30 سال سن دارم و چیزی در حدود 6 سال پیش با همسرم آشنا شدیم.از طریق اینترنت دو سال تمام به هم دوست بودیم.تو این مدت خیلی لطف ها واسم کرد زحمت ها واسم کشید ومن عصبی بودم و پر خاشگر و هر با ناراحت میشد میگفتم زمان بگذره درست میشه و اونم حرفم رو قبول میکرد.همسرم شرایط خاصی داره پدرش فوت کرده و تنها با مادرش زندگی میکنه یه برادر داره که اون هم ازدواج کرده .وابستگی عاطفی روحی شدیدی نسبت به خانواده خودش داره البته نا گفته نمونه که واسه خانواده من احترام و ارزش زیادی قائل بوده.بعد دو سال تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.الان چیزی حدود 4 سال هست که ازدواج کردیم من از همون اول بنا رو بر مهاجرت به خارج گذاشتم و همسرم هم قبول کرد چیزی حدود 2 سال برای رفتن به اقدام کردیم اما نشد .تو این مدت من دوباره عصبی و پر خاشگر شدم.همین طور بیکار از کار.همسرو رو از لحاظ مالی ساپورت نمیکردم.البته بگم تا همین الان ما جدا از هم زندگی میکردیم یعنی حالتی مثل عقد.بعد از یه مدت برای کشور آلمان اقداک کردیم با هم رفتیم اما به دلیل زیاد بودن هزینه ها بعد 5 ماه مجبور به بازگشت شدیم .آخرین بار که اونجا دل همسرم رو شکوندم و اون گفت دیگه نمیتونم و الان چندمین باری که داری بهم قول میدی و این دفعه یه شرط بذار که اگه یه بار دیگه تکرار شد چه کار کنم؟؟من هم در کمال حماقت گفتم اگه شد تو برو!!!.متاسفانه دوباره بحثمون سر مشکلات مالی بالا گرفت .و من کنترلم از دست رفت و بهش توهین کردم.حدودا دو ماه از 5 ماه که اونجا بودیم از هم دور شدیم و فاصله گرفتیم و به قول همسرم هم تو این مدت تصمیمشو گرفته بو.بعد باز گشت به ایران حدود 20 روز پیش مثل قدیم اون برگشت خونه خودش پیش خانواده و من هم پیش خانواده خودم.یه هفتهای گذشت و نه اسمس ای و نه زنگی من به شدت احساسیم و یه روز تماس گرفتم و بهش گفتم که کارش دارم.بردمش بیرون باهش صحبت کردم و بهش گفتم من الان میخوا یم اینجا(ایران) بمونیم با هم خونه زندگی تشکیل بدیم و مثل بقیه یه زندگی نرمال داشته باشیم .اما اون جواب داد من باید فکر کنم .و دوباره تمام خصیصه های بد تو این چند سال رو یاد من آورد(من تو زندگیت هویتی ندارم.تو معنی زندگی مشترکو متوجه نمیشی وپولت پول خودته و....).و گفت من تا قبل از عید بهت خبر میدم .فردا شبش من باهش تماس گرفتم و گفتم اگه میشه بهم جواب بده که می خوای باشیم با هم و یا نه!!!میدونم حرف احمقانهای زدم و اون هم در کمال خونسردی گفت چند تا گزینه تو ذهنم هست و این پر رنگ تره.و هی میگفت ما دو تا آدم متفاوتیم .با هم فرق داریم من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و شروع کردم به گریه کردن و التماس که لطفا به جدایی فکر نکن و.......اونم میگفت این طوری بهتره و...من بهش گفتم یه فرصت بده کوتاه من اصلاح میشم و اون گفت نمیشه یه ماه خوبی باز بد میشی و دیگه بهت اعتماد ندارم و.... گفت قبل از عید خبر آره یا نه رو بهت میدم.من حتی بهش پیشنهاد مشاوره دادم اما قبول نکرد.روز زن با یه دشته گل و جعبه شیرینی به دیدنش رفتم.برخورد خیلی سردی داشت و گفت نمیخام ببینمت !!کنارت استرس میگرم و.....بعد یکی دو روز به پدرم میل زده بود و تمام مشکلات خودش با من رو تو این 6 سال نوشته بود و در آخر نوشته بود که میشه بعد 6 سال به یه آدم دوباره اعتماد کرد.؟؟؟و چه باید کرد؟؟؟؟پدرم هم جوابشون رو خیلی محترمانه نوشتن ازشون دلجویی کردن و گفت بهتره که خانوادها با هم یه دیدار داشته باشن تا اگه قرار قول و قراری باشه این دفعه بین خانواده ها باشه.اما بعد یک روز به پدرم زنگ زد و دوباره تمام مشکلاتش رو عنوان کرد و با وجود این که پدرم گفت من از جانب پسرم قول میدم حرفشون رو قبول نکرد و گفت من تصمیمو گرفتم و نمی خوام باهش باشم .در آخر مکالمه هم پدرم گوشی رو به من داد که من صحبت کنم با ایشون و به من گفت من تصمیمیم رو گرفتم به تصمیم احترام بذاره .و من هر چی گریه کردم و خاهش کردم گفت قبل عید بریم و جدا شیم .من گفتم حداقل یه فرصت به من بده تا من بتونم اعتمادتو جلب کنم و اون معجزهای که می خواد بشه رو برات بیارم اما باز هم گفت من بهت اعتماد ندارم گفتم اگه من با پدرم صحبت کنم و پدرم بگن گه تا یه مدت 20 روز دیگه وقت بدی قبول میکن و گفت شاید اما چیزی عوض نمیشه من تصمیمو گرفتم و......من تو طول این مدت رفتم مشاوره و مشاوره نظرش این که یه جلسه پدر و مادرم برن و با مادرش صحبت کنن.من هم دارم تعغییرات اساسی درونم میدم اما دیگه حرف کار ساز نیست میدونم می خوام مغازه بزنم خونه بگیرم واسه اخلاق بدم پیش مشاوره دارم میرم.اما به هیج وجه نمی خوام ازش جدا شم.واقعا نمی خوام شکست بخورم.اگه ممکنه دوستی راهنمایی کنه بگه تو این وضیعت واسه بازگشتش چه کار کنم من از تمام کردهام پشیمونم سعی در جبرانش دارم.ممنون میشم.در ادامه باید بگم نه من دست بزن دارم.نه اهل دود هستم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)