سلام دوستان...
خوب داستان من یکمی طولانیه ولی خلاصش میکنم....امکان داره خلاصشم طولانی باشه!
راستش من 25 سالمه و دختر خانم هم سه سال ازم بزرگترن....من فرزند آخرم و الان دانشجوی فوق لیسانس هستم و ایشان کارشناسی هستن و ادامه تحصیل ندادند...پدر و مادرم من هم هر دو خیلی پیر هستن و کلا نسل به شدت متفاوت!
من از ترم سه کارشناسی با ایشان آشنا شدم و کلا از اول هم هدف به سمت ازدواج بود...
ایشان در یه شهری با زمان کمتر از دو ساعت از شهرمون فاصله دارن....شهر ایشان شهر دانشگاهم بود.
من همون اوایل موضوع رو به مادرم گفتم و ایشان مخالفت نمودند و حرفای بی منطق میزدن و میگفتن که راهش دوره و تو کار نداری و سربازی داری و آدمای این شهر ناجورن و وووووو....خیلی چیزها گفت....مثلا میگه من برم چطوری تحقیق کنم و آنا رو نمیشناسیم و ازینجور حرفایی که خودتان هم میدانید منطقی نیست....این چیزا قایل حله...مادرم همش میگوید من برای تو ارزوها دارم و فلان..
من به مادرم ان اوایل با روی خوش گفتم مادرم شما بیا بریم صحبت کنیم با خانوادش، همه شرایطمو میگم و قبول کردن با آناست ...ما که نمیخوام بزور دختر مردمو بگیریم و ازین حرفا...
ازونجایی که در خانه ما متاسفانه مادرسالاری هست و بازم متاسفانه پدرم عددی در خانه نیست، کلا مشکل همین مادرم میباشد....یعنی بقیه مشکلی خاصی ندارن...در واقع متاسفانه یعنی مادرم بگه اره بقیم میگن اره و مادرم بگه نه بقیم مگن نه!
ادامه ماجرا رو تعریف کنم...خوب با این اوصاف من خیلی آشفته شده بودم که باید چکار کنم...من هیچ مشکلی با این دختر ندارم...و به تصمیم صد در صد مطمئنم و از خودم هیچ شکی ندارم....الانم حدود 5 ساله با هم هستیم....
ولی شما قضاوت کنین من نمیخوام مادرم راضی نباشه و این وصلت شکل بگیره...نمیدونم گاهی فک میکنم قید خانوادمو بزنمو و خودم مستقل شم و خودم برم جلو ...چون اینطوری حداقل به خودم میگم آخرین تلاشمو کردم....من کلا آدم پر تلاشی هستم....و چیزی که بخوامو حتما بدست میارم....ولی این یه قلمو نمیدونم چکار کنم....
مادرم به تحصیلات من خیلی علاقه داره...خب منم پیش خودم گفتم شاید ارشد بخونم و قبول شم دل مادرم نرم شه و پیش خودش بگه مثلا من سطح اجتماعیم بالا میره و در آینده بالاخره بیکار نمیمونه...و این افکار شاید بتونه در مخالفتش تغییر ایجاد کنه....زدیمو ارشد قبول شدیمو الانم داشجوی ارشد یه رشته مهندسی هستم و ترم چهار و دارم رو پایان نامم کار میکنم....در حال حاضر هنوز هم با دختر خانم هم به صورت معمولی هستم تا ببینم چی میشه....در واقع میخوام صبور باشم....ولی بیخیال نیستم و همش گاهی با مادرم حرف میزنم که چرا مخالفت میکنی ولی آن اصلا با شدت تمام من رو خورد میکند....حتی با مادرم مشاوره رفته بودیم و نزدیک بود با مشاوره دعوا شود و مادرم مشاوره را مسخره میکرد و مشاوره به من گفت که مادرم از رضاخان هم بدتر هست!
خود مشاوره به من گفت مادرت مغزش مشکل داره...
البته خودمم کم و بیش میدانم مادرم مریض هست و یه سری تربیت های اجتماعی و فرهنگی رو بهش از قبل یاد ندادند و شخصیتش بدجور شکل گرفته و تغییرش خیلی سخته،، ولی دوستان چکار کنم مادرم هست.....قید خانواده رو بزنم؟....اگه قید خانواده رو بزنم مطمئنا خیلی از مشکلات جلوی پام هست.
چون آخه مطمئنا مادرم با من تا آخر مخالفت میکند و من نمیتونم با ایشان به توافق برسم...نمیدانم شایدم به توافق برسم...ولی خیلی سخته راضی کردن مادرم اینو مطمئنم....حتی خواهرانم هم نتوانستن راضیشان کنن و در نهایت خواهرانم با من هم دیگر مخالف شدن!
در واقع مادرم میخواهد زن من رو خودش انتخاب کنه و من نظر بدم!
ممنون از راهنماییتون..
تشکر فراوان
علاقه مندی ها (Bookmarks)