سلام
من قبلا مشکلمو تو یه تالار دیگه گذاشته بوده اون دفعه بیشتر ناراحتی زندگی رو از زبان خودم گفتم اما گفتم درست نیست این بار میخوام از زبان شوهرم هم بگم اگر میشه زندگی رو ساخت بسازم به هر قیمتی.
من 24 ساله شوهرم 25 ساله هر دو لیسانسو دو ساله که عقد کردیم.
زندگی از زبان من
هم دانشگاهی بودیم اما تو دو سال دانشگاه بهم پیشنهاد نداده بود ولی من متوجهش شده بودم تا بالاخره آخرایی که درسم تموم شد گفت. اول خواستم خودم باهاش آشنا بشم و صحبتارو باهم بکنیم اگر میشد زندگی کنیم به خانواده ها بگیم.از طریق ایمیل و چند دفعه بیرون رفتن حرف از ملاک هامون واسه زندگی زدیم.اون هیچ چیزی نمی گفت و فقط میخواست منو داشته باشه اما من میگفتم که:
دوست ندارم شغل همسرم طوری باشه که به مسافرت های کاری بره
من شوهر سنگین میخوام در ارتباط با نا محرم دوست ندارم دست بده
از دوستاش ازم پرسید گفت میتونم باهاشون به مسافرت برم و من قبول نکردم گفتم اولا باید متاهل باشن بعدش دوستاشو خانوماشون به سفر بریم.
بعد از یک مدت ارتباط متوجه شدم خیلی با خانومای فامیلشون شوخی های دستی دارن و اون خانوم ها اصلا مقید به حجاب نبودن و با تاپ و شرتک و دامنای کوتاه جلوی مردا میگشتن و مدام به شوهرم زنگ و اس ام اس میدادن و میپرسیدن با من بیرون چی میگیم.و این منو آزار میداد که بعدها ما بیرون باشیم یخوان سر از کار ما در بیارن من دوست نداشتم شوهرم با خانم های فامیل خیلی صمیمی باشه
من به شوهرم گفتم ما نمیتونیم با هم باشیم و من شوهر و خانواده سنگین میخواستم خلاصه گفت اگه اینطوری باشه من اصلا رابطمو با خانوادم باید قطع کنم و منو متقاعد کرد که اونا مثل خواهر نداشتمنو از این حرفا.
گذشت و رفیتم برای آزمایش و مدام دختر خالش زنگ میزد که تعریف کن چی شددوسش داشتم دوس نداشتم خودمو بکشم کنار میخواستم اونا برن کنار. سیمکارتشو عوض کرد و فقط گفت سیمکارتتو عوض کن و با فلان دوستت رابطه نداشته باش دختر خوبی نیست و گفتم چشم.
عقد کردیم.
کارش اومد کرج نزدیک خونه ما اما چون حقوقشو نمیدادن گفتم شغلتو عوض کن و دنبال شغل جدید باش و خودشم راضی بود اما من هر جایی نمیزاشتم بره و فقط میخواستم شغلش کرح باشه همه شرکت ها ی تهران ملتمسانه ازش خواهش میکردن به خاطر مهارت هاش تو شرکتشون کار کنه و شوهرم چون میدونست من دوست ندارم میگفت که نمیاد.خلاصه تو ایران خودرو کار پیدا کرد و من خوشحال شدم شغلش و محیطش جای خوبیه و قبول کردم
اما اما اما
قرار بود معافیت از خدمت بگیره و تمام خانوداش موقع خواستگاری خیلی اطمینان دادن که معافه خب اما نشد یک ماه بعد عقد مشخص شد معاف نشده و باید بره خدمت.کارش هم از دست رفت. رفت خدمت.
از اول عقد و تا نه ماه بعد عقد هر روز با هم بودیم(یا خونه ما یا خونه شوهرم. بیشتر خونه ما) خیلی به هم عشق میورزیدیم خیلی خانواده شوهرمو دوست داشتم اونا هم منو دوست داشتن.خیلی به مادر شوهرم کمک میکردم هر روز یا اون باید بهم زنگ میزد یا من.براش تولد گرفتم...
تو این مدت من خیلی به شوهرم گیر میدادم که چرا فلان دختر فامیلتون زنگ زد که چرا به من زنگ نمیزنه چرا دوستات 2 نصف شب 4 صبح زنگ میزنن و فلان دوستت خوب نیست پس باهاش دوست نباش، فامیلاتون بهم بی محلی و بی ادبی میکنن من نمیخوام دیگه باهاشون ارتباط داشته باشیم...و اون با ناراحتی قبول میکردو میساخت.اما همچنان دخالت های خانوادش بود و من چون میدونستم شوهرم توجه نمیکنه اصلا برام مهم نبود و اصلا برام مهم نبود بهم بی احترامی میکردن و چی میگفتن خیلی خیلی ریلکس با شوهرم خوش بودم.
خانواده شوهرم، شوهرم را تحت فشار گذاشته اند یا با همه رفتو آمد میکنی حتی زنت نیاد و نیارش یا قید ما رو بزن. این بود که شوهرم از من دلزده شد و رفت طرف خانوادش دیگه شد حرف حرفه اونا.و نظم زندگی ما بهم خورد به خاطر حرف شنوی شوهرم از خانواده و فامیل های شوهرم.در حدی که برای دیدن من از اونها باید اجازه بگیره برای اس ام اس دادن و خیلی چیزای دیگه باید مشورت میکرد. منو کتک میزد(از بینیم خون اومد یبار) و چند بار منو نصف شب تو خیابون تهران ول کرد و رفت.به خاطر تمام خانواده و فامیل و دوست منو ناراحت میکرد و میگفت دوستامو دوست داشته باش و فامیلهام زدن تو سرت تو کردن تو صورتت فخشتم دادن ازشون تشکر میکنی و الا من میزنمت. من از خانواده و فامیلام نمیگذرم.
رابطش با من کم شد و دیگه باهام حرف نمیزد چند ماه و یکبار به دیدنش به دم خونشون رفتم چون منو به خونشون راه نمیدن و برای تعیین تکلیف ازش سوال میکردم زنگ زد به پلیس که این خانوم مزاحم ما میشه بعد پلیس فهمید که زنشم باهاش با جدیت رفتار کرد...
حالا هم میگه من زنیو صیغه کردم و متوجه شدم شماره خانومی در گوشیش است و امروز هم به دنبال کار بوده...
و میگه مهریتو ببخش طلاقت بدم و الا پنج ماه دیگه بعد خدمت خونه میگیرم و تحت قوانین عذاب آور من باید زندگی کنی. و عمو و داییش زنگ زدن گفتن اگر نبخشی برات یه اتاق میگیریم و برای پسرمون میریم زن میگیریم.دیگه پیاماشو خانوادش میخونن و اگر من چیزی بگم فوری به خونه میگه
خصوصیت خوب شوهرم
نماز خون چشم پاک مسئولیت پذیره یعنی هر کاری برای پولدار شدن و خوشبخت شدنمون میکنه تا نیمه های شب کار میکنه و گاهی اوقات مطالعه میکنه تا علمشو ببره بالا بعد خدمت کار خوب پیدا کنه دروغگو نیست...
زندگی از زبان محسن
خیلی دوسش داشتم اما خیلی بهم گیر میداد اول از دوستام شروع شد رسید به خانواده و حالا هم خودم و یه حصاری به دور من کشیده و من باید اجازه هر کاری داشتم باشم خسته شدم دیگه نمیکشم دیگه نمیخوامش من میخوام برای خودم باشم و دیگه باهاش مشورت نمیکنم برای هر کاری . اگه بخواد بهم گیر بده دعوام میشه باهاش باید بره مهریشو ببخشه تا طلاقش بدم و گرنه چند ماهه دیگه خونه گرفتم پدرشو در میارم. و هر جا که من گفتم تحت فوانین من باید زندگی کنه و خانوادش دیگه نیستن که بخواد حمایتش کنن.
تو مریض هستی و نمیتونی یک زندگی مشترک داشته باشی. چند بار هم خانوادش گفتن.
من احساس میکنم واقعا همینطوره من مریض هستم زندگیمو به باد دادم
خوبی های زنم:
به شدت قانع یک سال نون خشکم بزارم حلوش صداش در نمیاد همیشه فکر جیب منه و سراغ لباس گرون نمیره(البته خودش دستمو میگرفت میبرد میخرید) دست پختش حرف نداره از وقتی غذاشو خوردم دیگه از دست پخت بقیه بدم میاد(راست میگه یه هفته پیشم بود روانه بیمارستان شد از بس پرخوری کرد) حرف گوش کنه و همیشه بهم چشم میگه مراقب منه و به فکر سلامتیه منه. زودتر از من بیدار میشد به ظاهرش میرسید و برام صبحونه آماده میکرد برم پادگان. لباسام مرتب بود و پوتینم واکس کشیده. . .
اما فقط به من اعتماد نداره من با دوستام اگر بد باشن حرف میزنم اما فقط خوبیاشونو یادمیگیرم...
آیا راه حلی هست شوهرمو برگردونم؟
من مهریمو ببخشم و جدا بشم یا تلاش کنم زندگیو بسازم؟
من دوسش دارم
اولین قدمم این باشه از دوستاش پرس و جو کنم که آیا واقعا کسی رو صیغه کرده؟زندگیم شرایطش خیلی بحرانیه
بالهای صداقت عزیز میشه کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)