به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 8 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 78
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 مهر 99 [ 15:39]
    تاریخ عضویت
    1394-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    10,371
    سطح
    67
    Points: 10,371, Level: 67
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassRecommendation Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,397

    تشکرشده 182 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array

    توافقی جدا شدیم، خیلی همسرم و دوست دارم و میخوام برگردم

    اساتید و دوستان عزیز سلام
    متأسفانه خیلی دیر دارم یاد میگیرم و به خودم اومدم. لطفا کمکم کنید!
    من و دختر عموم ۱۱ سال پیش با عشق و علاقه زیاد باهم ازدواج کردیم. زندگی خوب و آرومی داشتیم. زبونزد و همچنین تو چشم همه بودیم. دیپلمه بودیم. بعد از ازدواج همسرم ادامه تحصیل داد و کارشناسیش و گرفت ولی خودم بدلیل مشکلات مالی و کار نتونستم ادامه بدم. البته یکی دوبار استارت زدم ولی نتونستم و ولش کردم.
    با یکی از پسرعموهام که همسرم زیاد ازش خوشش نمیومد ( قبلا خواهر خانومم و دوست داشت ولی بهش نداده بودن) یه شرکت تاسیس کردیم و چند سالی خاک خوردیم. البته بخاطر کارم و پسرعموم و رفتاراش خیلی با همسرم بحث داشتیم ولی هیچوقت کشش نمیدادم و میگفتم اون شریک منه و رفتارش ربطی به زندگی ما نداره.
    توی این اوضاع از طریق دوست عموم برای همسرم توی دایره حقوقی شهرداری کار جور شد و شاغل شد. خودمم همیشه با علاقه دنبال کارای پذیرشش همراهش میرفتم و کاراش و انجام میدادم. چند روز یبارم میرفتم محل کارش بهش سر میزدم و ...

    - - - Updated - - -

    سال ۸۸ سال کاری خوبی بود و تونستم یه آپارتمان کوچیک بخرم و بعدشم یه ماشین خریدم. سال ۸۹ که اوضاعمون دیگه روی ریل افتاده بود بعد از ۷ سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و خدا یه پسر ناز و با نمک بهمون داد که الان توی ۵ ساله.
    ولی از سال ۹۰ اوضاع ۱۸۰ درجه چرخید. کارمون خوابید و به امید درست شدنش انقد موندیم که فقط خونه برامون موند. شرکت بدهکار شد و از این داستانها.
    ( از نظر شخصیتی هردومون میتونم بگم خوبیم. مردم دار و مهربون و با وقار و بادب و ... همسرم فوق العاده مهربون و عاشق خانواده! خودمم همینطور! فقط بزرگترین ایرادی که خودم دارم اینه که ابراز محبت بلد نبودم، چون توی خونه پدریم یاد نگرفتم! و همچنین شناختی از جنس مخالفم نداشتم که بدونم چی میخواد؟ من چه کاهایی باید انجام بدم و ... )

    - - - Updated - - -

    خانومم زیاد با رفتار خانواده من مچ نمیشد و همیشه میگفت: تو همیشه با حرفای اونا زندگی میکنی و اونا باعث میشن تو با این رفتارار و بکنی! همسرم زودرنج بود و باکسایی که باهاش همنظر نباشن زود برخورد میکنه و قطع رابطه میکنه و ... ( البته شاید نتونم شخصیتش و درست توصیف کنم و اغراق کنم) ولی منظورم اینه که توی ارتباطات خیلی باهم فرق داریم. من با هیچکسی بحث نمیکنم و دوس ندارم کسی ازم برنجه، حتی اگه مقصر هم خودش باشه زود میگذرم! یجورایی رفتار دیگران که عمدتاً به چشم دیگران بد میاد، اصلا به چشم من نمیاد که بخوام ناراحت بشم! ولی همسرم توی این موارد سریع برخورد میکنه! )

    - - - Updated - - -

    همیشه بخاطر جواب ندادن احساساتش از طرف من ناراحت میشد و میرنجید! البته منم فکر میکردم فقط با کارام دارم جواب میدم و اون باید خودش بفهمه که چقد دوستش دارم و از این فکر. ... بعد از ورشکستگی و خالی شدن جیبم و در عین حال شاغل بودن و درآمد داشتن همسرم هزینه های زندگی افتاد گردنش! ماشینم و فروختم و بدهی دادم و یه پراید خریدم که توی مسیر شرکت مسافر میزدم. همسرمم داشت تلاش میکرد برای ادامه تحصیل!
    یواش یواش فکرم درگیر شد به بی پولی خودم و درآمد همسرم! تحصیلات خودم و همسرم! دیگه احساس حقارت میکردم و خودم و توی زندگی کمرنگ میدیدم و این چیزا باعث شد که بهونه گیریام شروع شد. هر چی همسرم میگفت بخاطر کارت فکرت خراب شده و من میدونم که الان چه حالی داری! کارت درست بشه همه چی درست میشه! ولی من این حرفا رو نمیتونستم هضم کنم و فکر میکردم الکی میخواد منو بپیچونه! دیگه رفتارش توی جمع و مهمونی خیلی به چشمم میومد، احساس میکردم دیگه براش اهمیتی ندارم و به حرفام گوش نمیده و و کم محلی میکنه و از این فکرای مزخرف ... کم کم گیر دادنام شروع شد و با کوجکترین بی احتیاطی در مورد حجابش بهش تذکر میدادم، به کارای خونه گیر میدادم! به دیر اومدناش گیر میدادم! خلاصه رفتارم کلا عوض شد ( البته اونموقع نمیدونستم ولی این چند وقته که به رفتارم فکر کردم متوجه شدم چه کارای احمقانه ای میکردم و چه فکرای مسخره ای توی ذهنم میومده) خلاصه ترس از دست دادنش افتاد به جونم که نکنه مثل خیلی کسای دیگه بخاطر موقعیت اجتماعی و درآمدی که داشت و از همه بدتر بخاطر بداخلاقیای اخیر خودم، ازم زده بشه و به سمت یکی دیگه جذب بشه! این فکرا دیوونم میکرد. به جایی رسیدیم که توی سال ۹۲ بخاطر اینکه به منشی شرکتمون شک کرده بود و گوشیم و چک میکرد و یه روز که منشیمون بهم اس داده بود گوشیم و برداشت و زنگ زد بهش و چند تا بارش کرد منم از کوره در رفتم و نفهمیدم چیشد که روش دست بلند کردم و چند تا سیلی محکم زدم تو صورتش!

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 04:04]
    تاریخ عضویت
    1393-6-31
    نوشته ها
    563
    امتیاز
    19,550
    سطح
    88
    Points: 19,550, Level: 88
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 300
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience PointsOverdrive
    تشکرها
    1,199

    تشکرشده 1,407 در 461 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خدمت شما برادر گرامی

    نمیدونم میخواید باز توضیحاتی بنویسید یا نه. اما اگر مشکلاتتون همینا بوده که گفتید خب بهتر نبود با خانومتون پیش مشاور میرفتین و برا جدایی عجله نمیکردین؟

    خانومتون هم فکر میکنید مایله برگرده؟

    چی شد که به طلاق توافقی رسیدید؟

    این خیلی خوبه که ایرادای خودتونو در نظر دارید و میخواید برطرف کنید اما باید در صورتیکه بخواید برگردید کاملا هم شما و هم خانومتون سنگ هاتونو وا بکنین و حساب شده تر زندگی کنید که دوباره به اصطلاح همین آش و همین کاسه نشه. در این صورت میتونید دوباره با هم زندگی کنید .

    شما 11 سال با هم زندگی کردید ، فکر میکنم اگر بخواید بازم میتونید زندگیتونو از سر بگیرید.

    - - - Updated - - -

    ببخشید فکر کردم توضیحاتتون همینا بود وگرنه پست نمیذاشتم.پس لطفا ادامه بدید که چطور کارتون بجدایی کشید.

    به نور نگاه کن ! سایه ها پشت سرت خواهند بود.

  3. 2 کاربر از پست مفید zolal تشکرکرده اند .

    morteza2487 (جمعه 26 تیر 94), اقای نجار (دوشنبه 07 اردیبهشت 94)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 مهر 99 [ 15:39]
    تاریخ عضویت
    1394-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    10,371
    سطح
    67
    Points: 10,371, Level: 67
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassRecommendation Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,397

    تشکرشده 182 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    این گذشت و وقتی بحث نداشتیم و با وجود مشغولیتهای فکری ای که گفتم مثل قدیما باهم خوب بودیم و عاشقانه رفتار میکردیم
    همسرم یه فرشته بود ولی غروری که توی شخصیتش بود اذیتم میکرد.
    زمانیکه app های شبکه اجتماعی تازه گل کرده بود و اکثرا بد و منفی استفاده میشد با وجود اینکه یکی دوبار توی جمع صحبت افتاده بود که نصب کردنش برای خانومها درست نیست و قانع شده بود که نصب نکنه دقیقا یک هفته بعدش بطور اتفاقی دیدم که وایبر روی گوشیش نصب شده! همه اون فکرای مسخره یدفعه از ذهنم گذشت و حالم بد شد. ولی چون مهمون داشتیم خیلی خودم و کنترل کردم. وقتی مهمونا رفتن صداش کردم و گفتم مگه قرار نبود نصب نکنی! چرا؟؟؟ متاسفانه حاضر جوابی کرد منم قاطی کردم و گوشیش و زدم روی میز عسلی و شکستمش. اونم شروع کرد به داد و بیداد! منم خیلی از این حرکت متنفرم و دوس نداشتم صدای همسرم از خونه بیرون بره ( قبلا چند بار بهش گفته بودم که صدات از در خونه نباید اونطرف بره ) دوباره کنترلم و از دست دادم و مجددا زدمش! خرداد ۹۳ بود

    - - - Updated - - -

    خونه که خریده بودم از همون اول زدم بنام همسرم که بدونه چقد برام عزیزه! چند بار توی بحثامون وقتی بهش اگه گفتم نمیتونی تحملم کنی بسلامت! برو خونه بابات! اونم نامردی نکرد و میگفت " من چرا برم؟ تو از خونه من برو بیرون! اونروزم بعد از دعوا وقتی داشت گریه میکرد ایندفعه بدون اینکه من بگم یدفعه گفت از این خونه برو بیرون! منم رفتم سند خونه اوردم انداختم جلوش و گفتم این چند وقته بخاطر این بهونه میگرفتی!؟ رفتم بیرون و ده روز توی دفتر شرکت میخوابیدم! از شب دوم طاقت نیاوردم و زنگ زدم خونه ولی نتونستم حرف بزنم. جفتمون گریمون گرفت. قطع کردم! فردا شب دوباره زنگ زدم و مهربون باهم حرف زدیم و گفتم باید جدا بشیم. دیگه نمیتونم رفتارت و تحمل کنم. گفت مگه منو علیرضا رو دوست نداری؟ دوری از منو چطور میخوای تحمل کنی؟ منم گفتم با اینکه از همه دنیا بیشتر دوستدارم ولی دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم! میرم به حال خودم میمیرم. ... اون چند شب به هم اس عاشقانه میدادیم ولی همچنان نظرم جدایی بود! تا اینکه باجناق بزرگه ( که توی ین موارد همیشه پیشقدمه! ) بهم زنگ زد و گفت بیا خونه باهات کار دارم! از من انکار و از اون اصرار! بالاخره راضی شدم! قرار گذاشتیم یه روز منو بابام و باجناقم و خانومم بشینیم مشکل و حل کنیم.

    - - - Updated - - -

    من گفتم ایشون شاغله و دستش رفته تو جیب خودش! دیگه از من حرف شنوی نداره و استقلال طلب شده و اخلاقش عوض شده! اگر بخواد زندگی کنیم باید دیگه سر کار نره! اونم قبول نمیکرد و میگفت تو درآمدت کمه! من نمیتونم! امنیت مالی میخوام! منم دیگه اجباراً داشتم با ماشین نسافر کشی میکردم! ولی زیر بار نمیرفت. خلاصه بعد از کلی بحث قرار شد ۶ ماه وقت بهش بدم که ایرادایی که گرفته بودم برطرف کنه! اگر درست نشد دیگه نره سر کار!
    آشتی کردیم و برگشتیم . دوباره باهم خوب شده بودیم، ولی توی دوماه آخر مهلتمون چند بار همون رفتارا ازش سرزد، بدون منظور بهش تذکر میدادم که ما مهلت گذاشتیم که این چیزا عوض بشه! حواست و جمع کن! ۹ ماه گذشت!!
    ولی دوباره زده بود به سرم! اصلا حوصله دعوا و کشمکش و ندارم! اول اسفند دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم اگه میخوای اینجوری رفتار کنی نمیتونیم باهم بسازیم. منم حوصله بحث ندارم. بریم جدا بشیم. انقد از دستم خسته شده بود که سریع قبول کرد.

    - - - Updated - - -

    منم بهم برخورد!
    فردا صبحش رفته بود سر کار. پسرم و رسوندم مهد و بهش زنگ زدم گفتم بیا دفتر خونه! با هم قرار گذاشتیم و رفتیم دادخواست توافقی دادیم و رفتیم سر کارمون! دوسه روز توی سکوت بودیم و منتظر اس نوبت دادگاه! بهش گفتم از همکارت شماره پیگیری نگرفتی؟؟؟ گفت مگه میخوای اون قضیه رو پیگیری کنی؟ منم گفتم چرا نکنم؟ مگه تغییری کردی که دلم خوش باشه؟ با ناراحتی گفت میرم از میگیرم. بدون دعوا و بحث! نوبت دادگاه ده روز بعدش تعیین شد. بازم سکوت!
    رفتیم دادگاه و بخاطر اینکه واقعا قصدم جدایی نبود سر توافقاتمون به همه چی گیر دادم . شبش هر چی گفتم گفت باشه من دیگه خسته شدم، هرچی تو بگی! فردا بریم تمومش کنیم. دوباره فرداش رفتیم دادگاه ( قرار بود خونه بفروشیم و پولش و نصف کنیم) ایندفعه به پول گیر دادم و چون میدونستم نمیتونه گفتم که همین الان سهم منو بده تا امضا کنم. دوباره امضا نکردم و اومدم بیرون! رفتم خونه باجناقم و همه چیرو گفتم و گفتم که نمیخوام جدا بشم فقط میخواستم بترسونمش که به خودش بیاد یذره منو بیشتر درک کنه ولی زیاده روی کردم! با راهنمایی هایی که بهم کردن بیخیال شدم. فرداش ساعت ۱۰ خانومم زنگ زد که پول جور کردم بیا دادگاه! رفتم ولی جلوی در بهش گفتم نظرم عوض شده و میخوام همینجوری تحمل کنم و زندگی کنم! یکم که باهام حرف زد دید نمیرم تو گفت الان اگه تو هم نیای خودم میرم دادخواست طلاق میدم! بهش گفتم هر کاری دوس داری بکن! و رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم.

    - - - Updated - - -

    همیشه برای مناسبتهامون به درخواست همسرم، بجای شیرینی یه کیک کوچولو میگرفتیم و سه نفری باهم جشن میگرفتیم برای اینکه آرومش کنم شب یه دسته گل بزرگ و یه کیک کوچولو گرفتم و رفتم خونه. خونه نیومده بود! دسته گل و گذاشتم تو گلدون و و گذاشتم روبروی در که از راه میرسه ببینه! یکساعت بعد اومد و اصلا برمی خودش نیاورد. رفت رو تخت دراز کشید! رفتم کیک و از تو یخچال اوردم و به پسرم گفتم برو مامان و صدا کن بیاد تولد بگیریم. چایی هم ریختم. اومد و خیلی عادی کیک و چاییمون و خوردیم و رفت خوابید!
    فرداش دوباره یه شاخه گل گرفتم و رفتم خونه ولی بازم نیومده بود! گل و گذاشتم لای دسته گل دیشب. ساعت ۱۰ بود که اومد. باز رفت تو اتاق و مشغول درس خوندن شد! حدودا ده دقیقه که گذشت به بهونه لباس رفتم تو اتاق و همونجوری که نشسته بود و سرش پایین بود پشت گردنش و بوسیدم و با تعجب و بی محلی همزمان برگشت نگام کرد! بهش گفتم ببخشید! و اومدم توی هال نشستم!
    دو دقیقه بعد از همونجا برگشت نگام کرد و گفت لطفاً تمومش کن! گفتم چیو؟ گفت همین قضیه دادگاه و! خیلی آروم رفتم تو اتاق و لب تخت نشستم، بهش گفتم ببین منم به اندازه تو خسته ام ولی میخوام که باهم زندگی کنیم! بیا یه فرصت به همدیگه بدیم! با آرومی گفت "نه " من دیگه نمیتونم.
    من هیچ حسی نسبت به تو نداشتم و یه عشقی از طرف تو به سمت من اومد و باهم ازدواج کردیم ولی اشتباه کردیم! ما اصلا هم کفو هم نبودیم و فرهنگ خانوادگیمون اصلا به هم نمیخورد و از این حرف. ...
    تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم و صبحش رفتیم کارارو تموم کردیم! به همین سادگی!!!

    - - - Updated - - -

    ولی از لحظه ای امضا کردم پشیمون شدم ولی دیگه کاری از دستم بر نمیومد! ۲۰/۱۲/۹۳ جدا شدیم!
    از اونموقع مثل دیوونه هام! هیچ جا نمیتونم بمونم! توی جمع نمیتونم بشینم! نمیتونم کار کنم! ...
    دو سه روز که گذشت شروع کردم بهش اس دادن! که بفهمه پشیمونم و هنوز دوسش دارم. خیلی چیزا رو توضیح دادم. شعرایی که دوست داشت براش نوشتم و کلی اس عاشقونه و عذرخواهی .... ولی بعد از دوسه هفته فهمیدم که اصلا هیچکدوم و نخونده و هرچی میفرستم نخونده پاک میکنه!
    میخوام دوباره دلش و بدست بیارم و به زندگیم برگردم! ولی بلد نیستم و نمیدونم باید چکار کنم!

    - - - Updated - - -

    ببخشید خیلی طولانی نوشتم! فقط خواستم یه تصویر کلی از زندگیم ارائه بدم.
    از دوستان و اساتید خواهش میکنم کمکم کنید!!

    - - - Updated - - -

    البته یه خرابکار هم کردم.
    حضانت پسرمون و دادم به همسرم ولی ملاقات و آزاد شرط کردم. یعنی هر لحظه ای خواستم برم ببینمش یا با خودم ببرمش!
    روز عید گفتم پیش مامانش باشه! دوم اس دادم که برم دنبالش جواب نداد! زنگ زدم جواب نداد! به باجناقم زنگ زدم گفت از خبر نداریم. محل کارش زنگ زدم پیداش نکردم. نگران شدم.
    بعداز ظهر اس داد که ما نیستیم پنجشنبه بیا دنبالش! باجناقمم زنگ زد گفت مثل با راهیان نور رفته جنوب کشور! با خودم گفتم بخاطر اینکه منو اذیت کنه این کار و کرده! میخواستم تلافی کنم ولی پشیمون شدم. هر وقت رفتم پسرم و اوردم بخاطر اینکه همسرم شب تنها نمونه آخر شب بردمش خونه! هر سری اس میدادم که برم پسرم و ببینم چن ساعت بعد جواب میداد.
    این مساله اعصابم و بهم ریخته بود. تا اینکه هفته گذشته که رفتم دنبالش! ۴-۵ ساعت علاف شدم و دیگه قاطی کرده بودم.
    وقتی اومد گفتم ساکش و حاضر کن. گفت ساک برای چی؟ گفتم به تو ربطی ندار!! با تو نمیشه دوستانه تا کرد! حالا که میخوای اذیت کنی منم اذیتت میکنم. میبرم دیگه نمیارمش!
    یدفعه ترسید و گفت حضانتش با منه نمیذارم ببریش! منم چون ملاقات آزاد شرط کرده بودم شاکی شدم و پسرم و بغل کردم گفتم پس با قانون بیا بگیرش و زدم بیرون. توی راهپله جلوم و گرفت و با جیغ و دادش همسایه اومدن بیرون و جلوم و گرفتن. البته با احترام و دلسوزی! خیلی شلوغ شو و ۱۱۰ اومد. همسایه روبرویی منو برد توی خونه آرومم کرد. گفتن از شما انتظار نداشتیم. گفتم بابا بخدا بچه رو کرده حربه خودش که منو اذیت کنه!
    خلاصه زنگ زدم باجناقم اومد و بعد از یکی دوساعت اوضاع آروم شد و همسرم محکوم.
    ولی خودم عذاب وجدان گرفتم که چرا توی ساختمون آبروریزی کردم! تا اونموقع اس میدادم وسلام میکردم و میگفتم دارم میام دنبال علیرضا. اونم وقتی جواب میداد سلام میکرد و مثلا میگفت " باشه "
    از اونروز دیگه جواب سلامم نمیده!

  5. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 07 مرداد 96 [ 12:07]
    تاریخ عضویت
    1393-6-03
    نوشته ها
    149
    امتیاز
    3,765
    سطح
    38
    Points: 3,765, Level: 38
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registeredTagger First Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 64 در 43 پست

    Rep Power
    27
    Array
    سلام من مطلبتون رو خوندم و متاثر شدم چون شما و همسرتون قلبا همو دوست داشتید و ازدواج شما اشتباه نبوده بالاخره مشکلات تو زندگی هست از لحظه ای که پیمان میبندید با هم عهد هم میبندید که پای همه مشکلات باهم مبارزه کنید نه اینکه بخاطر یه مشکل همو آزار بدید و بهونه های الکی بگیرید نمیخوام بگم کی مقصر بوده اما شد با خودتون فکر کنید خوب خانم من به فکر منه که رفته سرکار تا این مشکلات رو دوتایی به دوش بکشیم اگه بی تفاوت مینشست تو خونه و نسبت به مشکلات بی تفاوت بود بهتر بود ؟ شد با خودتون خلوت کنید و منطقی بدون غرور با همسرتون صحبت کنید بهش بگید یه فکری تو ذهنتونه و داره آزارتون میده میخواید سو تفاهم رو حل کنید و باهاش درد و دل کنید تا آروم بشید ، بهش میگفتید که الان ازینکه بیکار هستید دارید عذاب می کشید و هدفتون خوشبختی زن و بچه تونه اما با این شرایط پیش اومده ناراحتید که این شرایط رو براشون فراهم نکردید و از طرفی هم غرورتون جریحه دار شده که اون میره سرکار و دوست ندارید اونم زیاد سختی بکشه .اما شما چکار کردید نه تنها مشکل رو حل نکردید بلکه با تبر ریشه شو قطع کردید ؟ ببخشید اگه انتقاد کردم اما خواستم دیدتون رو بازتر کنم گاهی ما آدمها مطمئن هستیم کارمون خیلی خوبه اما نمیدونیم با یه تهدید الکی یا یه شوخی کوچیک کل روان اون زن رو خراب می کنیم و انتظار داریم هیچ اتفاقی نیوفته شما نا خواسته به همسرتون اعلام کردید که اونقد خسته شدید ازش که تمایل به ادامه ندارید و این باعث میشه دیگه همون محبتتونم نخواد ، خانم ها خیلی احساساتی هستند شاید از ذهنشون پاک بشه اما از دلشون هرگز ، تنها راه حل اینه که فعلا کاری به کارش نداشته باشید ایشون نیاز به تنهایی دارند ضربه بزرگی بهش زدید ...

  6. 4 کاربر از پست مفید mahsa21 تشکرکرده اند .

    morteza2487 (جمعه 04 اردیبهشت 94), من راضیه هستم (چهارشنبه 09 اردیبهشت 94), zolal (جمعه 04 اردیبهشت 94), بارن (جمعه 04 اردیبهشت 94)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 مهر 99 [ 15:39]
    تاریخ عضویت
    1394-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    10,371
    سطح
    67
    Points: 10,371, Level: 67
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassRecommendation Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,397

    تشکرشده 182 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    از روزی که این سایت و پیدا کردم و مقالات و پستها رو خوندم خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی از ایرادای خودم و پیدا کردم و دارم روشون کار میکنم! ولی چه فایده؟ نادونی و غرور بیجا باعث شد زندگیم و به باد دادم
    ویرایش توسط morteza2487 : جمعه 04 اردیبهشت 94 در ساعت 12:34

  8. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 04:04]
    تاریخ عضویت
    1393-6-31
    نوشته ها
    563
    امتیاز
    19,550
    سطح
    88
    Points: 19,550, Level: 88
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 300
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience PointsOverdrive
    تشکرها
    1,199

    تشکرشده 1,407 در 461 پست

    Rep Power
    0
    Array
    برادر گرامی
    راستش من از توضیحات شما این برداشتو کردم که شما بیشتر دنبال جبران قدرت بظاهر از دست رفته و جلب محبت بیشتر از جانب همسرتون بودید و به خاطر همین موضوع وارد یه بازی شدید و ببخشید ولی مثل یه بچه قهر کردید و منتظر موندید که خانومتون بیاد منت کشی. البته به شکل خیلی بدتری که همون تهدید به طلاق بوده.

    میدونم پشیمونید اما اینکه میگید قاطی کردید و چند بار ایشون رو زدید ، نشون میده شما کنترلی روی احساساتتون ندارید. لطفا هیچوقت دیگه اینکارو تکرار نکنید چون خیلی مخربه.

    ببخشید اینا رو میگم ولی به این خاطره که بهتون بازخورد بدم تا از موضع بهتری به خودتون نگاه کنید.

    شما تا حدودی هم دچار بدبینی بودید وگرنه نباید صرف اینکه دیدید خانومتون عضو وایبر شده اونطور عکس العمل نشون میدادید. بعد هم توی مهمونی خانومتون در مورد مضرات وایبر چیزایی گفته ولی احتمالا نمیدونسته که شما تا چه حد حساسید.
    علی رغم این رفتارای شما باز برای ثبات زندگیتون تلاش کرده اما شما که غرورتون بخاطر مواردی که گفتید جریحه دار شده بود، وارد یه بازی روانی با همسرتون شدید که انگار فقط میخواستین توجهشو به خودتون جلب کنین وگرنه اصلا قصد جدایی نداشتید.
    و خب اگه خودتونو بجای ایشون بذارید متوجه میشید که چقدر تحمل کرده و قصد نگه داشتن زندگیشو داشته ولی شما ایشونو به بازی گرفتید و بعد گفتید ببخشید.
    برادر خوبم در مورد بازی های روانی اطلاعات خوبی توی اینترنت هست، مطالعه کنید.

    من نمیگم همه تقصیرا گردن شماست اما به اون بخشی که بنظرم اومد اشاره کردم . هیچ کس نمیتونه تحمل کنه که مدام اشتباه کنیم و بگیم ببخشید. از طرف دیگه موضوع لج بازی است که انگار بین شما پیش آمده و این اصلا برای شما که بالغ هستید خوب نیست.اون بچه ی طفل معصوم چه گناهی داره بخواد شاهد این رفتارا باشه. بهتره بالغانه تر مسائلتون رو بیان کنید چون رفتارای شما تاثیر مستقیم در شکل گیری شخصیت و آرامش روحی اون در آینده داره. شاید خانومتون واقعا قصد خاصی ازون دیر کردنا و ... نداشته که بهتره اینطور برداشت کنید .

    من فکر میکنم باید با مشاور حاذقی صحبت کنید . اینطور بهتر میتونید به مسئله اشراف پیدا کنید. و ان شاالله با تلاش تون دوباره بتونید با هم زندگی کنید.

    راستی شما در هر 24 ساعت فقط 3 تا پست میتونید بذارید و تا فردا ساعت 10:42دقیقه که پست اول رو گذاشتید نمیتونید پست بذارید.


    نگران نباشید شما سعی در برطرف کردن ایراداتون دارید و این خودش خیلی خوبه پس مطمئنا اگر تلاش کنید برای خودسازی بیشتر ، هنوز راه امیدی برا برگشت خانومتون هست چون مطمئنا ایشون زندگی با شما رو دوست داشته ولی به دلیل همون مسائل دیگه کات کرده.
    ان شاالله مشکلات برطرف بشه و بتونید مثل سابق اما با روابطی سالم تر و بهتر باز هم کانون گرم خونوادگیتون رو بدست بیارید.
    من شاید فرصت نکنم دوباره براتون پست بذارم.
    بازم ببخشید اگر ناراحتتون کردم.قلبا براتون آرامش و خوشبختی روز افزون رو از خدا میخوام.

    به نور نگاه کن ! سایه ها پشت سرت خواهند بود.

  9. کاربر روبرو از پست مفید zolal تشکرکرده است .

    morteza2487 (جمعه 04 اردیبهشت 94)

  10. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 30 بهمن 95 [ 03:03]
    تاریخ عضویت
    1393-8-19
    نوشته ها
    128
    امتیاز
    4,848
    سطح
    44
    Points: 4,848, Level: 44
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 102
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    716

    تشکرشده 189 در 74 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام دوست عزیز
    برای برگردوندن همسرتون چه راهکارهایی رو میخوایین در پیش بگیرین؟
    به برگشتنش چقد امیدوارید؟
    اگه اصلا به برگشتنش امیدی ندارین بهتره با این قضیه کنار بیاین وزندگیتونو از نو شروع کنین چون افسوس خوردن چیزی رو درست نمیکنه

  11. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 15 فروردین 96 [ 14:28]
    تاریخ عضویت
    1391-10-02
    نوشته ها
    174
    امتیاز
    6,459
    سطح
    52
    Points: 6,459, Level: 52
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 79.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    305

    تشکرشده 406 در 145 پست

    Rep Power
    49
    Array
    اين خيلي خوبه كه خودتون مي تونين ايراداتون رو تجزيه تحليل كنين. من فكر مي كنم درواقع اولين و بزرگترين قدم رو برداشتين. فعلا خود شما به يه مدت زمان نياز دارين تا روي اين ايرادها كار كنين. به نظر من بهتره قبل از اصلاح خودتون به پروپاي همسرتون نپيچين چون ممكنه تو طول اين مدت وضعيت رو بدتر كنين. انشاالله با كمك دوستان كم كم مهارت هاي لازم رو ياد مي گيرين.

  12. 2 کاربر از پست مفید setare_000 تشکرکرده اند .

    morteza2487 (جمعه 04 اردیبهشت 94), zolal (جمعه 04 اردیبهشت 94)

  13. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 مهر 99 [ 15:39]
    تاریخ عضویت
    1394-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    10,371
    سطح
    67
    Points: 10,371, Level: 67
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassRecommendation Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,397

    تشکرشده 182 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اساتید عزیز کسی راهنمایی دیگه ای نمیکنه؟؟؟ به برگشتنش امیدوارم، چون میدونم اونم خیلی منو دوس داره ولی فعلا ازم خسته س! و ناراحت!خودمم تصمیم گرفتم یه مدت ولش کنم به حال خودش! البته تصمیم میگیرم ولی دو سه روزه طاقت نمیارم و یه اس بهش میدم! لطفا راهنمایی بفرمایید چجوری به حال خودش بذارمش! چه کارایی رو انجام بدم و چه کارایی رو انجام ندم که دوباره بتونم خودم و بهش نزدیک کنم؟ الان تنها ارتباطمون بخاطر پسرمه، که حداقل هفته ای یکبار همدیگه رو میبینیم!

  14. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 13 آبان 97 [ 22:02]
    تاریخ عضویت
    1392-2-03
    نوشته ها
    230
    امتیاز
    5,609
    سطح
    48
    Points: 5,609, Level: 48
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 141
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    291

    تشکرشده 315 در 142 پست

    Rep Power
    36
    Array
    خسته نباشی
    کتکتش میزدی بدبخت رو؟ این همه آسیب روانی زدید خب اینو مطمئن باشید حتی اگه برگردید هیچکدوم از این اتفاقا رو فراموش نمیکنه ، نمیدونم چی بگم اما اون خانوم داره منطقی ترین کار رو انجام میده چون پیش خودش میگه این ادمی که چند بار روش به من باز شده و خشونت ب خرج داده چرا باز اینکارو نکنه ، پس برگشتنم احمقانه اس
    .
    اگه واقا میخواید از صفر شروع کنید و برگردید به وضع اول باید یکمی زمان بزارید و خودتون رو ثابت کنید هرطور که فکر میکنید همسرتون دوباره میتونه بهتون اعتماد کنه، خودتونو طوری ثابت کنید تا اونایی که بالا گفتم دیگه خطر و احتمالاتی نباشه که همسرتون از ترس اونا دیگه برنگرده ، بدست اوردن این اعتماد خیلی سخته اما دیگه چطور انجام دادنش رو باید یاد بگیرید.
    .
    اگه موفق شدید هم هیچ وقت دیگه اون اشتباهات رو تکرار نکنید...

  15. 4 کاربر از پست مفید Elena1994 تشکرکرده اند .

    morteza2487 (سه شنبه 08 اردیبهشت 94), واحد (شنبه 05 اردیبهشت 94), نادیا-7777 (شنبه 05 اردیبهشت 94), من راضیه هستم (چهارشنبه 09 اردیبهشت 94)


 
صفحه 1 از 8 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شوهرم را دوست دارم، اما به من خیلی بی توجه شده!
    توسط maryam_sh در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 38
    آخرين نوشته: دوشنبه 19 آبان 93, 19:32
  2. شوهری که منو دوست داشت حالا به من بی توجه شده!!
    توسط مژگان 2 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: جمعه 31 شهریور 91, 08:33
  3. پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 خرداد 91, 22:27
  4. ناتواني در بيان دوست داشتن
    توسط ايدا هاشمي در انجمن ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: جمعه 07 دی 86, 01:57

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:10 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.