سلام دوستان
قدری طولانیه. ولی برای اینکه شرایطم رو بدونین ناچارا گفتم. ممنون میشم محبت کنین بخونین و راهنمایی کنین./ چون تو شرایط خوبی نیستم.
ازتون مشاوره میخوام. من حدودا 1 سالی هست که برای ازدواج وقت گذاشتم.26 ساله هستم و 2 ساله سرکارم و مشکل سربازی و ... هم ندارم. وضع مالی خوبی هم برای شروع یه زندگی دارم.
اهل ارتباط با جنس مخالف هم نیستم و نبودم. گاهی شک می کنم که شاید دارم اشتباه زندگی می کنم. منتظر بودم تا از اطرافیان کسی معرفی بشه و بعد مادرم و خواهرم می رفتن ببینن و جلسات بعدی اگر تایید میشد ادامه پیدا می کرد.
دو مورد آخری یه حرفی زدن آخر سر گفتن قصد ازدواج نداریم. مورد قبلی که خدا رو شکر منتفی شد چون من درگیر احساس شده بودم و اصلا به هم نمی خوردیم که خدا رو شکر به هم خورد
اما مورد آخر که همین چند روز پیش تموم شد از نظرم خیلی خوب بود. هر دو همشهری بودیم. روحیات خونوادگی به هم نزدیک بود. سطح فرهنگی و مالی تقریبا مثل هم.
خود ایشونم خیلی نکته مثبت داشتن. سنشونم 22 سال بود.
ولی ب نظر به امادگی لازم برای ازدواج نرسیده بودن.
من روزای اول این رو حس کردم. چون ازش سوال می پرسیدم و میدیدم هنوز هدف مشخص نداره، اضطراب و تپش قلب داره. اما همون اول سه جلسه پشت سر هم که دیدمش با دیدن این وضع می پرسدم شما قصد ازدواج داری؟ که جا می خورد و میگفت آره آره دارم !
من 1.5 ماه قبل از عید باهاش آشنا شدم. چند بار همراه با مادرا رفتیم بیرون. چند باری هم با اجازه خونواده ها دو نفری. من از ایشون خوشم میومد. ایشون هم همین طور. تو عید که رفتن مسافرت و سه هفته ای همو ندیدیم. تو این مدت هر روز حداقل 1 ساعت تلفنی و با پیام و ... در تماس بودیم.(با اطلاع خونواده ها) طوری شده بود که یه روز من برای امتحان کردنش تماس نداشتم نگرانم شده بود. و شاکی که چرا پیام ندادم ! تو اون مدت راجع به همه چی صحبت می کردیم و سر خیلی مسایل تفاهم داشتیم...
همه چی خوب داشت پیش میرفت. تو همون عید صحبت این بود که کی بله برون باشه و کی ما خونوادگی بریم و رسمیش کنیم... اما احستس می کنم خونوادش فشار میارن که من خیلی خوبم باید با من ازدواج کنه و ... که روزای اخر این حرفو زد...
اما اما
یه روز اواخر تعطیلات که برگشتن تهران زنگ زد گفت با هم بریم بیرون. من به بابام گفتم تو هم به خونوادت بگو بیا بریم. من گفتم باشه. بعد که حاضر شدم برم به مامانم گفتم. ایشون گفت که الان بعد از عیده باید رسمی بریم خونشونو عیدی بدیم زشته اینجوری بری. منم گفتم راست میگی مامان. بهش زنگ زدم گفتم که ناراحت شد ولی گفت حتما مامانت یه چیزی میدونه. از اون روز به بعد با من سرد شد./ دو سه روزی به اصطلاح نازکشی کردم تا قدری با من بهتر شد تا این که ،
برای عید دیدنی و بله برون اولیه هم 4 روز بعدش رفتیم خونشون ...
همه چی خوب بود خودشم خوب بود عصرش زنگ زده بود و گفت می خوام بهت جواب بدم من نگران بودم که میخواد جواب نه بده گفتم پس بذار وقتی اومدم خونتون بگو. گفت نه الان میگم. جوابم مثبته...منم کلی خوشحال. به خونوادم اطلاع دادم. که انگشتر ببریم برای نشون و عیدی هم بهش بدیم...
شب که رفتیم خونشون همه چی خوب بود ولی استرس داشت. حتی تاریخ عقد 26 اردیبهشت تعیین شد که گفت من امتحان دارم زودتر باشه !شوخی می کرد می خندید...
ولی شب که برگشتیم حالش بد شده بود. همش گریه می کرد. تا 4 صبح هم بیدار بود. قرار بود فرداش بریم ازمایشگاه که دیگه نشد همش گریه می کرد. حتی منم یه بار اشکم سرازیر شد که همش می گفت من نمی تونم التماس می کرد خداحافظی کنیم. ازم حلالیت می طلبید و ... و من چند ساعتی باهاش صحبت کردم و حالش اون قدر بد بود که بردمش درمانگاه و سرم زدم با کلی تقویت کننده...
گفت تو خوبی همه چی خوبه. ایراد از منه. من امادگی ازدواجو ندارم، می خوام جوونی کنم...
بعد رسوندمش دانشگاش. این جوری که خداحافظی کنیم برای همیشه اما من زیر بار نرفتم... دید شرایط روحیم به هخم ریخته قبول کرد چند روزی فک کنیم.
- - - Updated - - -
خلاصه یه دو هفته الان از اون روزا گذشته. تلفنی خیلی باهاش حرف زدم. تصمیم گرفت بره پیش مشاور. مشاور هم گفته بود تو تا 6 ماه نباید به ازدواج فکر کنی تا وضعت خوب شه... تو این مدت پدرش خیلی بهش فشار اورده بود و می گفت تو ابروی منو بردی. تا کی میخوای بمونی باید ازدواج کنی. این پسر خوبیه و از این حرفا. که این وضع رو براش بدتر کرده بود... 10 روز بود که خوب غذا نمی خورد و همش استرس داشت و بالا میورد...
تا اینکه روزای اخر به من میگفت. از 12 سالگی از پسر داییش خوشش میومده تا این که از 18 تا 20 سالگی با هم تلفنی در تماس بودن(پسر داییه شهرستان بوده) و واسه عید و روزای دیگه که میرفتن شهرستان فقط همو میدیدن. می گفت یه عشق مسخره و بچه گونه بوده. تا این که یه خواستگارم(دوست خونوادگی) داشته به مدت 1 سال میومده. بعد قضیه خواستگار جدی میشه و ایشونو خواستگاری می کنه. بعد ایشون قضیه پسردایی رو به پدرش اطلاع میده و. خواستگارو رد می کنن. پسر دایی هم بعد از صحبت با پدرش قرار میشه که یه ماه دیگه بیاد خواستگاری. ولی نمیاد ! میگه امادگی ازدواجو ندارم ! حالا سنش چقدره؟تقریبا 27 سال. از اون موقع ایشون حالش بد میشه.و یه مدت افسرده میشه و ... و به گفته خودش ازش متنفر...
حالا می گفت من خواب اونو شبا میبینم. می ترسم با تو بیام زیر یه سقف بعد اونو تو خواب ،خواب ببینمو. خاک به سر من که بخوام با این وضعم با تو ازدواج کنم...
این حرفارو زد منم بهش گفتم خوب با هم میریم مشاوره خوب میشی. همش مخالفت می کرد و می گفت نه من زمان لازم دارم. تو خواستگاری هاتم برو بعد از چند وقت که سعی می کنم خودمو خوب کنم بیا. اگرم نه این ایمیلم فقط خبر بده که ازدواج کردی...
من سخت بود برام قبول کنم. و قبول نکردم و همش ازش خواستم با هم ببشتر بریم بیرون و بیشتر منو ببینه. اما قبول نکرد من همش اصرار که با هم بریم بیرون. چرا اخه نمخوای دیگه منو ببینی؟ تا این که کار به جاهای باریک کشید و روز آخر گفت من نه می تونم و نه میخام با تو ازدواج کنم برات ارزوی خوشبختی می مکنم خداحافظ. چون من خیلی اصرار کردم این جوری شد. وگرنه منو دوست داشت. به من میگفت همسر مهربانم. ابراز علاقه می کرد. هرچی گل براش خریدم رو نگه داشته و خشک کرده... وقتی من زنگ نمیزدم خودش زنگ میزد و باهام حرف میزد احساس می کردم این که باهام حرف میزنه احساس رامش می کنه...همیشه بهم می گفت تو خیلی خوبی. خیلی مردی خیلی ...
اما الان همه چی خراب شد... کاش حرفشو گوش میکردم میذاشتم زمان بگذره.
نمی دونم منتظر بمونم؟ چیکار کنم؟؟ قبلا گفته بود بعد از امتحانم. یعنی دو ماهو نمی دیگه ولی نگران بود که ممکنه بعدا هم جواب نه بده ومن برم پی زندگیم و وقت نذارم... ولی دیگه خداحافظی کردو نگفت چند مدت زمان بگذره... شاید دیده بود من نمی تونمد این تصمیمو گرفت شاید دیده بود من قبول نمی کنم زمان بگذره این کارو کرد؟ هنوزم منو میخواد ؟
الان سر دو راهیم. راهنمایی می کنین؟ هیچ وقت فکر نمی کردم من این جوری بشم . مردی نکردم...
نیاز به راهنمایی دارم.
خودم گاهی می گم قسمت بنوده و ولش کن دیگه اما با چیزایی که گذشته میگم نه دختر خیلی خوبیه و راحت پیداش نکردم که زود تسلیم شم...(من 12-15 مورد خواستگاری رفته بودم که همون اول رد شده بودن)
منتظر موندن با این شرایط عقلانیه؟ من میگم اونم منو میخواد ولی مشکلش باید حل شه برای اینکه من اذیت نشم تصمیم گرفت تمومش کنهن اما ته دلش منو می خواد... حتی گفته بود من می خوام ازت زمان بخرم ولی خواستگاریتو برو قول بده که میری و اگه کسی بود که لیاقتت رو داشت فقط به من یه ایمیل بده...
دوستان راه حلی داره؟
خانما شما شاید بهتر درک کنین. وضعیت چطوریه الان؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)