باسلام
درابتدا به خاطر طولانی شدن تاپیکم عذرخواهی میکنم
دختری 27ساله هستم که در حدود سه سال قبل با اقایی اشنا شدم یعنی ایشان ازهمان اول خواستگاری کردند ولی چون زیادشنیده بودم که نباید به پسرهااعتمادکرد حدودچهارماه بی محلی کردم بعدازچهارماه به خاطراصرارهای اقاپسر از ایشان خواستم اگر واقعا قصد ازدواج دارندباخانواده اقدام کنند همان شب مادرشان تماس گرفتند ولی من حرف نزدم دراین مدت باز بی اعتمادبودم وازخودایشان خواستم پدرم راببینند وجریان رابگویند ایشان همین کارکردند وتوضیح داده بودندکه مشکل دارند ودر حال حاضر نمیتوانند برای ازدواج اقدام کنند و زمان خواسته بودندتاشرایط مهیا شود پدرم بعددیدن ایشان اصلا اشاره ای به اینکه پسربدی هستند ووونکردند گفتند پسرکاری هست و بالباس کار امده بود وازایشان راضی بود گذشت لازم به ذکراست که مادرشان بامادرم صحبت کردند وجریان اینکه پسرشان خواستگاری جدی من هست را گفتند
گذشت و نتوانست شرایط خودرابرای خواستگاری مهیا کند ولی پیگیر بود وزنگ میزدکه تمام تلاشش رامیکند چندین بار بامادرم صحبت کرده بود
من خواستگاری داشتم که همه شرایط را خانواده برای ازدواجم مهیاکرده بودند ولی من مخالفت کردم وپدرم دعوای درست حسابی رااه انداخت به خاطراون پسرست
بعدازدوسال شرایط را مهیا کرد وزنگ زدند ولی پدرم با امدنشان مخالفت کردوگفت نباید بیایندبااینکه مادرم قرارمدارگذاشته بود مادرم زنگ نزد که بهم بزند وازمن خواست کنسل کنم من پیامک زدم که نیایید اما انها طبق قراری که گذاشته بودندامدند چندروزبعدهم پدرش امد وبا پدرم صحبت کرد راستی پدرش گفته بودکه این دو باهم حرف میزنند پدرم بیشتر مخالفت کرد بااینکه در جریان حرف زدن مابودند مادرم کامل درجریان بود حتی چی به من گفته ،پدرم هم جزیی شک داشت حرف میزنیم یانه
چندروز درخانه مان دعوابه راه افتاد
ولی پدرم گفت بااوخوشبخت نخواهی شد
دلایل مخالفت پدرم
اگر ادم درستی بودندزودمی امدند نیامدند بااینکه می دانند باخانواده مشکل داشت
لازم به ذکراست چندبار با پسر بیرون رفته بودم ان راهم ازمادرم اجازه گرفته بودند و اصلا به من دست هم نزده بودند بافاصله ازهم در غذاخوری نشسته بودیم
پدرم گفتندمی خواهند ابروی من برود بگویند دخترتان با پسرم حرف میزد
تحصیلاتش پایین ترازتوهست وباهم نمی سازید
اوشغل ازاد است تو کارمند نمی سازید
پدرم از یکی از اشناهایش پرسید ابتداگفت نمیشناسم ولی روزبعدگفت مادرش بددهن است دخترت رابدبخت نکن از درخانه شما کنارنمیرندو ازاین حرفها
بااینکه پسربه اشناهاش گفته بودکه نامزد داردو من رامعرفی کرده بود چندتااز همسایه هایش بخاطرایشان کارهای من راانجام داده بودند و مقام بالایی درشهرمادارند وبخاطرحرف ایشان اجازه دادندببینمشان ودرخواستم بدهم ومراتادرهمراهی کردند وگفتندمثل پسرم هست چندنفرازهمسایه هایشان که من میشناختم واقعابرایش ارزش واحترام قایل بودند ایا میشود با حرف یک نفر جواب منفی داد؟
حالامن مانده ام چکارکنم و نمیتوانم فراموششان کنم چون دلم پیش ایشان است چه کنم چطور باخانواده حرف بزنم که منطقی برخوردکنندمیگویندنباید به خانوادش احترام بذاری حتی نباید جواب سلامشان رابدهی اخه اینکاردرسته گیرم جواب منفی دادیم من احترام نذارم در جواب سلام انها با بی اعتنایی ردشم
لطفاراهنماییم کنید که چه کنم منطقی برخوردکنند به این فکرنکنندمردم چه می گویند به شخصیت تو نمی خوره
اصلا حرفهایی که ندیدند رانزنند و اجازه دهند پسر بیاید و حرف دلش رابزند
راستی روز خواستگاری مادرم اجازه نداد به خانه بیاید وگفت اجازه ورودبه پسرتان نمی دهم و ورود پسر را ممنوع کرد
چه کنم کمکم کنید
حالا مشخصات ما دوتا
من 27ساله اون 32
من ارشد اون فوق دیپلم
من کارمند اون شغل ازاد
لازم به ذکراست که بعد از خواستگاری ومخالفت پدربنده بازهم خواستندبه خواستگاری بیایندمن اجازه ندادم چون میدانستم بابرخوردبدخانواده ام مواجه خواهندشد و بی احترامی میبینند
خواستندبابزرگ فامیلمان حرف بزنند اجازه ندادم چون میدانستم باز بی احترامی میبنند و من زیرسوال می روم که چرا حرف زده
گفتندبیاباهم تادرخانه تان برویم وبگو من پسررامیخواهم به دلیل احترام به خانواده ام این کاررانکردم
گفتندباهم مسافرت برویم خانواده من شرایط رامهیاکنند وعقدکنیم قبول نکردم
مادرم اجازه ندادباپدرم صحبت کنم وگفت پررویی نکن
میگویند فراموشش کن چطورمیتوانم فراموشش کنم سه سال خودرابااوتصورکردم
فقط به خاطر لجبازی خودرامیبینند واجازه نمی دهند به خواسته دلم برسم کمکم کنید چطور به خواسته دلم برسم وابرومندانه با فردی که دوست دارم ازدواج کنم بعضی وقتها فکر فراربه ذهنم میرسه بااینکه بعدازخواستگاری باهاش حرف نزدم و گفتم بره ولی دلم پیش اونه در عذابم (سه یا چهارماه ازخواستگاریشون میگذره)
لطفاراهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)