من دارم زندگیمو میبازم به هیچ من شوهرمو بچمو دوست دارم چهار ساله ازدواج کردم شوهرم خییییییلی زودرنج و عصبیه تو این مدت خیلی جلو خونوادش کوچیک شدم ضایع شدم چون اون اکثر مسایل رو تو خونه اونا جلو اونا مطرح میکرد و من از این کار گله داشتم تا اینکه با ازدواج خاهرشوهرم فهمیدم نظراتی که اونا به من میدادن الان برای دختر خودشون نیست مثلا زن نباید زیاد بره سمت خونوادش بچه رو نبره خونه پدرش جلو مردش هیچ اعتراضی نکنه خواهر زنها همه حسود و بدجنسن باید هر روز بیاد خونه پدرشوهرش وووو ولی برا دختر خودشون هیچکدوم از اینا نبود. خلاصه منم سر این بحث آخری که بازم جلو خونوادش باهام کرد دلم پکید و همه چیزو بهشون گفتم مثلا آخرین موضوع اینکه بچمو برده بودم بیرون بهشم گفتم از خواب بیدار شده رفته پیش خونوادش که بچمو دزدیده آخه مادر میتونه بچه خودشو بدزده خلاصه من کلی بهشون حرف زدم پرده ها پاره شد خاستم برم خونه بابام نزاشتن میدونم دوستم داره ولی دیگه تو خونواده هامون جایگاهی نداریم خونوادش از ترس آبروشون و نبردن تک نوه شون میگم نگهش دار حالا خودش درمانده نشسته جلویم که چکار کنیم دیگه تو خونه پدرم جایی نداریم همه چی بدتر شد به خودم میگم تو که پای رفتن نداشتی چرا حرف زدی خیلی حرفهام زیاده حالا چه کنم همش تو خونه نشستم گریه میکنم که چرا اینکارو کردم باید مثل قبل تحمل میکردم ولی منم دیگه اون دختر آروم سابق نیستم زود عصبی میشم زار میزنم حتی خودمو میزنم نمیدونم چه کنم بمونم یا نه هنوزم دوسش دارم نمیزاره مشاوره حضوری برم تورو خدا شما راهنمایی کنین رو دردام مرهم بزارین. ناگفته نمونه که کنار همه تبعیضاشون خیلی هم به من و بچم محبت کردن حرف زیاده برا گفتن
علاقه مندی ها (Bookmarks)