سلام دوستاي عزيز
از اينكه با اين انجمن آشنا شدم خيلي خوشحالم .پست هاي مختلفي رو مطالعه كردم بعضيا مشكلاتشون شباهت هايي به من داشت اما اينكه اينجا مي نويسم شايد بيشتر براي آروم شدنم باشه .چون اين روزها به مرحله اي رسيدم كه حتي با وجود اينكه خيلي شوهرم رو دوست دارم اما گاهي اوقات به جدايي فكر مي كنم اما وقتي خوبي هاش يادم مياد و اينكه بعد از عصبانيتش چقد زود آروم ميشه و مهربون و ازهمه مهم تر اينكه واقعن عشق وعلاقه اي كه به من و پسرمون داره رو احساس مي كنم و شكي درش ندارم،پشيمون مي شم.
سه سال هست كه ازدواج كرديم ..من خيلي حساس هستم .اوايل سر مسايل بسيار جزيي ناراحت ميشدم و اون خودش رو اصلاح مي كرد .تا حدي كه قبل از دنيا اومدن پسرم روزي يك بار نماز شكر مي خوندم كه انقدر باهم صميمي هستيم و هيچ چيز پنهاني از هم نداشتيم .همون موقع بود كه برادر ايشون خواستگار خواهر من شد و بعد مخالفت خواهرم تمام فشار خانواده ي ايشون از طريق همسرم و روي من بود .بارها باهم بحث كرديم و اون با عصابنيت بي موردش ظرف و ظروف و وسايل خونه رو داغون مي كرد .بعد دنيا اومدن پسرم مادرشوهرم سه روز خونه ما بود و دائمن در حال پچ پچ با شوهرم .و بعد سه روز همه چيز تا الان كه كسال مي گذره به هم ريخت .روز سوم زايمانم يه دعواي بزرگ با شوهرم كرديم ...اولش جوابشو نميدادم .خيلي بد وبيراه بهم گفت خيل يخلي ..دلم شكست .اونشب پسرم بيمارستان بستري شد و من مجبور بودم بيمارستان باشم .صبحها شوهرم مي اومد با من آشتي مي كرد اما ظهر مي رفت خونه مادرش و برميگشت با من قهر مي كرد.اين برنامه تا يك ماه ادامه داشت .بارها بخاطر همون مسئله خواستگاري به من و خانوادم توهين كرد و من فقط سكوت كردم و گريه.و چند دقيقه بعد خودش معذرت خواهي مي كرد.يه روز از همون روزها دوباره بخاطر همين مسئله بعد تلفني كه مادرش بهش زد با من بحث كرد و درست يك ماه بعد زايمانم منوكتك زد .خاستم برم خونه بابام درها رو قفل كرد و پاهامو بوسيد .برگشتم فقط بخاطر نوازد يه ماهه ام ..دوماه بعد تكرار شد دوباره كتكم زد .و دوباره تصميم طلاق گرفتم و باز با خواهش و التماس و تعهد بخشيدمش .بعد اون بود كه محل كارش رفت يه شهر دور كه مجبوره ماهي يه هفته از مرخصيش استفاده كنه.يه بار ديگه هم براي همون جريان خواستگاري با من بحث كرد و به من گفت تو اجازه نميدي اينا باهم ازدواج كنن و اين بار من هم منفجر شدم و از همه ي حرفاي دلم رو ريختم بيرون و باز كتك كاري كرد .در اتاق رو شكست و... الان خواهرم ازدواج كرده ...اون با همه خانوادم قهر شده .يك بار ديگه منو كتك زد .ايندفعه پرش رو در جرييان گذاشتم .پدرش نكوهشش كرد اما مادرش از راه رسيد و جلو چشمش گفت تو مقصر همه ي دعواها هستي ...و شوهرم دوباره من و پدرشوهرم رو كه اونقدر برام عزيزه كه در حال حاضر فقط بخاطر اون با شوهرم آشتي كردم ، رو با حرفاي نيش دارش آزار داد.هميشه فكر مي كنه همه بهش حسوديشون ميشه .يا خواهر هاي من به من ياد ميدن با اين بد اخلاق باشم .در حالي كه درددل هاي من اولين جاست كه گفته ميشه .خودم كارشناس ارشد روانشناسي هستم و در حال حاضر مشاورم .واون مهندس عمران و سرپرست يكي از پروژه هاي فراملي راه آهن كشور .الان به ته خط رسيدم هنوزم باهاش مهربونم اما ديگه به آينده ام اميدي ندارم .دو تا اشتباه كردم و الان از شما دوستان كمك مي خوام.
1-تو آخرين درگيري مون خانواده ي شوهرم رو دخالت دادم كه با حمايت مادرش و بازشدن دوباره پاش تو زندگيمون حد و مرز زندگي خصوصيمون از بين رفت.
2- شوهرم رو اون برادرش و بقيه خانوادش خيلي حساس شد و با آغوشي كه براش باز كردن جاي من خيلي تنگ تر شد .به طوري كه الان بعد 15 روز كمتر حرفاي خصوصيشو به من ميگه.يا دردل مي كنه.
ببخشيد شايد خيلي جزيي تو ضيح دادم اما مي خواستم هم آروم بشم و هم از راهنمايي هاي دوستان بهره مند بشم .و ناگفته نماند 27 فروردين تولد پسرمه و هميشه عقده ي عذاب هاي روز هاي اول مادرشدنم تو دلم هست .اما همه دلخوشيم اينه كه شوهرم قلبش با منه حتي اگه الان از ازدواج خواهرم خيلي ناراحته
با تشكر من ِتنها
علاقه مندی ها (Bookmarks)