ببخشید من مجدد مزاحم شدم....بعد ازمراسم خواستگاری وصحبتهای انجام شده بین دو خانواده ... الان مشکل بزرگم این هست درحال حاضر پدرم قبول نمیکنه عقد کنیم.
نظرش این است دوران عقد باعث اختلاف میشه وقبولش نداره میگه اگربعد ازمدتی نخواستید یا به مشکل برخوردید زندگی به دهان همه تلخ میشه و نمیتونم مثل آقای ایکس وخانم وای دخترانشان مشکل پبداکردند،دنبالت توی دادگاهها بدوم.
ما نظرمان عوض نمیشه ومشکل خاصی نداریم جز بگومگوهای گاه وبیگاه وبرای همه پیش می یاد.ولی فکرکنم پدرم اینقدرزندگی های دیگران رو دیده ترسیده .زندگی این شکلی خیلی برایم سخته خیلی دوستش دارم میخواهم همیشه با اون باشم ولی این فرمی همه چیز برای ما دشواره.توی بهارباید برای برنامه کاری خارج ازکشور بریم.حساب کرده بودیم قبل ازآن عقد کنیم خیالمان راحت باشه الان همه برنامه هایمان بهم ریخته!
واقعا موندم چطور پدرم رو راضی کنم میگه عقدوعروسی درنهایت 1هفته باید فاصله داشته باشه.ولی الان شرایط مناسب رو برای گرفتن مراسم عروسی نداریم خیلی کار داریم.وقتی باهم بیرون هستیم اینکه باید ازهم جدا بشیم مثل شکنجه است برای ما.
چرا باید زندگی ما این شکلی باشه هم دارمش هم ندارمش.نمیدونم میتونم احساسم روکامل بیان کنم یا نه.الان چون بیشتر ازهمیشه ازنظراحساسی به هم نزدیک شدیم دوری ازهم خیلی عذاب آورشده.شبها تا صبح خوابم نمیبره یک خرس بزرگ عروسکی برای ولنتابن واسم گرفته بود خرس رو کنارم میگذارم از اودکلنش به خرس عروسکی زدم وشبها بغلش میکنم وبعضیوقتا اشک میریزم.
چندشب پیش روی موبایلش تماس گرفتم ساعت 2 شب کلی گریه کردم یعنی زارمیزدمـــــــــــــــ. میگفت چراگریه میکنی مگرمن مرده ام توگریه میکنی.اونموقع شب پاشد درخانه ما اومد هوا سردبود توی پارکینگ خونه ما توی ماشین نشستیم، بامن حرف زدخیلی آروم شدم گفت دفعه دیگه گریه کردی منم گریه میکنم.
نمیدونم چرا تا این حد به اون وابسته ام میگم اگر دوستم داری پدرم رو راضی کن گفت من نمیتونم روی حرف پدرت حرفی بزنم.اما معلومه خیلی ناراحته همیشه میگه اعصابم خورده تو کنارم نیستی.دیروز توی استودیو یک جمله گفتم... باز باید برم خونه تنها باشم تونیستی ...اون درحال نشستن بودبادستش زد زیرگیتار روی میز
بچه ها معترض شدند گفتند گیتار رو داغون کردی زن گرفتی مخت رو از دست دادی.من پشیمون شدم برای حرفم.
میدونم اون هم مثل من فکرمیکنه ولی به خاطراینکه من اذیت نشم وبخاطرغرورش بروز نمیده.مادرش به من گفت عکست رو داده روی روبالشت و رویه کوسن زدن توی اتاقش گذاشته .چشمهام چهارتاشد گفتم من نمیدونستم. ازمن خواست حالا که اون نگفته به رویش نیارم.البته منم روزخواستگاری عکسهایش رو از توی اتاقم جمع کردم نمیخواستم متوجه بشه.
من به پدرم چه چیزی بگم چطوری رفتارکنم اون قبول کنه ماعقد کنیم ؟اگرکسی تجربه این شکلی داشته لطفا راهنمایی کنه به چه صورت تونسته خانوادش رو راضی کنه. یکی ازدوستانم خانواده مذهبی داره حرفش جالبه...
میگه ماجوونهاتوی ایران ازهرنوع قشری باشبم فرقی نداره همه وضعیت بدی داریم مشکل من این هست درخانواده قاعده بر این است بعدازخواستگاری وآشنایی اولیه بایدعقد کنیم ونمیتونیم شناخت کافی پیداکنیم وتو مشکلت این است خودت میخواهی عقدکنی و خانواده ات قبول نمیکنند.
به خدا میگم، خدایا تو این حس دوست داشتن رو توی وجودماگذاشتی اگر بده چرا گذاشتی اگر بدنیست چرا کمکم نمیکنی.مگرنمیگی زن ومرد روبرای آرامش همدیگه خلق کردی مگرمن چی میخوام ابتدایی ترین خواسته یک انسان چیه اینکه کسی رو دوست داشته باشه کنارش باشه چرا به حق ترین خواسته رو واسه جوونهای ما توی جامعه ما تبدیل به رویا کردی گناه ما چیه؟ لورد اون بالانشستی نگاه میکنی خسته نشدی صبرت تمام نشد؟ما دیگه از آزمایش وتقدیر فراتر رفتیم فکری به حال ما کن.
آخه من بایدچه کارکنم تا کی باید اینجوری بلاتکلیف بمونم.خیلی ناراحتم من سابقه سردرد بد نداشتم الان از فکرزیاد سردردهای عصبی گرفتم کل این هفته رو جز وقتی با هم هستیم دپرس بودم موقع باهم بودن فکروروحیه الانم اجازه نمیده دلم خوش باشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)