سلام و خسته نباشيد
من دختر ٣٠ ساله و داراي تحصيلات عاليه ، حدود دو سال قبل با معرفي يكي از همكاران سابقه دار و مورد احترام و اصرار ايشون با اقايي كه از خودم ٥ سال بزرگتر و داراي شغل و درامد مكفي بودند اشنا شدم . ايشون همشهري من نبودن و در شهر ما تنها زندگي مي كردن . با تعريفهاي همكارم كه مدت چند ما طول كشيد و تشويق ايشون براي اشنايي خارج خواستگاري تصميم گرفتم كه قبول كنم . در مدت قبل اشنايي من مدت ١١ ماه مرددبودم كه قبول كنم يا نه و علتش عدم شناختم از ايشون بود . از هر كس سوال مي كردم كسي اونو نمي شناخت ، فقط وقتي از يكي از دوستانم غير مستقيم پرسيدم گفت كه اون يه پسر ٩ ساله داره و خانم خانه دار. ىقتي با همكارم چك كردم اون همه چيو انكار كرد . گفت درامد معمولي داره و ادم خوبي از نظر اخلاقيه . منم ادم تجملاتي نبودم و وضع مالي خوبي داشتم و كم كم وسوسه شدم و بدون تحقيق با اون شخص اشنا شدم . بهم گفت تا نتيجه گيري موضوع بين خودمون بمونه چون بقيه دخالت مي كنن و منم قبول كردم . تا از كار تموم ميشد به من زنگ ميزد ، مي گفت اكه پول لازم داري بهم بگو و ادم امكاناتو براي زندگي و همسرش مي خواد . خيلي خوشحال به نظر مي رسيد و مرتب مي گفت من فكرشم نمي كردم كه خانم فلاني اين همه به فكر من باشه و دختر خوبي مثل شمارو معرفي كنه . مي گفت خونواده من تورو ببينن مي پرستن . و مرتب مي گفت تورو نمي دونم چطور با خونوادم اشنا كنم . يه بار مي گفت اول بايد با خواهرم اشنا كنم ، يه بار مي گفت اونا كه اومدن دعوت كنم بيا خونه ببينن تورو . و مرتب اين مسايل از ماه اول مطرح ميشد . ولي من قبول نمي كردم و مي گفتم بهترين راه اومدن خونواده اونا به خونه ماست . و چرا بايد اين همه اين موضوعو پيچيده كنيم ولي اون قبول نمي كرد و مي گفت من از برخورد تو با خونوادم نگرانم . و مرتب اين موضوع توي ذهنش مرور ميشد كه بايد چه جور مطرح كنه . ما گاهي تلفني صحبت مي كرديم و چند جلسه هم بيرون رفتيم و تو اين مدت حدود ١ ماه تقريباً تموم مسايل اشنايي رو با هم بررسي كرديم و اختلافي هم نداشتيم ، حتي درباره مراسم كه اون دوست نداشت و منم قبول كردم كه ساده باشه . خيلي خوشحال بود آشنا شديم ولي بر خلاف من كه دوست داشتم سريع همه چي بررسي و نتيجه گيري بشه اون مرتبمي گفت مدت زيادي طول مي كشه كه من به كسي اعتماد كنم . وقتي من با دوستام بيرون مي رفتم و زنگ ميزد ، باور نمي كرد و ميگفت با كس ديگه بيروني ولي تو دلش هم مي دونست كه من همچين دختري نيستم . يه بار از اينترنت يه نقاشي پيدا كرده بود و اصرار داشت اين تو هستي . انگار دست خودش نبود . ولي خودش مرتب با دوستاش بيرون بود ، دايماً گوشي موبايل دستش بود ، و بعد اينكه نا راحتم مي كرد عذر خواهي مي كرد كه من چون دوست دارم اين طور حساسم . بهم مي گفت يه بار دوستشو خانومش رفتن ديدنش و موي بلوند خانم رو كاناپه مونده و فردا بچه خواهرش گفته كه دايي اين موي كيه ؟ و ىقتي اينارو تعريف مي كرد مي گفت تو چقدر دختر خوبي هستي كه اروم اين حرفاي منو گوشمي كني و ناراحت نميشي .
ما تقريباً تموم حرفامونو زده بوديم و فقط بدبيني اين ادم منو نگران مي كرد و از طرفي هم با وجوديكه تموم حرفا تموم شده بود و مرتب هم در جوابم مي گفت تصميممو گرفتم و از بچه دار شدن و...حرف ميزد ولي هر بار بهش مي گفتم بيا خونواده هامونم اشنا كنيم و رسميت بديم ، استرس شديد پيدا مي كرد و مي گفت تو به من فرصت نمي ديدي و من تو مطرح كردن اين موضوع با خونوادم مشكل دارم وگرنه تا خالا ازدواج مي كردم وبرادرم اين طور نبود و شلوغ بود و همسرشم خودش اشنا و معرفي كرده ولي من نمي تونم و مرتب هم دنبال راه حل بود و راه حلي كه پيدا كرده بود هم اين بود كه بايد با خواهرم صحبت كني و هر كار مي كنم نميشه و خواهرم از فلان ساعت تا فلان ساعت محل كارشه . و من هم با فكر اينكه بين خودمون تصميما گرفته شده بحثو ادامه نمي دادم و زنگ با خواهرشم معقول نمي ديدم . مدت ٥-٦ ماه گذشت و من بخاطر بدبينياش تو مسايل ساده و روزمره و اينكه نمي تونه مطرح كنه روز بروز از فرجام رابطه نگران مي شدم . از مهموني لذت نمي برد، درباره هر كس صحبت ميشد يه ايرادي مي گرفت ولي هميشه خودشو كامل ميديد . مي گفت من بايد مدت طولاني اشنا بشم كه تصميم بگيرم و تو تموم مسايل اون بود كه بايد فكر مي كرد و تصميم مي گرفت و كامل بود . بعد ٦ ماه من تو عيد نوروز همراه خونواده سفر خارجي رفتم كه مرتب ازم مي خواست نرم و با خونواده اونا برم ، و مي گفت من حساسم و اگه اين سفرو بري دوستي ما بهم مي خوره و من هم عنوان كردم كه من با هدف دوستي با شما اشنا نشدم كه نگران از دست دادنش باشم . بعد از يه هفته سفر كه اونا هم رفته بودن با من خيلي سرد و كوتاه صحبت مي كرد ، خودش مرتب تعريف مي كرد من با دخت. عموهام استخر رفتم و... ولي به من مي گفت شك ندارم تو منو اونجا دور زدي و توهين مي كرد ، بعد از مدتي دوباره برگشت كه اين سفر مهم نبوده و من هم از اون به بعد هر بار زنگ ميزد از ازدواج و محاسنش صحبت مي كردم و خواستمو مي گفتم كه دوباره فاصله گرفت و مي گفت چرا همه چيو تو ازدواج مي بيني ، ما دوستي به اون خوبي داشتيم و من حتي نمي تونم بهت ابراز علاقه كنم . منم بهش گفتم تموم حرفا گفته شده و اگه بخواي باز فكر كني اشكالي نداره ولي ديگه بيرون رفتن نباشه و گاهي هم تلفني صحبت كنيم تا تصميم بگيري . ولي اون قبول نكرد و گفت اون كه فايده نداره .اصرار كرد با خواهرش صحبت كنم و منم اونقدر عصبي بودم كه شماره محل كارو از اينترنت گرفتم و زنگ زدم و پيام گذاشتم كه اون خودش تماس گرفت ، اون از دوستان دبيرستان من بود و كمي احوالپرسي كرديم ونتونستم حرفي بزنم و خداحافظي كرديم . بعد هم خواهرش به گفته اين ، خونه مساله رو مطرح كرده بودوبهم زنگ زد كه با چه حقي به خواهرم زنگ زدي و من استرس پيدا كردم و به خونوادم گفتم تو دختر مزاحمي هستي و بهم گير دادي و الان نمي دونم چطور فكر اونارو اصلاح كنم . مرتب مي گفت تو دختر خوبي هستي و چرا اسم خودتو به خواهرم درست گفتي . اونقدر اعصاب من ناراحت بود كه حتي ضربه كاري و درسي بزرگي خوردم . بهم اس ام اس ميزد كه تو ارامش رواني خونواده منو بهم زدي ! و در نهايت بعد يك سال گفت پافشاري بي دليل تو براي كاري كه نميشد باعث شد كار به اينجا بكشه و باز هم من بودم كه اشتباه كردم و اون هيچ اشتباهي نكرده بود . اون سابقه همچين معاشرتي تو گذشته داشت كه مدت ٣-٤ سال مزمن شده بود و بهم گفت كه باز او خانم مقصر بوده كه مرتب پافشاري مي كرده . در ضمن زندگي برادرش هم بخاطر دخالتاي خواهر و ماذرش بهم ريخته و در حال جدايي بود . الان مشكل اينه كه من حتي بخاطر تماسم باخواهرش و چون ناراحت شد عذر خواهي هم كردم ، چون اونو دوست دارم ، هدفم اين بود كه اشتباهات خودمو تو اين رابطه بدونم و اينكه ايا من بايد كاري واسه حفظ رابطه مي كردم يا نه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)