سلام.
خواهش میکنم کمکم کنید واقعا دلم شکسته و نمیدونم چکار باید بکنم...
من حدود دو ساله ازدواج کردم و یک سال از این مدت رو تو عقد بودیم.
من دانشجو هستم و شوهرم صبح ساعت هشت میره و نه شب برمیگرده. اهل خونه ی فامیل رفتن و اینا نیستم، تنهایی هم اهل تفریح نیستم یک دوست دارم از دوران دبیرستان شاید هر دو ماه با هم قرار بذاریم و هم رو ببینیم، از قدیم موقع تولدهامون واسه هم هدیه میگرفتیم. شوهرم تا حالا نشده یک جمعه بگه بیا خودمون با هم بریم بیرون شهر، مگه بریم خونه فامیلاش یا مامانش یا مامان خودم، همین.
خیلی هواشو دارم، صبح که میره بلند میشم واسش چایی میارم ساندویچ درس میکنم، با اینکه درس دارم خونه و زندگی مرتبه، لباساسش همیشه شسته و اتو داره، غذام امادس و خودش میگه چقدر روی اینا حساسی، چقدر تمیزی تو . شبا که حالش بد باشه تا صبح خوابم نمیبره و ازش حالشو میپرسم پتو روش میندازم تا تکون بخوره و بدونم آب بخواد بهش لیوان آبو میدم و ... همه جوره هواشو دارم، خودم تو خونه همیشه مرتبم، زیاد هم میگم دوستت دارم ....
تولد همون دوستم گذشته بود و من با اون رفتیم بیرون و یه هدیه کوچیکتر از چیزی که اون برام خریده بود واسش خریدم (شوهرم میگه مگه اون یه کادو صد تومنی گرفت تو هم باید بخری !) یه مانتو دیدم و خوشم اومد و خریدم وقتی اومدم خونه به شوهرم نشون دادم ناراحت شد و بعدش گفت دیگه با سارا جایی نرو، اون مجرده هرچی میخواد میخره تو هم دنبال سرش همین کارو میکنی !!! خیلی ناراحت شدم ... من ادم ولخرجی تو زندگیمون نیستم، حتی بهش نمیگم بیا شام بریم بیرون و ... حونه بابام بودم وقتی خوشم می اومد میگرفتم هیچ عیبی نداشت ... خلاصه هروقت بین من و شوهرم دعوا میشد میگفت به خانوادت باید بگم میگفتم آخه چه ربطی داره بیا بریم مشاوره میگفت نه بذار همه بفهمن !!!!!
دیگه این دفه که گفت با سارا جایی نرو واقعا از گذشته هرچی ناراحت بودم تو ذهنم اومد توقع این اذیت ها رو ندارم، منم خواشتم عصبانیش کنم گفتم اصلا من کس دیگه رو قبلا دوس داشتم و الانم دارم ... گفت زنگ بزن مامان و بابات منم مامان و بابام خلاصه همه اومدن.
من طبقه ی بالای خونه ی پدرشوهرم هستم. مادرشوهرم تا اومد و شوهرم گفت اینو گفته گفت پسرم راس میگه چرا گفتی ؟ ولی چرا نمیگن قبلش چه کارا کرده ...
خلاصه جلو پدر برداشت گفت چرا از عید تا حالا سه تا مانتو خریده !!! هرچی بهش گفت تو این دوسال یه عیب از من بگو نتونست، میگه المیرا حساسه هروقت میام شام امادست چایی درسته لباسم شسته خودش مرتبه ... مادر شوهرم به مامانم گفت آبروی من عید امسال رفت چون ما جلوس داشتیم اینا نیومدن (حالا به شوهرم گفته بود بیا اون نیومده بود)، مادرشوهرم میگه به پسرم نگو هرچی میخوای به من بگو تا من بخرم واست !!!!
من گریه کردم و سعی کردم چیز زیادی نگم اما شوهر و مادرش با سروصدا خوردم کردن، من لایق اینا حرفا نبودم ...
دیشبم شوهرم اومد گفت ببین تقصیر خودت بود !!! از صبح تا ده شب پایین خونه مامانش بود، یه زنگ نزد بگه خوبی یا نه ؟
بهش گفتم باید اینایی رو که خراب کردی درس کنی، گفت باشه ولی به شرطی که از این به بعد هرچی بهت گفتم بگی چشم ! میگه از این بعد هم هرچی شد بازم به خانوادهامون میگم !!! بذار بقیه بفهمن ما چطوری زندگی میکنیم !
واقعا خسته شدم احساس میکنم شوهرم از نظر روانی سالم نیست، مامانش هم همین طوره و خودش میگه اعصاب نداره ...
نمیدونم برم خونه مامانم و بگم اخلاقتو درس کن تا برگردم یا نه !! من هیچ حقی تو زندگیمون ندارم.
خواهش میکنم کمکم کنید...
علاقه مندی ها (Bookmarks)