سلام دوستان.وقت همگی بخیر.حالتون خوبه؟؟
یه راست میرم سر اصل مطلب.
من همیشه تو ذهنم یه مرد رمانتیک میخواستم که آرومه و رفتارش هم مهربانانه است.همش برام گل میخره و خوب صدام می زنه....
به این چیزا رسیدم.همسرم واقعا این کارا رو برام میکنه.به خانواده ام خیلی احترام میذاره و البته هزار برابر بیشتر به خانواده خودش... دیوونه ام کرده دیگه.خسته شدم.یک جایی که میخوایم بریم باید زنگ بزنه به تک تک اعضای خانواده به همه بگه ما کجا میخوایم بریم و البته بگه شما هم تشریف بیارین با ما باهم بریم...یعنی نمیذاره یه جایی رو دوتایی باهم بریم.همه باید بدونن ما الان کجا هستیم .یا چیزی که میخوایم بخریم یه ایل دنبال سرمون راه میندازه که میخوایم بریم مثلا مبل بخریم(همین کارو هم برای خرید مبلمون واقعا انجام داد.گفت احترامه باید باشن.بیشترم مامان و بابای خودش نه مامانو بابای من) خلاصه سر مجلس کنسل شده مون میرفتیم دنبال هرچی همه باید میومدن اونم به عنوان احترام.آب میخوردیم برای احترام باید یه بطری هم برای ماشین پشت سر میخریدیم. میگم جایی نیست ما بخوایم بریم و کسی خبر نداشته باشه. ما الان دو ساله عقدیم باهم مسافرت نرفتیم.چرا؟؟ چون مادر شوهرم میگن تو عقد نرین مسافرت.ماهم محض احترام نمیریم دیگه... الانم مشکل اصلی سر مجلسه. پدرشوهر من یه مدت پیش نمیدونم چی شد به من گفتن بریم دوباره زمان تالارو هماهنگ کنیم شمام برین کاراتونو راست و ریس کنین بعدم عذرخواهی کردن که ببخشید چندماه عقب افتاده. ماهم گفتیم باشه شوهرمم سریع گفت هرچی که شما صلاح بدونین.یعنی اگه شما صلاح بدونین که خب اکی اگه نه هم که هیچی. تا قبل از اونم همیشه میگفت من برام از همه پدرمه که تو مجلسم شاد باشه.من بدون اجازه بابام کاری نمیکنم.من فلان و من بهمان...30بیشتر داره و این حرفا رو میزنه. خلاصه دو سه همفته بعد این موضوع که شوهرمن خیلی دست به راه پا به راه بود که به باباشون برنخوره صحبت کردن که خب حالا که شما گفتین بریم تالار ببینیم دیگه.پدرشوهرمم گفتن من کی اینو گفتم.باید حداقل تا سال وایستین.شما حرف تو دهن من گذاشتین!!! یعنی دهنم باز موند.خودشون حرفشو زدن بعد میگن حرف تو دهن من گذاشتین.ماشاا... 60 سالشونه دیگه.بعیده این حرف. شوهرمم گفت پدرش که از مسافرت برگردن(قبل مسافرت اینو گفتن) من خودم باهاشون صحبت میکنم.گفتیم باشه.الان 10 روزی هست پدرشوهرم برگشتن میگم بهش صحبت کردی یا نه؟ میگه فرصت نشده باید فرصت پیش بیاد.میگم خب حرف بزن دیگه منو بلا تکلیف گذاشتی یه سال طول میکشه تا حرف بزنی تا خدایی نکرده ذره ای بابات ناراحت نشن یه موقع.بعد من این همه دارم اذیت میشم چیزی نیست برات؟( باورتون میشه من هرکی رو میبینم همش باید جواب پس بدم که اینا چرا اینجورین؟چرا این کارا رو میکنن برین سر خونه و زندگیتون دیگه.همه هم تمام غرغراشونو به من میگن .من این وسط شدم چوب دوسر طلا که چه عرض کنم ...شدم چوب صد سر طلا. خانواده ام هم برام محدودیت گذاشتن.یعنی از زمان تجرد این محدودیت بوده ولی الانم کم نیست.مثلا هرجایی میریم برای شام یا ناهار میگن خب به فلانی بگو همینجوری رفتیم موندیم و...... خیلی چیزای دیگه.دارم اذیت میشم از اینکه میبینم بقیه میرن خونه خودشون ماهم مثل بی خانمان ها یا خونه ماییم یا خونه شوهرم اینا.) شوهرم میگه چیز بغرنجی نیست حالا که اینقدر عجله داری.الان کارو بار خوابیده بابام اعصابش خورد میشه بهش بگم چیزی. میگم اومدیم و تا 10 سال دیگه اوضاع کاروبار خوب نشد اونوقت ما باید همینطور بمونیم تا بابات اذیت نشه.میگه چرا درک نمیکنی شرایطو.....
خودش درک نمیکنه.خسته ام کرده.همش مامانو بابای خودش براش مهمن که ذره ای ناراحت نشن و بهشون برنخوره.بخدا هرکاری میکنن من حق اعتراض ندارم چون بعدش چنان شوهرم ازشون با وجود کار بد دفاع میکنه و حق رو بهشون میده که خود بخود دهنم بسته میشه.البته منم خیلی کوتاه اومدم هرکاری کردن بازم بهشون مثل قبل احترام گذاشتم .اگه مثل بقیه عروسا بودم خوب بود.باورتون میشه الان که فکر میکنم میبینم ما تو این دو سال چه دعواها نکردیم که تو چرا در مورد خانواده من حرف میزنی و .... نمیدونم شوهرم واقعا نمیتونه خودش تصمیم گیری کنه که همش پای خانواده اش وسطه یا قضیه همون احترامه؟؟؟؟ نمیدونم چرا ولی باوجو این شرایط به آینده زیاد خوش بین نیستم.یعنی تازه اینطوری شدم.با خودم میگم مثلا یه روزی اگه پدرشوهرم از من خوشش نیاد و به شوهرم بگه.اونم حتما محض احترام به خانواده اش که یه ذره نباید ناراحت بشن طلاقم میده؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید خیلی طولانی شد...
علاقه مندی ها (Bookmarks)