خانم 28 ساله ای هستم حدود 4 سال از زندگی مشترکمان می گذرد شوهرم از خودم 12 سال بزرگتر است و.قبل از ازدواج با او یکبار در زمان عقد متارکه نموده ام .من در زمان آشنایی با شوهرم موضوع متارکه ام را گفتم و او بخ خواستگاریم آمد اما بعد جا زد ولی من برای اینکه جلوی خانواده ام سر افکنده نشوم از او خواستم با هم ازدواج کنیم اما از زمانیکه عقد کردیم اوهیچ علاقه ای به من نشان نداد و همیشه مرا تحقیر می کند و می گوید تو از خانواده سطح پایینی هستی همیشه در مورد من نظرات منفی می دهد ومرا زیر سوال می برد من بعد از ازدواجمان کارم را از دست دادم او همیشه مرا تحقیر می کند که من با زنی کارمند ازدواج کردم به من ربطی نداره که شرکت تورو تعدیل کرده و اینکه من حتی سر کار هم دوباره رفتم اما بدلیل حقوق ناچیز و بیماریم نتونستم به خرج خونه کمکی کنم البته شوهرم مشکل مالی نداره اما همیشه به من خرده می گیره همش به من نگاه منفی داره به روزی 100 بار از طرز غذا خوردن طرز حرف زدن و معاشرتم ایراد میگیره تا حرفی می زنم شروع میکنه سریع به حرف زدن علیه من اصلا تا حالا نشده حرفی بزنم باهام دعوا نکنه و جبهه نگیره من نسبت به زندگی حسی ندارم البته ما با هم رابطه هم نداریم چون اون همیشه یا خیلی دیر میخوابه و اگر همزمان به رختخواب بریم میگه خوابم میاد کلا از من خوشش نمیاد و بارها بهم گفته من بچه ای نمیخوام که مادرش تو باشی حتی اصلا نگاهمم نمیکنه همش نگاش که میکنم نگاشو می دزده اصلا جز غر زدن وایرادگرفتن ازم باهام حرف دیگه ای نمیزنه راستش من خیلی شاد بودم اما از زمانیکه ازدواج کردم خیلی افسرده ام و هیچ چیز تو دنیا شادم نمی کنه واقعا تعجب می کنم اما هیچ چیزی منو خوشحال نمی کن به من میگه شکل ملخی کج و کوله خودمو دوست ندارم فکر می کنم بدم زشتم بی ادبم بد حرف می زنم چون از صبح تا شب یک نفر این رو بهم میگه از طرفی من از وقتی ازدواج کردم خرج شخصیم رو از پس اندازم دادم و اون برام چیزی نخریده اصلا منو جدا میدونه احساس میکنم بعد چند سال تو خونش مهمونم و هر چند وقت یکبار میگه جدا شیم خیلی خیلی ناراحتم زندگیم بن بست شده به خونه پدر و مادرم هم نمیتونم برگردم البته این رو هم بگم که من یک ماه بعد از ازدواجم بدلیل فشار روحی خیلی شدید که بهم آورد شدیدا بیمار شدم و حتی اون زمان بهم گفت برو خونه مادرت ازت مراقبت کنن خوب شدی بیا من خسته شدم وقت ندارم منم به سختی خودمو سر پا کردم اما حالا از درون دارم می پوسم. خواهش میکنم باهام همفکری کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)