سلام ب همگی
بچه ها خواهشا کمک فکری کنید.
من 9 ماهه عقد کردم ، تو خواستگاری شوهرم خیلی قولها در مورد زندگیمون بهم داد ک بعد از عقد گفت الکی بوده و خریت و عاشقی بوده
تو خواستگاری خانوادش رفتارهای ناخوشایندی داشتن ک من و خانوادم میذاشتیم ب حساب روستایی بودن و اختلاف فرهنگیمون و سادگیشون،البته خانوادم شدیدا مخالف بودن ولی اینقدر شوهرم گریه زاری کرد و گفت خانوادش با اون مشکل دارن نه من، ک بعد از سه بار بهم زدن باز من و خانوادم راضی شدیم.
شغل همسرم خوب بود (دو شغله) خونه و ماشین هم داشت و 28 سالش بود و تک پسر و بسیار زحمت کش بود و اینقدر از مکارم اخلاقی و مذهب محکم حرف میزد ک منم خر شدم وبله رو گفتم.
از همون روزای اول مادرش و خانوادش طوری رفتار میکردن ک بتونن بعدا ب همه بگن ببین چ عروس بدی داریم.مثلا 20 روز بعد از عقد من رو پاگشا کردن ک بعدا ب همه بگن عروسمون نیومد، روزای زیادی به همسرم میگفتم بریم خونتون ولی من رو با خودش نمیبرد و میگفت هر وقت مامانم دعوت کنه میریم.کلا وضع یه طوری شد ک 10 روز یکبار من رو دعوت میکردن اونم نه همیشه.گاهی فقط ماهی یک بار میرفتم.
البته شوهرمم همیشه سر کار بود و زیاد نمیومد و کلا هم بیشتر تو جمع بودیم،بابامم ک دوس نداشتن پیش هم بخوابیم. یک بار مادر و پدر شوهرم با شوهرم قهر کردن 20 روز ، منم میخواستم اشتیشون بدم رفتم خونشون، هر چی از دهنشون در اومد بارم کردن.گفتن تو غلط کردی تو خواستگاری با پسرمون حرف زدی.گفتن میخوای بری بیرون باید اول از ما اجازه بگیری.گفتن حق مداری با پسرمون بدون اجازه ما بری بیرون.گفتن باید بیای خونمون رو تمیز کنی....بعد همون شب وقتی شوهرم برگردوند منو ب خونمون باهاش دعوام شد.چون حس کردم همه حرفای خانوادش رو قبول داره، حتی تصمیم گرفتم سر این حرفهای خانوادش ازش جدا بشم ولی بعد 10 روز دلتنگ شدم و منصرف.خلاصه بعد از اینکه اشتی کردیم.4-5 ماه اول اینطوری بود و بعدش فهمیدم مادر شوهرم پا میشه میره اینور و اونور پشت من حرف میزنه.....خلاصه من و شوهرمم با هم اختلافاتی داشتیم مخصوصا سر مسایلی ک تو خواستگاری من مطرح کرده بودم و اون الکی قبول کرده بود.
ولی من خودم رو خیلی وفق دادم و کنار اومدم....با هم مشاوره های مختلف هم رفتیم.خلاصه 4 ماه پیش پدر شوهرم سر یک ماجرایی ک رفته بودیم خونه پدر شوهرم ، مادرشوهرم توهین های ناجوری بهم کرده بود و شوهرم من رو اورد بیرون خونشون و بعد از دلم دراورد......گفتن ک دیگه حق نداری زنت رو بیاری و مشاور هم بهمون گفت تا وقتی شوهرت تشخیص نداده دیگه خونشون نرو......شوهرمم تا دو ماه پیش تشخیص نداد......تو این 2 ماه ک دور از خانوادش بودیم به هر دومون خیلی خوش گذشت...البته 3 -4 بارم دعوامون شد سر کارای مامانش و اینکه اون به خانوادش هیچی نمیگفت......شوهرمم دیگه بیشتر وقت واسه من میذاشت و همه چی خوب بود تا اینکه دو سه بار بابام به شوهرم گیر داد چرا زنت رو نمیبری خونه مادرت و کی میخواین عروسی کنید و این وضع رو باید حل کنی و اینا.
شوهرمم ب پدرم گفت اگه حل شد اونموقع میریم سر زندگی و کاری از دست من برنمیاد جز صبر کردن،بابامم به من اولتیماتوم داد ک این حرف یعنی اگه راضی نشدن تو وضعت معلوم نیس.
منم تحت فشار رفتار مادرشوهرم ک داشت فامیلمون رو بهم میزد یه روز ب شوهرم گفتم یا همین امروز میری ب مادر و پدرت میگی ک خیلی دوسم داری و این کارا رو نکنن یا دیگه رو من حساب نکن.بعد هم بحثمون شد.
فرداش خانوادش عصبانی اومدن خونه ی ما ک دعوا کنن و گفتن ما این عروس رو نمیخوایم و پسر ما مال شما ،ولی دیگه باید دور ما رو خط بکشه.کلی هم توهین کردن و با اینکه پدرم اصرار زیادی ب حل ماجرا داشت اونها حتی گوش هم نکردن.
مشاورم گفت اونروز شوهرت با مادرو پدرش دعوا میکنه سر دوست داشتن تو و اونا هم دیگه کوتاه نمیان.مشاورم بهم گفت به شوهرت زنگ نزن تا تکلیفش رو با خانوادش روشن کنه.........من بیست روز بهش زنگ نزدم و اون هم زنگ نمیزد ولی ب مشاورم گفته بود که میخواد مستاجرش رو بلند کنه و بره جدا زندگی کنه............مشاورم بهش گفته بود برو با داییت حرف بزن.......ک بعد از اون دیگه به مشاورمون هم زنگ نزد.
خلاصه بعد بیست روز مشاورم گفت برو مهریت رو اجرا بذار چون فایده نداره......منم این کار رو نکردم به جاش ب شوهرم زنگ زدم و گفتم میخوام زندگی کنم.اونم اصلا انگار زیر و رو شده گفت من نمیتونم کاری کنم.اما حاضرم هر کاری کنم تا مشکل تو و خانوادم حل بشه.....تازه فهمیدم خانوادش از اول با من مشکل داشتن ولی با خودشون گفتن دختره رو عقد میکنیم پسرمون عطشش نشست طلاقش میدیم.
با شوهرم یک ماه پیش پدرش رو بردیم دو تا مشاوره.....البته من همراشون نرفتم چون شوهرم میگفت نمیخوام اونا بفهمن ما رابطه داریم.
مشاوره ها گفتن به هیچ وجه کوتاه نمیاد و اصلا فایده ای نداره.و باید شوهرت جلوشون وایسته محکم.ولی شوهرم بهم گفت تو زنی نیستی ک من بهت اعتماد کنم و به خانوادم پشت کنم،اخه تو با من دعوا میکنی...ولی مشاوره ها گفتن به تو ربطی نداره کلا شخصیتش ترسو هست و ترسش توهماتی رو براش بوجود میاره ک نمیتونه کاری کنه.شوهرم خونش رو جدا نکرد چون فکر کرد اونا فکر میکنن من بهش خط دادم و بدتر میشه اوضاع.....حتی با خانوادش مشهد هم رفت......
من بهش گفتم حالا چیکا کنیم اونم گفت صبر میکنیم،فقط دیگه نباید ارتباط داشته باشیم.بهم گفت من جلو بابام ایستادم و طلاقت نمیدم.مگر اینکه تو هم راضی باشی،تو هم جلو بابات بایست و بگو مهریت رو نذاره اجرا.منم قبول کردم.تا اینکه 3 هفته پیش بابام به یکی از فامیلامون جریان رو گفت اونم به اشنای اونا گفت بره واسطه بشه....منم نمیدونستم.تو اون مدت به همسرم زنگ زدم ولی گوشی رو بر نداشت ،با شماره غریبه زنگ زدم برداشت و گفت دیگه حرفی باهام نداره و همه چیز بین ماتموم شده.....گفت شما ابروی ما رو بردین و دیگه هیچ امیدی به راضی شدن خانوادش نیس.
منم خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگه برا همیشه فراموشش کنم.یکبارم زنگ زد من خاموش بودم ولی دوباره بهش زنگ نزدم.الانم دیگه هیچ خبری ازش ندارم.اون اشناشونم رفته حرف زده گفته خیلی بی ادبن تو رو خدا دخترتون مهریش رو نبخشه، اینا معلومه پسرشون موافقشون نیس ولی فک میکنن الکیه دختر مردم رو بدبخت کنن.الان گیر کردم و بلاتکلیفم.شوهرمم مطمنم جلو هیچکس نمی ایسته و با اونا هم قهره با منم رابطه نمیذاره.همه متخصصین هم میگن مشکل از شوهرته.منم گیجم.به نظرتون چیکا کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)