اساتید و دوستان عزیز سلام
متأسفانه خیلی دیر دارم یاد میگیرم و به خودم اومدم. لطفا کمکم کنید!
من و دختر عموم ۱۱ سال پیش با عشق و علاقه زیاد باهم ازدواج کردیم. زندگی خوب و آرومی داشتیم. زبونزد و همچنین تو چشم همه بودیم. دیپلمه بودیم. بعد از ازدواج همسرم ادامه تحصیل داد و کارشناسیش و گرفت ولی خودم بدلیل مشکلات مالی و کار نتونستم ادامه بدم. البته یکی دوبار استارت زدم ولی نتونستم و ولش کردم.
با یکی از پسرعموهام که همسرم زیاد ازش خوشش نمیومد ( قبلا خواهر خانومم و دوست داشت ولی بهش نداده بودن) یه شرکت تاسیس کردیم و چند سالی خاک خوردیم. البته بخاطر کارم و پسرعموم و رفتاراش خیلی با همسرم بحث داشتیم ولی هیچوقت کشش نمیدادم و میگفتم اون شریک منه و رفتارش ربطی به زندگی ما نداره.
توی این اوضاع از طریق دوست عموم برای همسرم توی دایره حقوقی شهرداری کار جور شد و شاغل شد. خودمم همیشه با علاقه دنبال کارای پذیرشش همراهش میرفتم و کاراش و انجام میدادم. چند روز یبارم میرفتم محل کارش بهش سر میزدم و ...
- - - Updated - - -
سال ۸۸ سال کاری خوبی بود و تونستم یه آپارتمان کوچیک بخرم و بعدشم یه ماشین خریدم. سال ۸۹ که اوضاعمون دیگه روی ریل افتاده بود بعد از ۷ سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و خدا یه پسر ناز و با نمک بهمون داد که الان توی ۵ ساله.
ولی از سال ۹۰ اوضاع ۱۸۰ درجه چرخید. کارمون خوابید و به امید درست شدنش انقد موندیم که فقط خونه برامون موند. شرکت بدهکار شد و از این داستانها.
( از نظر شخصیتی هردومون میتونم بگم خوبیم. مردم دار و مهربون و با وقار و بادب و ... همسرم فوق العاده مهربون و عاشق خانواده! خودمم همینطور! فقط بزرگترین ایرادی که خودم دارم اینه که ابراز محبت بلد نبودم، چون توی خونه پدریم یاد نگرفتم! و همچنین شناختی از جنس مخالفم نداشتم که بدونم چی میخواد؟ من چه کاهایی باید انجام بدم و ... )
- - - Updated - - -
خانومم زیاد با رفتار خانواده من مچ نمیشد و همیشه میگفت: تو همیشه با حرفای اونا زندگی میکنی و اونا باعث میشن تو با این رفتارار و بکنی! همسرم زودرنج بود و باکسایی که باهاش همنظر نباشن زود برخورد میکنه و قطع رابطه میکنه و ... ( البته شاید نتونم شخصیتش و درست توصیف کنم و اغراق کنم) ولی منظورم اینه که توی ارتباطات خیلی باهم فرق داریم. من با هیچکسی بحث نمیکنم و دوس ندارم کسی ازم برنجه، حتی اگه مقصر هم خودش باشه زود میگذرم! یجورایی رفتار دیگران که عمدتاً به چشم دیگران بد میاد، اصلا به چشم من نمیاد که بخوام ناراحت بشم! ولی همسرم توی این موارد سریع برخورد میکنه! )
- - - Updated - - -
همیشه بخاطر جواب ندادن احساساتش از طرف من ناراحت میشد و میرنجید! البته منم فکر میکردم فقط با کارام دارم جواب میدم و اون باید خودش بفهمه که چقد دوستش دارم و از این فکر. ... بعد از ورشکستگی و خالی شدن جیبم و در عین حال شاغل بودن و درآمد داشتن همسرم هزینه های زندگی افتاد گردنش! ماشینم و فروختم و بدهی دادم و یه پراید خریدم که توی مسیر شرکت مسافر میزدم. همسرمم داشت تلاش میکرد برای ادامه تحصیل!
یواش یواش فکرم درگیر شد به بی پولی خودم و درآمد همسرم! تحصیلات خودم و همسرم! دیگه احساس حقارت میکردم و خودم و توی زندگی کمرنگ میدیدم و این چیزا باعث شد که بهونه گیریام شروع شد. هر چی همسرم میگفت بخاطر کارت فکرت خراب شده و من میدونم که الان چه حالی داری! کارت درست بشه همه چی درست میشه! ولی من این حرفا رو نمیتونستم هضم کنم و فکر میکردم الکی میخواد منو بپیچونه! دیگه رفتارش توی جمع و مهمونی خیلی به چشمم میومد، احساس میکردم دیگه براش اهمیتی ندارم و به حرفام گوش نمیده و و کم محلی میکنه و از این فکرای مزخرف ... کم کم گیر دادنام شروع شد و با کوجکترین بی احتیاطی در مورد حجابش بهش تذکر میدادم، به کارای خونه گیر میدادم! به دیر اومدناش گیر میدادم! خلاصه رفتارم کلا عوض شد ( البته اونموقع نمیدونستم ولی این چند وقته که به رفتارم فکر کردم متوجه شدم چه کارای احمقانه ای میکردم و چه فکرای مسخره ای توی ذهنم میومده) خلاصه ترس از دست دادنش افتاد به جونم که نکنه مثل خیلی کسای دیگه بخاطر موقعیت اجتماعی و درآمدی که داشت و از همه بدتر بخاطر بداخلاقیای اخیر خودم، ازم زده بشه و به سمت یکی دیگه جذب بشه! این فکرا دیوونم میکرد. به جایی رسیدیم که توی سال ۹۲ بخاطر اینکه به منشی شرکتمون شک کرده بود و گوشیم و چک میکرد و یه روز که منشیمون بهم اس داده بود گوشیم و برداشت و زنگ زد بهش و چند تا بارش کرد منم از کوره در رفتم و نفهمیدم چیشد که روش دست بلند کردم و چند تا سیلی محکم زدم تو صورتش!
علاقه مندی ها (Bookmarks)