سلام
اصلا حس و حال نوشتن ندارم ولی قبل از اینکه سر به بیابون بذارم خواستم یه تاپیک بزنم شایدفرجی شد.
دیگه حوصله زندگی کردن ندارم.خیلی تنبل شدم.محیط کارم طوریه که باید توش از نظر پژوهشی فعال باشی و مقاله و این جور چیزا ارائه بدی وگرنه با آینده کاری خودت بازی کردی.خسته شدم از این چیزا.دو تامقاله دارم باید تا یه مدت زمان خاصی ویرایش کنم و بفرستم یه ژورنالی ولی اصلا نتونستم بازش کنم ببینم ایرادایی که گرفتن چیه خسته شدم از این کارای مزخرف
پشیمونم از این روند زندگیم.دوس دارم برگردم به 18 سالگیم.اون موقع دیگه دانشگاه رو بیخیال میشدم.یا فوقش یه لیسانس تو یه رشته راحت میگرفتم و ازدواج میکردم.اون موقع خواستگارایی داشتم که میتونستم باهاشون خوشبخت شم ولی ادامه تحصیل و این چیزارو تو اولویت قرار دادم.
تو محیط کارم همه فکر میکنن من چقد خوشبخت و خوشحالم.در حالیکه اینا همش حفظ ظاهره.دوس دارم سریع کارم تموم شه بیام خونه بخوابم.همش به دخترای همسن و سال خودم تو فامیل که راحت درس خوندن و الآن خونه دار هستن حسودیم میشه.
راستش من با بهترین نمره از بهترین دانشگاه و تو یه رشته سخت دوره کارشناسی و ارشد رو تموم کردم.ولی الآن انگار به اشباع رسیدم.دکترا قبول شدم حوصلم نکشید همون اولش انصراف دادم.از کار کردن هم خوشم نمیاد فقط به خاطر حرف مردم و اینکه هی میگن چرا تو با این مدرک و با اون سابقه تحصیلی بیکاری دارم میرم.
بین تموم کردن ارشد و شروع کارم، سه ماه بیکار بودم این فک و فامیل منو کچل کردن بس که گفتن چرا بیکاری.حتی خونوادمم به روم میاوردن این مساله رو.
در مورد ازدواج هم بازم به اشباع رسیدم.انقد که خواستگاریهای بی سرانجام رو گذروندم دیگه حوصله ندارم با هیچ پسری در مورد ازدواج حرف بزنم.چند وقت پیش یه خواستگار داشتم اصلا نمیدونستم چی باید بگم.فقط اون حرف زد هی پرسید شما حرفی ندارید منم گفتم نه.چون واقعا حس و حال حرف زدن هم ندارم.از وقتی هم میرم سرکار این همکارا همش دوس دارن واسم شوهر پیدا کنن همش معرفی میکنن.منم روم نمیشه بگم بابا جان نمیخوام.
بعضی وقتا دوس دارم از این تنهایی دربیام و ازدواج کنم ولی بعدش بیخیال میشم.تا حالا شخصی هم که بتونه مطابق معیارام باشه پیدا نشده.از بالارفتن سنم هم میترسم.الآن 26 سال و اندی دارمهمه پسر و دخترای فامیلو فرستادم خونه بخت حتی پسرعموی 20 سالم متاهله.از فک و فامیل خجالت میکشم بابت مجرد موندنم اونم تو شهری مثل شهر ما.ما سه تابچه ایم.دو تا برادر بزرگتر از خودم دارم که متاهلن.مامانم فکر و ذکرش اینه تکلیف منم مشخص شه. از مادرمم خجالت میکشم که نتونستم تا الآن عروس بشم.
کلا دوس ندارم این زندگی رو ادامه بدم.کاش زود تموم شه.چرا تموم کردن زندگی نباید به اختیار خود آدم باشه.منظورم خودکشی نیست چون من نه جرئتشو دارم و نه میخوام آبروی چندین ساله خونوادم به خطر بیفته.ولی شب که میخوابم میگم کاش دیگه صبح بیدار نشم.
احساس میکنم همیشه تو زندگیم سختی کشیدم.انگار دیگه تحملم تموم شده.از بچگی تا اتمام دانشگاه همیشه ازم انتظار داشتن بچه خوب و درسخونی باشم اونم بدون هیچ کلاس کنکور و امکاناتی .الآنم تو کارم.از طرفی هم حس تنهایی شدید هم به خاطر مجرد بودن هم اینکه میشه گفت هیچ دوستی ندارم.همه دوستام متاهلن و درگیر زندگی.شاید هر از گاهی یه تلفن به هم بزنیم.کلا رابطم تو محیط کار و بقیه جمع ها با بقیه خوبه ولی فقط در همین حد.هیچ وقت با کسی زیاد صمیمی نمیشم.دوستای مثلا صمیمی هم دارم ولی تا حالا یه بار نشده تو این چند سال بشینم سفره دلم رو واسشون باز کنم.
اینم بگم که احساس میکنم دیگه کافر شدم.چون دیگه به هیچی اعتقاد ندارم.یادمه چند سال پیش حتی نماز صبح میخوندم ولی الآن چند ساله نماز رو ترک کردم چون دیدم نه خدا نیازی به نماز من داره نه این نماز حال منو خوب میکنه.تو نماز به هر چی فکر میکردم جز خود نماز.سعی میکردم با توجه به معنی آیه ها تمرکزم رو تو نماز بیشتر کنم ولی فقط تو یکی دو آیه اول تمرکز داشتم بعدش کلا هیچی.دقیق یادم نیست ولی خیلی وقته دعا نکردم بس که خدا زد تو ذوقم و برآورده نکرد اونم آروزهای کاملا عادی و دست یافتنی.
به حکمت و قسمت و این چیزام اعتقاد ندارم.این چه خداییه که از ناراحت بودن و غمگین بودن بنده هاش لذت میبره.مگه قدرت نداره؟خب به همه سلامتی و خوشحالی بده.با این جمله مسخره هم مخالفم که هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند...دیروز یه خانمی خودکشی کرده بود شوهرشم یه سال پیش با سرطان فوت کرد.الآن بچه چند ماهشون مونده پیش پدربزرگ و مادربزرگ فقیرش.این چه حکمتی داره آخه؟کلا دنیای مسخره ایه
خودم نفهمیدم چیا گفتم.فقط نوشتم تا خالی شم.نمیدونم این چیزایی که گفتم میتونه دلیلی بر افسردگی باشه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)