما در حدی که حس مرگ کنید!!!! در حالی که اتفاقی براش نیوفتاده،کمی واکنشتون زیاده. حتی اگه اتفاقی هم بیوفته خدایی

    نکرده درست نیست شما به این حال بیوفتید.

    حالا شما مسئولیت پذیریتون زیاده یا قبلا تجربه ی مرگ تو اعضای نزدیک خانواده داشتید که شوکه شده باشید؟ یا نه صرفا فاجعه ی مردن دیگران یا آسیب دیگران رو از قبل پیش بینی

    میکنید؟

    در واقع ترستون از چیه؟

    بهتره به دکتر مراجعه کنید اما اگه دوست داشتید اینجا صحبت کنید شاید به راه حلی بر مبنای اجازه ی تفکر به خودتون بدید. اجازه ی تفکر بعضی موقع ها از ما گرفته میشه و دست به

    اقداماتی میزنیم که با دیدن علایمی مثل ناراحتی روحی یا دردهای جسمی احساس میکنیم که چیزی درست نیست. به احساسات و تفکراتتون فکر کنید و سرچشمه رو پیدا کنید.

    موفق باشید و در هر حال تبریک میگم که اینجا هستید و تایپیک زدید.

  5. کاربر روبرو از پست مفید شکوه تشکرکرده است .

    افسونگر (پنجشنبه 31 اردیبهشت 94)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    719

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    41
    Array
    ممنونم شکوه عزیز..
    به نکات خوبی اشاره کردید..بله من واقعا به نسبت توانایی هام حس مسئولیت پذیری زیادی دارم..خصوصا به خواهرم(ما دو خواهریم فقط)
    چون در دوران مجردیش و کودکی بهش ظلم می کردم.نمیدونم چرا اینجوری بودم و اصلا نمی فهمم چرا نتونستم خواهر خوبی باشم.....از طرف دیگه پدر و مادر خوبی هم نداشتیم.و من به جای اینکه پناهگاهش باشم ، مقابلش بودم(دلم می خواد اون روزا برگرده و من بشم خواهر خوبه)
    خواهر من 5 سال از من کوچکتره و این حس مسئولیت پذیری منو بالا می بره(من مجردم)..می خوام براش تمام بدیهایی که کردم جبران کنم..شاید دیر شده باشه.
    از طرف دیگه هر وقت یک مسئله ای پیش میاد عواملش رو در خودم جستجو می کنم..و در اکثر اوقات خودم رو مقصر می دونم..شاید دلیلش تربیت ناصحیحی که در بچگی داشتم.هر وقت تو خونه اتفاقی میفتاد من مقصر بودم.بیشتر هم مادرم اینطور بود.مثلا غذاش می سوخت میگفت بازی کردی حواسمو پرت کردی..تقصیر توئه!!! و این حس مقصر بودن هم برام مسئولیت پذیری میاره.
    من داروی خاصی نمی خورم و دوست هم ندارم بخورم..اصلا به همین دلیل نمبی خوام روانپزشک برم.
    چون دلخوش ترین مسئله من هوشمه.هوش بالا باعث شده که تو دانشگاه و سرکار (قبلا می رفتم الان نمیرم)موفقیت بالایی داشته باشم و این منو دلگرم می کنه و بهم امیدواری میده.(هر چند در اصل دل آدم با این چیزا خوش نمیشه)
    دارو های ضد افسردگی سطح فعل و انفعالات مغر رو پایین میاره و این مطمئنا تو توان فکریم تاثیر می ذاره..من نمی خام دلخوشیم رو ازدست بدم...
    .
    در مورد ضمیر ناخدآگاه خیلی باهاتون موافقم..ولی متاسفانه کمتر پیش اومده که با نیروی عقل حاضرم بتونم به اون احساس که در ضمیر ناخودآگاهم وجود داره غلبه کنم..
    اصلا انگار زورش نمیرسه..شاید توان یا بهتر همون اصطلاح قوه ،فکری و جسمی ام کمه که اونم مریضیایی که تو نوزادی گرفتم اینجوری شدم و جو عصبی و روانی حاکم تو خونه که بیشتر مواقع تنم می لرزید.و کم غذایی بچگی و....
    از اینکه دوستای خوبی تو این تالار دارم خوشحالم....

  7. کاربر روبرو از پست مفید افسونگر تشکرکرده است .

    شکوه (پنجشنبه 31 اردیبهشت 94)

  8. #5
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 خرداد 94 [ 00:02]
    تاریخ عضویت
    1393-9-18
    نوشته ها
    175
    امتیاز
    4,145
    سطح
    40
    Points: 4,145, Level: 40
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 75.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    462

    تشکرشده 404 در 152 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ببینید موقعیت خانوادگی یه دختر در واقع ترتیب تولد تو یه خانواده خیلی روی شخصیت اون تاثیر گذاره. اونقدر که من همین جا قسم میخورم که اگه خواهرتون جای شما بود دقیقا رفتارای شما

    رو داشت و اگه شما جای اون بودید شرایط فعلی اون رو داشتید. بنابراین وقتی تو دوران کودکی شرایط زندگی و تصمیم گیری بر مبنای عقل نیست و صرفا بر مبنای تاثیر رفتار دیگرانه چرا باید

    عذاب وجدان باشه این وسط؟ به خاطر کارایی که شما انجام میدادید و دلیلش رو واقعا نمیدونستید و الان دارید به اسم پلیدی یا بدی خودتون برداشت میکنید اگه خوب نگاه کنید متوجه

    میشید که چیزایی بوده که در واقع یه دلایل کاملا منطقی داشته.

    مثال میزنم. شما 5 سالتون بود. یه مادر و پدری داشتید که یه حداقل محبتی به شما داشتن. خواهرتون به دنیا میاد و اون محبت از نگاه شمای کودک از شما دریغ میشه و خواهرتون جلوی

    چشمای شما عزیز ترین و بزرگترین دارایی یه بچه ،تمام دنیای یه بچه، یعنی پدر و مادر شما رو غصب میکنه . وقتی تمام توجهاتی که قبلا به شما میشده میره اونجا خوب حس حسادت

    طبیعیه مخصوصا اگه پدر و مادر هم افرادی باشن که درک نکنن درون بچه چی میگذره.بچه چیزی نمیدونه. یه موجود بکر و طبیعیه. الان خودتون رو با اون موقع مقایسه نکنید. هیچ بچه ای

    مفهوم خواهر و برادر داشتن رو نمیدونه تا زمانی که خودش تجربه کنه. خوب از یه دختر بچه ای که 5 سالشه توقع دارید درک کنه که این بچه ی تازه وارد خورنده ی حق اون

    نیست و حس طبیعی حسادت که از ناتوانیه درونش ایجاد نشه و مثل یک بزرگسال منطقی به این قضیه نگاه کنه؟ نه نمیشه توقع داشت. فکر میکنید چند تا بچه ی تو دنیا هست که

    به خواهر کوچکترش آسیب نرسونده باشه؟ پدر و مادرتون نتونستن به شما بفهمونن که شما هم دوست داشتنی هستید. مشکل اینجاست. دلیلی برای عذاب وجدان حداقل برای رفتارتون تو

    کودکی وجود نداره. هر چه بوده تقصیر شما نبوده.

    اما فاجعه واقعی جای دیگه رخ داده. زمانی که پدر و مادر به خاطر عدم نگهداری از خواهر کوچکتر شما رو دعوا میکردن یا بدترین حالت ممکن، شما رو زمانی تشویق میکردند که از اون

    محافظت میکردید !!!! یعنی شما رو مسئول چیزی بار آوردن که در واقع هیچ مسئولیتی نسبت بهش نداشتید.

    شما یه مامان کوچولو واقعی شده بودید که با وجود سن کمش حق بچگی کردن نداشته . مسئولیت سنگین بچه داری برای جلوگیری از دعوا شدن یا برای ذره ای توجه پدر مادر خیلی

    سنگین و فرسایشی رو شما تاثیر گذاشته.

    نمیدونم چرا ازدواج نکردید اما یه جورایی از نظر علمی و تحقیقات روانشناسی ثابت شده که مامان کوچولوها تو بزرگسالی علاقه ای به ازدواج ندارند چون دیگه حس مادرانه درونشون کم

    شده.ناخودآگاه دست به اقداماتی میزنن که حتی اگه موقعیت ازدواج هم باشه ازدواج نکنن. حتی اگه تو زبان بگن من میخوام ازدواج کنم اما ....

    این افراد طبق اصول روانشناسی با وجود ازدواج حتی بچه دار هم نمیشن و اگه بچه هم داشته باشن نهایت یکی.

    البته موضوع شما ازدواج نیست ولی خوب منظور منم از این مثال واقعی که نقل کتابای روانشناسیه اینه که مسئولیت سنگین تو کودکی برای بچه ای که واقعا چیزی نمیدونه و از ته دلش پدر

    و مادر رو در حد خدا میدونه که تشویق اونها و توجه اونها و اخم اونها و گفته های اونها براش در حد آیات الهی ارزشمند و صحیحه، اونقدر آسیب زننده اس که حتی موضوع ازدواج اون توسن

    بالایی که به ظاهر فرد قدرت تصمیم گیری مجزا و اراده ی مجزا داره رو تحت تاثیر قرار میده.

    البته مسئولیت نرمال واقعا سازنده اس و بچه رو چنان مستقل و با اراده و با اعتماد به نفس میکنه که خواهر بزرگ بودن واقعا حلال بسیاری از مشکلات اون تو بزرگسالیه.

    نمیدونم این مطالبی که گفتم به دردتون میخوره یا نه اما خوندن این نوع مطالب باعث میشه که کمی نسبت به گوشه های تاریک تفکرتون و در واقع ضمیر ناخودآگاهتون آشنایی پیدا کنید و

    بدونید خیلی از حسا و تفکرات ما ناشی از گیر کردن تو بچگی و نا توانی ها و شکست های اون موقع است.

    یه سوال داشتم.

    شما جز افرادی هستید که برای مثال تو کمک به دیگران و در واقع خواهرتون بسیارپر انرژی ظاهر میشید و نسبت به خودتون و مسائل خودتون اونقدر انرژی ندارید؟

    راستی حال خواهر زاده تون چه طوره؟

    یه نکته رو در گوشی بهتتون بگم، داروهای اعصاب زمانی که مشکل ناشی از عملکرد سلولای مغزی باشه ، اگه استفاده بشه نه تنها اون چند تا ضرر رو نداره بلکه فایده اش در حدیه که حتی

    زندگی جدیدی بهتون میده. یه سری تاثیرات بد دارن اما در مقابل فوایدشون اصلا به چشم نمیاد. مثلا تاثیر استرس روی ایجاد بیماری هایی مثل سرطان و ام اس رو که شنیدید خوب این

    استرس اگه به طور مناسب با دو تا قرص جلوش گرفته بشه آیا بدتر از سرطان یا خطر سکته ی قلبی یا کوری عصبی و ... است؟

  9. کاربر روبرو از پست مفید شکوه تشکرکرده است .

    افسونگر (جمعه 01 خرداد 94)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    719

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    41
    Array
    سلام شکوه عزیز..
    در مورد داروها به احتمال قوی اقدام می کنم...واقعا دارم رنج میکشم و از سلامتیم کلی دور شدم...
    در مورد ترتیب تولد..حرفتون جالب بود..بهش فکر میکنم..
    راستش من کلا انقدر تو زندگیم ناراحتی کشیدم و از لحاظ بدنی و روحی ضعیف شدم که اصلا حوصله و توان ازدواج ندارم..یعنی اصلا امید ندارم که بتونم در کنار کسی باشم.و براش مشکلات درست نکنم.نمیتونم قوی باشم...اصلا توانی برای مقابله با ناراحتیو ندارم.خیلی رنجیده خاطرم..علتش رو باید مفصل تو یه تاپیک توضیح بدم..
    من اصلا تا به حال هیچ حسی نسبت به یک مرد پیدا نکردم اگر هم بوده اونقدر ضعیف بوده که دوروزه یادم رفته..انگار احساسات در من مرده!من نمی تونم عاشق بشم!گاهی وقتی یکی ابراز علاقه می کنه چنان با رفتارام باهاش بدی می کنم که طرف اونو به حساب بی ادبی میذاره و میره(چون واقعا بی ادبیه!!)مثلا یکی از استادام بود و غیر رسمی از من خواسگاری کرد ولی از اون به بعد وقتی از جلوم رد می شد رومو بر می گردوندم -با عرض معذرت پشتمو می کردم در حالیه کمتر از یک متر فاصله داشتیم-و سلامی که همیشه می کردم نمی کردم..خیلی تابلو و بی ادبی بود) و من غصه می خورم..غصه که چرا دلم مردس...چرا مثه مردم نیستمانقدر دلم مردس که حتی برای خودم هم جا ندارم..بااینکه که 30 رو رد کردم اما اصلا نگران ازدواج نیستم.این غیر طبیعی بودن منو خیلی آزار میده...احساس می کنم از حلقه آدما خیلی خیلی دورم...
    یه مثالش اینه که پارسال تصادف کردم از ناحیه ساق پا مجروح شدم.اما به خخانوادم نگفتم...الان یک سال میگذره و من هنووووز درد میکشم.به خاطر همین پا دردم هیج جا نمی تونم برم.ینی بیشتر از 20 متر نمی تونم راه برم.اما اصلا حوصله و انگیزه رفتن به دکترم ندارم.
    شاید تا آخر عمر لنگ بزنم اما برام مهم نیست......
    خواهر زادم از زیر نوار مغز سالم بیرون اومده...اما دکتر گفته که شاید نیستاگموس داشته باشه ینی بینایی ضعیف..خیلی غصشو خوردم.الانم تو بغلمه دارم تایپ میکنم...براش دعا کن.....چون گفته شاید!!!!از احوالپرسیتون ممنونم

  11. کاربر روبرو از پست مفید افسونگر تشکرکرده است .

    شکوه (یکشنبه 03 خرداد 94)

  12. #7
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 خرداد 94 [ 00:02]
    تاریخ عضویت
    1393-9-18
    نوشته ها
    175
    امتیاز
    4,145
    سطح
    40
    Points: 4,145, Level: 40
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 75.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    462

    تشکرشده 404 در 152 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام و عرض ادب.

    بله همین ناراحتی هایی که کشیدید خیلی رو روحیات امروز شما تاثیر داره و تا زمانی که جلوش رو نگیرید و نخواید که اونها رو بندازید تو سطل آشغال تا آخر عمر شما رو از داشتن زندگی

    شاد و معمولی دور میکنه چون شما این ناراحتی ها رو تو گذشته کشیدید و تموم شده و رفته ولی اونقدر عمیق درگیرش شدین که هنوزم ادامه داره و گویی انگار هر روز داره رخ میده. علت

    وجود مطالعاتی مثل روانشناسی همینه. مگه ما چند سال زنده ایم که همش به خاطر مشکلات گذشته امون در عذاب باشیم؟

    نخیر از حلقه ی آدما دور نیستید. فقط اطلاعاتتون در مورد آدما و دلایل رفتاراشون کمه.

    خواهر خوب من الان در سال 2015 هستیم سال 1916 یه نفر در مورد مشکلات شما تحقیق کرده و غریب به 100 سال ویژگی های رفتاری آدمایی مثل شما داره بررسی میشه تا زندگیشون

    بهبود پیدا کنه و مشکلاتشون به عنوان واقعیت پذیرفته شده نه عجیب و غریب بودن یه انسان و یا حتی انسان نبودن و .... تعداد زیادی آدم تو دنیا هست که احساسات شما رو داره. پس تنها

    نیستید و از حلقه ی آدما جدا نیستید. بلکه شما آدمی هستید مثل تک تک آدمای دنیا که مشکل دارن. قرار نیست که ما مقابل خودمون وایسیم و بگیم نه من از همه کمترم یا من عادی

    نیستم. همه ی ما انسان هستیم و مشکل مال انسانه . اما اینکه یاد بگیریم چه جور جلوی مشکلات وایسیم هست که برتری یه آدم رو نسبت به آدم دیگه میرسونه. اینکه من نوعی اون

    خلاهای شخصیتیم رو بشناسم مهمه. خلا های شخصیتی باعث میشن که ما گرفتار بشیم.

    مثلا شما خودت رو دوست نداری و به خاطر خواهر زاده ات داره جونت درمیاد. میگی خودم فلج میشم اما نمیری سراغ درمان ولی اینکه خواهر زاده تون هنوز مریض نشده شما به مرز مرگ

    میرسید رو به هر روانشناس حتی بیسواد!!! هم بگید میفهمه چرا این طور هستید و مشکلات شما اصلا ریشه در کجا داره. من روانشناس نیستم ولی با مطالعه ی دو تا کتاب کاملا

    میفهمم حداقل این مشکلت ناشی از چیه. چرا؟ چون شما یه اصول مشخص برا رفتارت داری جوری که میشه حتی رفتارات رو تو فلان موقعیت پیش بینی کرد. شما ازدواج نمیکنی نه به

    دلیلی که احساس نداری بلکه شما اجازه ی ازدواج رو به خودت نمیدی صرفا برای اینکه ازدواج رو چیزی به عنوان تهدید بقای خودت میبینی و چیزی مساوی مرگ حتی اگه الان متوجه نباشید

    ولی تو ضمیر ناخودآگاهتون چنین اطلاعاتی ثبت شده و این اثبات کاملا علمی داره البته از یک نگاه خاص روانشناسی اما برای مثلا کس دیگه ای ازدواج به معنای ادامه ی حیاته بنابراین برای

    ازدواج سر و دست میشکنه.حرفاتون کاملا منطقیه و قابل اثبات و رفتاراتون قابل پیش بینیه و اگه چنین نباشید باید تعجب کرد مثل ریاضیات که 2 در دو جوابش 4 میشه، در روانشناسی هم

    اثبات شده کسی که تو کودکی فلان مشکل رو داشته دقیقا تو بزرگسالی تو فلان موقعیت چیکار میکنه. خدا رو شکر درقرنی هستیم که سالهاست که دنیا گیر کردن های روحی رو

    میفهمه و هر کسی بیمار نیست بلکه محدود شدگی های ذهنی و گیر کردن ها به خاطر ناراحتی های پیش اومده بر اثر اتفاقات هر چند ساده کاملا پذیرفته شده است که وجود داره پس به

    نظرم کسی حق نداره خودش و زندگیش رو در عذاب بگذرونه .

    راه حل های بسیار زیادی برای حل تک تک مشکلات شما هست که با پیگیری خودتون میتونید حلشون کنید. البته در کنار مطالعات شخصی رفتن پیش روانشناس خوب رو بهتون توصیه

    میکنم.

    مدتی طول میکشه که روند زندگیتون بهبود پیدا کنه ولی لطفا اقدام کنید. اگه تو این مسیر نیاز به دارو بود حتما مصرف کنید و نترسید چون زندگی بهتری براتون به ارمغان میاره.

    موفق باشید.

  13. کاربر روبرو از پست مفید شکوه تشکرکرده است .

    افسونگر (یکشنبه 03 خرداد 94)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:06 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.