سلام
بنده دختری 26 ساله هستم، دانشجوی دکتری مهندسی عمران
تقریبا یک سال و نیم پیش بود که یکی از آقایون هم دانشگاهیم که 30 سالشون بود و چند سال قبل کارشناسی ارشدشون رو گرفته بودن بهم ابراز علاقه کردند و دو سه ماهی طول کشید تا بتونم با ایشون ارتباط برقرار کنم و بشناسمشون. اون موقع ایشون سرباز بودند و جایی مشغول به کار نبودن ولی با توجه به شناختی که من در این چندوقت ازشون پیدا کردم تشخیص دادم باید آدم کاری و زرنگی باشن. تقریبا 4 ماه بعد از آشنایی مون ایشون با خانواده تشریف آوردن منزل ما و آشنایی اولیه صورت گرفت. جلسه اول صحبت و بحثی نشد فقط یک آشنایی اولیه بود و دو طرف راضی بودن. یک ماهی طول کشید تا سربازی ایشون تموم شد و جلسه دوم ایشون با مادرشون تشریف آوردن تا بحثای مهمتری رو مطرح کنن. مادرشون در اون جلسه گفتن که میتونن یک خونه به پسرشون بدن که تا هروقت خواست توش زندگی کنه ولی این آقا هنوز تکلیف کارشون مشخص نبود.
الان یک سالی هست که از اون جریانات میگذره ولی هنوز ایشون جایی مشغول به کار نشدن و میگن که دارن پیگیری میکنن. چندباری چندتا کار براشون جور شده و من در جریان بودم ولی نرفتن و در این مدت خانواده ایشون هیچ پیگیری نکردن و الان رابطه من با ایشون در حالت دوستی باقی مونده. علاوه بر همه اینها خیلی بهونه گیر هستن و خیلی اهل قهر و گله و شکایت هستن. از هر حرف من بدترین منظور رو برداشت میکنن و تاحالا بارها شده که تصمیم گرفتم رابطه م رو باهاشون قطع کنم ولی هم خودم بهشون علاقه دارم و وابسته شدم و هم اینکه میدونم خیلی دوستم داره و از طرفی پسر خوب و نجیب و صادقی هستن، نگرانم شاید موارد دیگه ای که سر راهم قرار میگیرن این صداقت رو نداشته باشن و یا بعضا این نگرانی برام پیش میاد که نکنه دیگه شرایط ازدواج برام مهیا نشه. در کنار همه اینها ایشون تقریبا هر هفته یکبار با من قهر میکنن سر موضوعات پوچ و من چشمامو میبندم. الان این قهر کردنا خیلی آزارم میده و تقریبا تمام انرژی م رو میگیره و هم اینکه پیش خودم میگم بخاطر چی دارم تحمل میکنم؟ ایشون بعد از یکسال هیچ قدمی برنداشتن و واقعا شک دارم که ایشون بتونه تکیه گاه خوبی برام باشه. من دختر پر تلاش و با پتانسیلی بودم در زندگیم و با وجود مشکلات زیادی که داشتم مثلا اعتیاد پدرم، همیشه به تلاشم ادامه دادم و تنها هدفم از ازدواج، رفتن به خونه ای با آرامش هست و الان اینکه بخوام با یه مرد بی عرضه طرف بشم از حوصله م خارجه، چون یک عمر بی تفاوتی های پدر خودمو نسبت به زندگی دیدم. پیش خودم میگم که حق منی که اینهمه زحمت کشیدم برای زندگیم این نیست که الان هم بخوام یه زندگیه سخته دیگه رو شروع کنم.
واقعا نمیدونم چیکار کنم، از یک طرف ایشون اولین خاستگار رسمی بنده بودن و همونطور که گفتم از نظر اخلاقیات تقریبا پذیرفتمشون ولی با موضوع کار و سرمایه ای که ندارن شدیدا به مشکل برخوردم. ممنون میشم راهنماییم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)