اندیشیدن به اندیشیدن دیگران.ترسیدن از اندیشیدن دیگران درباره تو. این حد بی خودی است. که تو در خود چنان جلف وسبک شده ای که بیم داری از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید. هم از این روهیچت در اندیشه نیست جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی.
پس بی خود شده ای از آنکه نقطهاطمینان در خود را گم کرده ای, از دست بداده ای و به اسارت داوری های این و آن در آمدهای. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار میگذرانی به سانی که دیگران با تو;بلکه این تصور ترس زده ی حضور دیگران است در تو که تو را از تو باز ستانده است.
و این تو نیستی دیگر که گامبرمیداری و سلام میگویی; بل این یک گره گناه است که در هر گام و هر کلام استمالت میجویدبه تبرای خود از نگاه داوری دیگران, که این دوران را تو خود از بهر خود تراشید ای بهبراعت خود از گمان گناه.
و این بیماری تمام بی ریشگاناست به هنگام بی کسی; که این بی کسی صد چندان عریان تر مینماید آن دم که دست تو ازهر گونه کاری کوتاه شده است. اگرت دستی به دسته ی منگال (دست افزار درو) میبود همیندم, مجالی نمیداشتی به بیم داشتن از نگاه و نظر دیگران. که خود مبرا میبودی از هر گناهو هر وهن. آن اتصال و وصل, آن ربط پوست و ناخن و گوشت و تو با خاک و با کار, تطهیرمینمود تو را دست کم در اندیشه تو.
اکنون اما عجیب و غریب مینمایی,از آنکه عجیب و غریب هستی! در هیچ نقطه‌ای ربط و اتصالی نداری, پس زاید بر زمینی ایستادهای. زاید بر زمین ایستاده ای و زاید هم مینمایی, پس بیم داوری دیگران میفرسایدت. ازآنکه داده ی این داوری از پیش روشن است. تو محکومی. این است اگر از نگاه و گویه ی دیگرانمیهراسی و حتی لب جنبانیدن دو تن را با همدیگر در بابی دیگر, تاب نمیتوانی آورد; ازآنکه گمان میبری سخن از تو میگویند, که غیبت تو میکنند, که پیرامون بود و نبود تو بدمیگویند و این حد بی خودیست; حد بی خودی.
کلیدر, محمود دولت آبادی, جلدششم, صفحه 1580.


- - - Updated - - -

اندیشیدن به اندیشیدن دیگران.ترسیدن از اندیشیدن دیگران درباره تو. این حد بی خودی است. که تو در خود چنان جلف وسبک شده ای که بیم داری از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید. هم از این روهیچت در اندیشه نیست جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی.
پس بی خود شده ای از آنکه نقطه اطمینان در خود را گم کرده ای, از دست بداده ای و به اسارت داوری های این و آن در آمدهای. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار میگذرانی به سانی که دیگران با تو;بلکه این تصور ترس زده ی حضور دیگران است در تو که تو را از تو باز ستانده است.
و این تو نیستی دیگر که گام برمیداری و سلام میگویی; بل این یک گره گناه است که در هر گام و هر کلام استمالت میجوید به تبرای خود از نگاه داوری دیگران, که این داوران را تو خود از بهر خود تراشید ای به براعت خود از گمان گناه.
و این بیماری تمام بی ریشگان است به هنگام بی کسی; که این بی کسی صد چندان عریان تر مینماید آن دم که دست تو ازهر گونه کاری کوتاه شده است. اگرت دستی به دسته ی منگال (دست افزار درو) میبود همین دم, مجالی نمیداشتی به بیم داشتن از نگاه و نظر دیگران. که خود مبرا میبودی از هر گناهو هر وهن. آن اتصال و وصل, آن ربط پوست و ناخن و گوشت و تو با خاک و با کار, تطهیرمینمود تو را دست کم در اندیشه تو.
اکنون اما عجیب و غریب مینمایی,از آنکه عجیب و غریب هستی! در هیچ نقطه‌ای ربط و اتصالی نداری, پس زاید بر زمینی ایستاده ای. زاید بر زمین ایستاده ای و زاید هم مینمایی, پس بیم داوری دیگران میفرسایدت. ازآنکه داده ی این داوری از پیش روشن است. تو محکومی. این است اگر از نگاه و گویه ی دیگران میهراسی و حتی لب جنبانیدن دو تن را با همدیگر در بابی دیگر, تاب نمیتوانی آورد; ازآنکه گمان میبری سخن از تو میگویند, که غیبت تو میکنند, که پیرامون بود و نبود تو بد میگویند و این حد بی خودیست; حد بی خودی.
کلیدر, محمود دولت آبادی, جلدششم, صفحه 1580.