سلام به همه دوستان
من تازه واردم. البته قبلا اومده بودم به خاطر مشکلاتی که داشتم.مربوط به چند سال پیشه.
الان دوباره اومدم. ولی این بار دیگه به خاطر مشکلی نیست اومدم یکم از زندگی که داشتم و دارم بگم. شاید یکی مثل من باشه به مشکلات الانش فکر نکنه
من سی و دو ساله هستم. کارشناسی ارشد
خیلی مشکلات تو زندگیم داشتم. خیلی زیاد که شاید هر کسی نتونه تحمل کنه. بیشتر مربوط به خانواده.
نمیتونستم با مشکلاتم کنار بیام و با شرایط زندگیم. جدا از همه این شرایط هیچ وقت هم خواستگار نداشتم چون فکر میکردم یکی از راههای فرار از زندگیم ازدواجه که البته اشتباه فکر میکردم
از نظر اخلاقی همه میگفتن یه دختر خیلی خوش اخلاقی هستی. از نظر ظاهری هم معمولی ولی کسی سمتم نمیومد.
خیلی دنبال علتش بودم
منم مثل خیلیا که اینجا میان و میگن خواستگار نداریم تا نزدیک سی سالگی حتی یه نفر هم خواستگاریم نیومد. خودم هم اینقدر شرایط خودم رو بد میدونستم که فکر میکردم نمیتونم سمت کسی برم.
تا چند سال پیش که دیدم دیگه نزدیک سی سالم شده و باید یه کاری کنم.
اومدم اینجا و البته مشاور حضوری
همه یه راهنمایی میکردن. اول خودتو قبول کن و با شرایطت کنار بیا
قرار نیست شرایطت نقطه ضعفت باشه. نقاط قوتت رو بشناس
خیلی سخت بود برام پذیرشش . خیلی سخت
ولی هیچ وقت امیدم رو از دست ندادم.
همیشه به خدا گله میکردم که چرا من نباید مثل خیلیای دیگه باشم. ولی همیشه یه چیزی بهم میگفت صبر داشته باش درست میشه. شاید خدا برات تقدیری انتخاب کرده که خودت خبر نداری
شاید باید این دوران رو سپری کنی
الان حرفای خیلیا رو میخونم مثل خودم هستن. منم یه روزی گله میکردم و دوست داشتم شرایط عوض بشه که الان دارم این حرفا رو میزنم
کم کم سعی کردم خودم رو بپذیرم البته یه درصد کمی موفق شدم ولی همون انگار کافی بود
سعی کردم غرور خودمو کنار بذارم و تصمیم درست بگیرم.
همون موقع با پسری آشنا شدم.
چون تجربه خاصی نداشتم اصلا نمیدونستم باید چکار کنم. ولی سعی میکردم کار درست رو انجام بدم.
از همه مشکلات زندگیم از اول براش نگفتم که فکر کنه خیلی آدم ضعیفی هستم ولی مخفی کاری هم نکردم. از همه مسایل زندگیم تو جریان آشناییمون خبر دار شد.
همه بهم میگفتن اگه کسی واقعا تو رو دوست داشته باشه مشکلاتت رو هم قبول میکنه
من میگفتم این حرفا همش امید الکیه. هیچکس راحت مشکلات تو رو قبول نمیکنه
ولی اینطور نبود. اون همه مشکلاتی که من برای خودم یه کوه کرده بودم از نظرش مسایل کوچیک و پیش پا افتاده ای بود.
بعد چند ماه به خودم اومدم دیدم قضیمون جدی شده و اون از همه زندگیم خبر داره و ازم میخواد که قرار بزاره با خونوادش بیان خواستگاری و ما ازدواج کردیم
تنها پسری که وارد زندگیم شد تبدیل شد به همسرم. اونم یه همسر فوق العاده الان یه سال و خورده ای ازدواج کردیم و من واقعا در کنارش آرامش دارم. بعضی وقتا فکر میکنم نکنه خوابم ولی اینطور نیست من بالاخره به اون آرامشی که دنبالش بودم رسیدم
الان که به گذشتم نگاه میکنم میبینم هیچ وقت نیست که خدا تو زندگیم نباشه
یه وقتی فکر کنیم شاید این خود ما باشیم که اینقدر زندگی رو به خودمون سخت میگیریم
نمیگم الان هیچ مشکلی ندارم نه بالاخره به خاطر شرایط و اطرافیان و یا حتی خودمون مشکلات کوچیک هست ولی دیگه مهم نیستن
اینا رو گفتم که شاید به یکی که تو شرایط قبلی من هست امید بدم
شاید هم خیلیاتون بگین الان زندگیش آرامش داره نمیفهمه ما چی میگیم ولی اصلا اینطور نیست
من تمام گذشتم لحظه به لحظه جلوی چشمام هست
ولی در مقابل آینده ای که قرار بود بیاد دیگه اهمیت نداره
ببخشید که سرتون رو درد آوردم
موفق باشین
علاقه مندی ها (Bookmarks)