با عرض سلام خدمت تمامی دوستان....من خانومی هستم 31 ساله....که مدت 11 ساله که با اقایی از فامیل ازدواج کردم...و حاصل این ازدواج یه دختر 7 ساله است...توی خانواده ای پر جمعیت بزرگ شدم که توش سختی خیلی زیاد بود..و من توی وضعیت مالی بدی بزرگ شدم..و همچنین با کمبود محبت....شوهرم برای رسیدن به من خیلی کارا انجام داد..چون با مخالفت شدید خانوادش مواجه شده بود..که من از اینکه خانوادش مخالفن بی خبر بودم و از این مطلب چند ماه بعد از عقد مطلع شدم..و توی این چند سال مشکلات زیادی..بحث و دعواهای زیادی با خانوادش داشتیم که توی همه مسایل شوهرم مثل کوه پشت من بود.....در کل شوهرم ادم بسیار لارج و ولخرجیه..و توی زندگیمون هیچ کم و کاستی از لحاظ مالی برامون نزاشته....اما مشکلی که سالیان سال ذهن منو درگیر کرده...و منو به افسردگی کشونده اینه که شوهرم توی دوران مجردیش عاشق دختری میشه..که اون خانوم ازدواج میکنه...شوهرم وقتی عقد کردیم گذشتشو از سیر تا پیاز برام تعریف کرد..و با صداقت کامل پا پیش گذاشت...اما متاسفانه چیزی رو که با اطمینان کامل میتونم بیان کنم اینه که شوهرم هنور که هنوزه عاشق اون خانومه...و هنوز نتونسته از فکرش بیرون بیاد....مسائل مختلفی توی این چند سال بوجود اومد که منو به یقین رسوند...که یکیش رو براتون مثال میزنم...توی گوشی شوهرم بارها و بارها شماره ای ذهن منو به خودش مشغول کرد....توی این سالها بارها این شماره رو دیدم و هر باراعتراض میکردم با واکنش شدید اقا روبه رو میشدم...که اره تو داری به من تهمت میزنی.....دعوا و بحث فایده نداشت...اما درست بعد از ده سال یه روز خودش اعتراف کرد برام..که اره این شماره متعلق به دختر دایی اون خانوم هست...و من از قبل از عقد با این خانوم در ارتباط بودم ...یه رابطه خواهر و برادری...و این فقط و فقط واسه این بوده که دورادور بتونم امار اون خانوم رو داشته باشم...و در جریان خودش و زندگیش باشم.....دوستان خدا شاهده دوست داشتم بمیرم...دوست داشتم نیست بشم..و اینا رو نشنوم...!!
بارها و بارها وقتی شوهرم حالمو میدید..و متوجه میشد که چقدر داغونم....میگفت که بخدا فراموشش کردم..بخدا داری اشتباه فکر میکنی.....اما برام مثل روز روشنه که اینجوریا نیست....دلم شکسته...داغونم....مخصوصا وقتی توی تنهایبم به این فکر میکنم و یاد حرفاش میفتم....بارها بهش گفتم من پول نمیخوام..مادیات برام زیاد مهم نیست...و اون با کمال پررویی سرم داد کشیده..که از من توقع نداشته باش...من احساسی ندارم که برات خرج کنم...هر چی داشتم رو به اشتباه جای دیگه خرج کردم...!!بهم میگه من تو رو دوست دارم...و دوست داشتن خیلی بالاتر از عاشق بودن...
لطفا کمکم کنید....دیگه نمیتونم....دیگه نمیتونم سایه نفر سومی رو توی زندگیم تحمل کنم...مخصوصا میبینم شوهرم یه ادم پاک و دور از هر نوع هرزگیه...دلم اتیش میگیره که چرا هنوز دلش جای دیگه است؟؟؟؟دلش پیش کسیه که نه تا حالا باهاش حرف زده...نه ارتباطی باهاش داشته...به قول شوهرم که میگه ..من اصلا نمیدونم صداش چه جوریه.....فقط هم محلی هم بودن
ببخشید طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)