به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 بهمن 94 [ 17:27]
    تاریخ عضویت
    1393-12-03
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    1,915
    سطح
    26
    Points: 1,915, Level: 26
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 115 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh این همه احترام شوهرم به خانواده اش دیگه آزاردهنده شده

    سلام دوستان.وقت همگی بخیر.حالتون خوبه؟؟
    یه راست میرم سر اصل مطلب.
    من همیشه تو ذهنم یه مرد رمانتیک میخواستم که آرومه و رفتارش هم مهربانانه است.همش برام گل میخره و خوب صدام می زنه....
    به این چیزا رسیدم.همسرم واقعا این کارا رو برام میکنه.به خانواده ام خیلی احترام میذاره و البته هزار برابر بیشتر به خانواده خودش... دیوونه ام کرده دیگه.خسته شدم.یک جایی که میخوایم بریم باید زنگ بزنه به تک تک اعضای خانواده به همه بگه ما کجا میخوایم بریم و البته بگه شما هم تشریف بیارین با ما باهم بریم...یعنی نمیذاره یه جایی رو دوتایی باهم بریم.همه باید بدونن ما الان کجا هستیم .یا چیزی که میخوایم بخریم یه ایل دنبال سرمون راه میندازه که میخوایم بریم مثلا مبل بخریم(همین کارو هم برای خرید مبلمون واقعا انجام داد.گفت احترامه باید باشن.بیشترم مامان و بابای خودش نه مامانو بابای من) خلاصه سر مجلس کنسل شده مون میرفتیم دنبال هرچی همه باید میومدن اونم به عنوان احترام.آب میخوردیم برای احترام باید یه بطری هم برای ماشین پشت سر میخریدیم. میگم جایی نیست ما بخوایم بریم و کسی خبر نداشته باشه. ما الان دو ساله عقدیم باهم مسافرت نرفتیم.چرا؟؟ چون مادر شوهرم میگن تو عقد نرین مسافرت.ماهم محض احترام نمیریم دیگه... الانم مشکل اصلی سر مجلسه. پدرشوهر من یه مدت پیش نمیدونم چی شد به من گفتن بریم دوباره زمان تالارو هماهنگ کنیم شمام برین کاراتونو راست و ریس کنین بعدم عذرخواهی کردن که ببخشید چندماه عقب افتاده. ماهم گفتیم باشه شوهرمم سریع گفت هرچی که شما صلاح بدونین.یعنی اگه شما صلاح بدونین که خب اکی اگه نه هم که هیچی. تا قبل از اونم همیشه میگفت من برام از همه پدرمه که تو مجلسم شاد باشه.من بدون اجازه بابام کاری نمیکنم.من فلان و من بهمان...30بیشتر داره و این حرفا رو میزنه. خلاصه دو سه همفته بعد این موضوع که شوهرمن خیلی دست به راه پا به راه بود که به باباشون برنخوره صحبت کردن که خب حالا که شما گفتین بریم تالار ببینیم دیگه.پدرشوهرمم گفتن من کی اینو گفتم.باید حداقل تا سال وایستین.شما حرف تو دهن من گذاشتین!!! یعنی دهنم باز موند.خودشون حرفشو زدن بعد میگن حرف تو دهن من گذاشتین.ماشاا... 60 سالشونه دیگه.بعیده این حرف. شوهرمم گفت پدرش که از مسافرت برگردن(قبل مسافرت اینو گفتن) من خودم باهاشون صحبت میکنم.گفتیم باشه.الان 10 روزی هست پدرشوهرم برگشتن میگم بهش صحبت کردی یا نه؟ میگه فرصت نشده باید فرصت پیش بیاد.میگم خب حرف بزن دیگه منو بلا تکلیف گذاشتی یه سال طول میکشه تا حرف بزنی تا خدایی نکرده ذره ای بابات ناراحت نشن یه موقع.بعد من این همه دارم اذیت میشم چیزی نیست برات؟( باورتون میشه من هرکی رو میبینم همش باید جواب پس بدم که اینا چرا اینجورین؟چرا این کارا رو میکنن برین سر خونه و زندگیتون دیگه.همه هم تمام غرغراشونو به من میگن .من این وسط شدم چوب دوسر طلا که چه عرض کنم ...شدم چوب صد سر طلا. خانواده ام هم برام محدودیت گذاشتن.یعنی از زمان تجرد این محدودیت بوده ولی الانم کم نیست.مثلا هرجایی میریم برای شام یا ناهار میگن خب به فلانی بگو همینجوری رفتیم موندیم و...... خیلی چیزای دیگه.دارم اذیت میشم از اینکه میبینم بقیه میرن خونه خودشون ماهم مثل بی خانمان ها یا خونه ماییم یا خونه شوهرم اینا.) شوهرم میگه چیز بغرنجی نیست حالا که اینقدر عجله داری.الان کارو بار خوابیده بابام اعصابش خورد میشه بهش بگم چیزی. میگم اومدیم و تا 10 سال دیگه اوضاع کاروبار خوب نشد اونوقت ما باید همینطور بمونیم تا بابات اذیت نشه.میگه چرا درک نمیکنی شرایطو.....
    خودش درک نمیکنه.خسته ام کرده.همش مامانو بابای خودش براش مهمن که ذره ای ناراحت نشن و بهشون برنخوره.بخدا هرکاری میکنن من حق اعتراض ندارم چون بعدش چنان شوهرم ازشون با وجود کار بد دفاع میکنه و حق رو بهشون میده که خود بخود دهنم بسته میشه.البته منم خیلی کوتاه اومدم هرکاری کردن بازم بهشون مثل قبل احترام گذاشتم .اگه مثل بقیه عروسا بودم خوب بود.باورتون میشه الان که فکر میکنم میبینم ما تو این دو سال چه دعواها نکردیم که تو چرا در مورد خانواده من حرف میزنی و .... نمیدونم شوهرم واقعا نمیتونه خودش تصمیم گیری کنه که همش پای خانواده اش وسطه یا قضیه همون احترامه؟؟؟؟ نمیدونم چرا ولی باوجو این شرایط به آینده زیاد خوش بین نیستم.یعنی تازه اینطوری شدم.با خودم میگم مثلا یه روزی اگه پدرشوهرم از من خوشش نیاد و به شوهرم بگه.اونم حتما محض احترام به خانواده اش که یه ذره نباید ناراحت بشن طلاقم میده؟؟؟؟؟؟؟
    ببخشید خیلی طولانی شد...

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 07 مرداد 96 [ 12:07]
    تاریخ عضویت
    1393-6-03
    نوشته ها
    149
    امتیاز
    3,765
    سطح
    38
    Points: 3,765, Level: 38
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registeredTagger First Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 64 در 43 پست

    Rep Power
    27
    Array
    سلام به شما دوست عزیز
    وقتی مطلبت رو خوندم احساس کردم که خیلی خوب میتونم درکت کنم چون مشکلت شبیه مشکل منه ،اول از همه بگم تلافی خوب نیست جواب عکس میده ، متاسفانه خانواده همسرمنم این مشکل رو دارن که هرچند ممکنه از سر محبت زیاد باشه اما من این محبت افراطی رو دخالت میدونم این کمک به زندگی پسرشون نیست بلکه دارن حق استقلال و قدرت تصمیم گیری رو از فرزندشون میگیرن نمیدونم چرا خانواده ها متوجه نیستن این رفتارشون چه عواقب بدی تو زندگی زوجین داره ، دعواهای زن و شوهر ، تعبیرهایی که زن درمورد شوهرش میکنه که مثلا شوهر من استقلال نداره و هنوز بچه است .
    من دقیقا مشکلم با دخالتهای خواهرشوهرمه و تلاشش که دوست داره منو در مقابل همه بد جلوه بده . نمیدونم به چه دلیل.
    ماهم وقتی بیرون هستیم یا مادرش یا خواهرش صدبار زنگ میزنن شوهرمو سوال پیچ میکنن که چی خریدی ؟ زنت چکار میکنه ؟ براش چی خریدی ؟ چی خوردین ؟ شام و ناهار چی خوردین ؟ در این حد هستن و خیلی کلافه میشم چون شوهرمم با جزئیات همه چی رو تعریف میکنه و اونا رو پرو تر میکنه و عین خیالشم نیست داره به زندگیش لطمه میزنه . برای همه چی مون نظر مادرش و خواهرش بود .از پیش خود میرفتن لباس برای من میخریدن و پولشو از شوهرم میگرفتن و میگفتن سر خریدته . نه من حق انتخاب داشتم نه شوهرم سیاست داشت . خیلی به دخالتهاشون بها میداد منم خیلی حرص میخوردم تا اینکه باهاش منطقی صحبت کردم اما بازم متوجه نشد گفت تو با خانواده من مشکل داری . تا اینکه یه روز از مامانش جلو جمع نظر پرسید که قیمت طلا چجوریه و میخواد برای من طلا بخره .مامانشم سرش داد زد و دعواشون شد .مامانش منو محکوم کرد که زنت اگه زن باشه میگه من طلا نمیخوام درحالی که من اصلا خبر نداشتم و یه سری اختلافات دیگه پیش اومد که خیلی زجر کشیدم و شبها تا صبح فقط کارم گریه کردن بود. بخاطر دخالتهاشون عیدمون خراب شد اما با خودم گفتم عیب نداره یه بار عیدم خراب بشه بهتر ازینه که کل زندگیم خراب بشه . شوهرم خودش فهمید خانواده اش دارن زندگی ما رو خراب میکنن و ممکنه منو از دست بده و به خودش اومد .حالا جوری شده که میاد از من میپرسه که مامانم اینو گفت چی بهش بگم به نظرت ؟ برای همه چی مونم فقط نظر خودمو میپرسه دیگه کاری به اونا نداره البته تا الان .امیدوارم باز تکرار نشه اون رفتارها و زجرکشیدن ها .
    تو هم باید منطقی با شوهرت یه بار صحبت کنی . بهش بگو که خوشبختی رو تو چی میبینی ، اینکه همسرت با توجه به نظرات بزرگترها که قابل احترام هستن باید خودش نظر اصلی رو بده خودش تصمیم بگیره .ما قراره بریم زیر یه سقف نه بقیه .هرکسی زندگی خودشو داره . نذار زندگی مون دست بقیه باشه نذار برامون تصمیم گیرنده باشن ما حق انتخاب داریم ، بگو با هیچکس مشکلی نداری و احترام همه برات واجبه اما جایی حس کنی دارن تو زندگیت دخالت میکنن و براتون تصمیم میگرن نمیتونی تحمل کنی حتی اگه خیلی برات مهم باشن به هیچ قیمتی حاضر نیستی زندگی تو از دست بدی و قاطعانه محترمانه حرفتو میزنی بگواگه خوشحالی منو میخوای پس باهام همراه شو . خوشحالی من در اینه که شوهرم کاملا مستقل باشه و به بقیه ثابت کنه خودش برای خودش تصمیم میگیره .
    امیدوارم تونسته باشم کمکت کنم ...


  3. 2 کاربر از پست مفید mahsa21 تشکرکرده اند .

    nazi1371 (چهارشنبه 23 اردیبهشت 94), بارن (چهارشنبه 23 اردیبهشت 94)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 بهمن 94 [ 17:27]
    تاریخ عضویت
    1393-12-03
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    1,915
    سطح
    26
    Points: 1,915, Level: 26
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 115 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان.ممنون که جوابمو دادین
    Tech عزیز من یه چندباری این کارو کردم.اما نتیجه اش این بوده که دعوامون شده که تو چرا این حرفا رو میزنی؟مثلا برای بیرون رفتن به خانواده خودش زنگ میزنه به خانواده من اصلا.بعدم من ناراحت میشم باز وایمیسته به عذرخواهی که من اصلا حواسم نبود و ... میگم چطور یادت نمیره به مامان جدا بابا جدا خواهر برادر همه رو زنگ بزنی از مامانو بابای من که اینقدر دوست دارن یادت میره؟؟؟ منم زنگ بزنم چیزی نمیگه ولی خب... بعد میدونی چی میشه یه طوری قضیه رو برمیگردونه که نمیفهمی چی شد اصلا....مثلا یه بار خانواده من رفته بودن باغمون ماهم قرار بود با خانواده همسرم بریم.بابام زنگ زدن گفتن کجایین نزدیک ظهره.گفتمداریم میایم .بعد به شوهرم گفتم بابا زنگ زدن گفتنی چرا نمیاین ناراحت شد که داریم میریم دیگه.چه خبره و ..... یا برای مجلس خاله ام آقا آخر وقت تالار اومده داشته چیکار میکرده ؟مامانو باباش دیر حاضر شدن نتونسته زودتر بیاد.میگم خب نمیتونستی بگی زودتر حاضر بشن؟بعدم ناراحت شده که چرا من کادومونو تنهایی دادم کسی نفهمیده کادو از طرف اونه.اصلا اخلاقاش بده.همه قبل ازدواجمون میگفتن فلانی اونقدر آقاست که حد نداره خوشبخت خوشبختی تو....اما من که چیزی ندیدم جز اینکه خودشو میکشه برا مامانو باباش.
    مهسا عزیز.خوش بحالت که اوضاعت بهتر شده.من هرچی باهاش حرف میزنم بهش میگم باید تعادل بین منو خانوادت ایجاد کنی.ما مثل دو کفه ترازوییم نذار یکی خیلی سنگین تر بشه از اون یکی یادت بره.اصلا انگار نه انگار.
    سر مجلسمون خانواده اش زدن زیر یک سری از مسایل ماهم ناراحت شدیم.من بهش گفتم روز بعد از اینکه خانواده اش اومدن برا صحبت ولی تا یک هفته بعد اصلا بهشون نگفته بود موضوعو تا اینکه من خیلی سرش غر زدم بعد با حالت طلبکارانه گفت من همه رو به بابام گفتم آزاد شدم دیگه.منم خیلی ریلکس گفتم کاریه که باید از اول انجام میدادی.هیچی نگفته بود مامانو باباش خدایی نکرده ناراحت نشن غصه بخورن بعد هر بلایی به سر من بیاد براش مهم نیست.اون موقعم یاد مامانو باباشه که چیکار میکنن.نمیدونم واقعا توان اداره کردن زندگیمونو نداره اینطوریه؟؟ واقعا از آینده میترسم که چی پیش میاد.مرد اینکه بخواد پشتم واسته تو شرایط سخت فکر میکنم نیست .نمی دونم بخدا...به نظر شما چجوریه؟ عقلم دیگه قد نمیده....

  5. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 21 اسفند 94 [ 02:00]
    تاریخ عضویت
    1394-2-12
    نوشته ها
    151
    امتیاز
    2,513
    سطح
    30
    Points: 2,513, Level: 30
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 87
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    3 months registered1000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 124 در 73 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام نازی جون.....میدونی چیه من فکر میکنم شوهر شما از لحاظ مالی بسیار وابسته به پدرش هست....و فک میکنه اگه از دست بده این وابستگی رو...مطمئنا خیلی چیزای دیگه رو هم از دست میده...شوهر شما انگار با پدرش کار میکنه...درسته؟؟؟؟ یا اینکه اگه غیر از این باسه...این دبگه به نوع تربیتش از بچگی ربط داره...که حس اینو داره اگه بیاد طرف تو و اونا رو رها کنه....بهشون بی احترامی کرده...به زمان بسپاری همه چی حل میشه..هر چی تو واکنش بیشتری نشون بدی..اون لجبازتر میشه...ارامش خودتو حفظ کن..و با پنبه سر ببر.

  6. کاربر روبرو از پست مفید خورشید30 تشکرکرده است .

    بارن (یکشنبه 27 اردیبهشت 94)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 بهمن 94 [ 17:27]
    تاریخ عضویت
    1393-12-03
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    1,915
    سطح
    26
    Points: 1,915, Level: 26
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 115 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ماندگار63 نمایش پست ها
    سلام نازی جون.....میدونی چیه من فکر میکنم شوهر شما از لحاظ مالی بسیار وابسته به پدرش هست....و فک میکنه اگه از دست بده این وابستگی رو...مطمئنا خیلی چیزای دیگه رو هم از دست میده...شوهر شما انگار با پدرش کار میکنه...درسته؟؟؟؟ یا اینکه اگه غیر از این باسه...این دبگه به نوع تربیتش از بچگی ربط داره...که حس اینو داره اگه بیاد طرف تو و اونا رو رها کنه....بهشون بی احترامی کرده...به زمان بسپاری همه چی حل میشه..هر چی تو واکنش بیشتری نشون بدی..اون لجبازتر میشه...ارامش خودتو حفظ کن..و با پنبه سر ببر.
    سلام عزیزم.
    ممنون از جوابت.ولی نه.اصلا از نظر مالی وابسته نیست.روی پای خودش وایستاده.ضرر کرد ولی خداروشکر الان وضعیت مالیش خیلی بهتر شده و بخوایم بریم سر خونه و زندگیمون.هیچ مشکلی نداریم.
    میدونی کلا خیلی احترام میذاره.یعنی همون تربیتی که شما گفتی....دقیقا میگه من نمیتونم تو روی خانواده ام واستم (که میگن بعد سال برین)بگم من میخوام مجلس بگیرم.
    اینجور آدمیه.پسر خوبیه ولی خانواده اش خیلی مهمن براش.منم به قول شما هی لجبازی کردم.الان دیگه بهش گفتم یه ذره اشتیاق برای مستقل شدن ندارم(واقعا هم ندارم دیگه) گفت غصه نخور همه چیز درست میشه به زودی میریم.ولی نمیدونم اون به زودیش کی سر میرسه؟ خانواده منم از این ور هی میگن چی شد؟چیکار کردن؟ کی میخوان مجلس بگیرن؟ عروسشونو بلا تکلیف گذاشتن که عزادارن؟!!!! اونقدر این وسط درگیری فکری پیدا کردم که الان دارم برای کنکور میخونم اصلا تمرکز ندارم... همه خسته ام کردن دیگه.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:56 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.