سلام دوستان خوب همدردی من خیلی وقته که میام و از تجربیاتتون استفاده میکنم.میخوام داستان زندگی خودمو بگم ببخشید که طولانیه ممنون میشم بخونید.پدرو مادرم بدون هیچ علاقه ای با هم ازدواج کردن مادرم ۱۰ سال از پدرم بزرگتر بود پدرم چون از اول مادرمو دوست نداشت با یه خانوم دیگه ازدواج کرد یعنی هم زمان دوتا زن داشت منو خواهرم با مادرم تو روستامون و پدرم و خانومش تو شهر زندگی میکردن و پدرم چند وقت در میون بهمون سر میزد بعدش مادرم با یه اقایی دوست شد و پدرم فهمید و مادرم به حالت قهر رفت خونه پدرش این جریانات مال ۷ سالگیه منه الان من ۲۵ سالمه.پدرم مارو به مادرم نداد و منو خواهرم موندیم پیش نامادریم و یه خواهرم نامادریم اصلا زن بدی نبود ولی خب محبت هم نمیکرد البته من اون موقع چون کوچیک بودم خیلی نیاز به محبت داشتم پدرم هم که معتاد بود و بیسواد .من چون به مادرم فوق العاده وابسته بودم خیلی روحم اسیب دید وقتی بچه بودم هر شب کابوس میدیدم شب ادراری گرفته بودم.خیلی احساس کمبود محبت داشتم تو مدرسه همش تو خودم بودم وو کلی مشکل دیگه که حتی با فکر کردن بهشون بغضم میگیره پدرم معتاد بود و رفیق باز هر شب با دوستاش میومدن خونه تریاک میکشیدن و منو نامادریم و دو تا خواهرام مجبور بودیم تا صبح تو یه اتاق بمونیم همین چیزا باعث شد کلا از خونه بدم بیاد سوم راهنمایی بودم با یه پسر دوست شدم ولی فقط واسه سرگرمی اصلا دوسش نداشتم از نظر قیافه بهم نمیخوردیم من تا حدودی ظاهر برام اهمیت داشت این دوستی ادامه پیدا کرد با قهر و اشتیاش و من واقعا قصد ازدواج با ایشون و نداشتم از اونجایی که دوتا خواهرام از قضیه دوستی ما با خبر بودن من هر وقت با این اقا قهر میکردم اون میومد التماس میکرد و دوباره اشتی.تا اینکه اوایل پیش دانشگاهی اومد خواستگاری ولی من اصلا دوسش نداشتم فقط دلم براش سوخت و اینکه اون خونه رو دوست نداشتم دوست داشتم از اون خونه برم زودتر از پدرم بدم میومد از مادرم متنفر شدم.در ضمن تو این همه سال مادرمو ندیدم چون خودش خبری نگرفت ازمون .خلاصه من ازدواج کردم و خانواده همسرم هم بسیار ادمای خوبی هستن شوهرم بعد از سه سال از ازدواجمون بدجوری بهم خیانت کرد منم نادیده گرفتم یعنی یه مدت باهاش حرف نزدم بعدشم دیگه عادی شدم ولی همیشه یه احساس خلا داشتم و دارم .شوهرم اصلا اصلا محبت بلد نیست یعنی اصلا احساساتشو نشون نمیده چه ناراحتی چه دوست داشتن و اینا.ولی من خیلی احساساتی هستم دوست دارم بهم توجه کنه منو ببوسه بهم بگه دوسم داره و چون از قبل هم دوسش نداشتم این بی احساسیش بیشتر به چشمم میاد.الان یه دختر دوساله دارم .بعضی وقتا میگم کاش دیرتر ازدواج میکردم ولی از اونطرف میگم تو اون خونه چطور میخواستم بمونم.واقعا از این حسای بدی که دارم بدم میاد.دوست دارم عاشق شوهرم باشم ولی نیستم هر کاری میکنم نمیشه.چیکار کنم دیگه این حسای بد و نداشته باشم.کمکم کنید تورو خدا
علاقه مندی ها (Bookmarks)