سلام ...
خوب هستید ؟
من و پسر خاله ام 2 سالی هست که به هم علاقه داریم ...
از ابتدای رابطه میدونستیم که در آینده با مخالفت والدین رو به رو میشیم به همین دلیل تصمیم گرفته بودیم زمانی که آماده ی ازدواج شدیم از همه لحاظ (حدود 2-3 سال بعد) این ماجرا رو به بقیه بگیم ...
هر روز به شدت این علاقه و احساس اوج می گرفت ...
البته دلیل های مخالفت خانواده ها به دلیل یه سری سوء تفاهماتی هست که به دلیل نزدیک نبودن خانواده ها به هم شکل گرفته ...
مثلا خانواده ی اون از برادر من خوششون نمیاد !!
من و برادرم کاملا از هم متفاوتیم ... برادر من کاملا آدم آسوده و بیخیال و بی نظمی هست ... خانواده ی اون هم این ویژگی های برادرم رو دیدند و میگن داداشش رو که دیدی چه جوریه ؟ پس ما مخالفیم ...
و دلیل های کوچک دیگه ای شبیه به این ...
همین اختلافات کوچک روی هم جمع شده و باعث شده دیده خانواده ها به هم بد بشه ...
حدود یک ماه پیش اون پسر تصمیم گرفت به تصمیم خودش بدون اینکه به من اطلاع بده رابطه مون رو برای خانواده اش آشکار کنه ...
و اونها هم به محض شنیدن مخالفت کردن و همین دلیل هایی که براتون آوردم رو آوردن ...
و مخالفتشون به شدت روی اون پسر تاثیر گذاشت ... جوری که کاملا شخصیتش تغییر کرد و همون شب اومد و به من گفت همه چیز اشتباه بوده باید همه چیز رو تموم کنیم !!
من مات و مبهوت اون مونده بودم ... فقط میگفتم به همین راحتی ..؟
ما به هم قول داده بودیم که در مقابل مخالفت های خانواده ها کم نیاریم و بتونیم اونا رو کاملا متقاعد کنیم ... قصد بی احترامی به خانواده رو اصلا نداشتیم ولی قرار هم نبود با حرفای اونا به سرعت همه چیز رو تموم کنیم ...
ما کاملا برنامه ی ازدواج ریخته بودیم ...
و مطمئنم که قصد اون توی این مدت فقط و فقط ازدواج با من بود ... اصلا قصد سوء استفاده یا همچین چیزی رو نداشت ...
فقط به شدت تحت تاثیر حرفای خانواده اش قرار گرفت ... البته من زیاد با اون صحبت کردم و از سوء تفاهمات سعی کردم درش بیارم اما اون میگه علاقه ی من بهت واقعی بوده و هست اما من خود واقعیم رو اون موقع نمیدیدم !!
من نمیتونم توی همچین شرایط سختی طاقت بیارم و توان بحث با خانواده ام رو ندارم ...
بهم گفت تنها راه جدایی ئه ... حتی اگه توی این مدت جدایی بمیرم هم سمتت نمیام تا همه چیزو فراموش کنی ...
اما من واقعا دختر حساسی ام ... و نمیتونم با همچین شرایطی کنار بیام ...
اینکه آرزوهایی که چند سال با هم واسشون نقشه میکشیدیم به خاطر این سوء تفاهمات نابود شن ... به خاطر کم آوردن اون توی این قضیه نابود شن ...
فکر نمیکنم دیگه بتونم به زندگی عادیم ادامه بدم ...
الان یک ماهی از اون شب اول داره میگذره و من هر شب بدتر شدم که بهتر نشدم!!
چون واقعا احساس میکنم اگه اون کم نمیاورد مثل من پشت این احساس می ایستاد هیچ چیزی خوشبختی آینده مون رو تهدید نمیکرد و می تونستیم به کمک هم خانواده ها رو از اشتباهاتی که درگیرش هستن در بیاریم ...
شایدم این اشتباهه ...
لطفا کمک کنید ... کاره دیگه ای از دست من بر میاد ...؟
کار اون درسته یا غلط ...؟ کم آوردن به خاطر اختلافات اینجوری درسته ...؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)