به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 61
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 مرداد 96 [ 18:44]
    تاریخ عضویت
    1393-11-22
    نوشته ها
    59
    امتیاز
    2,806
    سطح
    32
    Points: 2,806, Level: 32
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 86 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array

    من بلاتکلیفم....نمیدونم چیکار کنم؟......خانواده شوهرم میگن باید زنت رو طلاق بدی.....

    سلام ب همگی

    بچه ها خواهشا کمک فکری کنید.

    من 9 ماهه عقد کردم ، تو خواستگاری شوهرم خیلی قولها در مورد زندگیمون بهم داد ک بعد از عقد گفت الکی بوده و خریت و عاشقی بوده

    تو خواستگاری خانوادش رفتارهای ناخوشایندی داشتن ک من و خانوادم میذاشتیم ب حساب روستایی بودن و اختلاف فرهنگیمون و سادگیشون،البته خانوادم شدیدا مخالف بودن ولی اینقدر شوهرم گریه زاری کرد و گفت خانوادش با اون مشکل دارن نه من، ک بعد از سه بار بهم زدن باز من و خانوادم راضی شدیم.

    شغل همسرم خوب بود (دو شغله) خونه و ماشین هم داشت و 28 سالش بود و تک پسر و بسیار زحمت کش بود و اینقدر از مکارم اخلاقی و مذهب محکم حرف میزد ک منم خر شدم وبله رو گفتم.

    از همون روزای اول مادرش و خانوادش طوری رفتار میکردن ک بتونن بعدا ب همه بگن ببین چ عروس بدی داریم.مثلا 20 روز بعد از عقد من رو پاگشا کردن ک بعدا ب همه بگن عروسمون نیومد، روزای زیادی به همسرم میگفتم بریم خونتون ولی من رو با خودش نمیبرد و میگفت هر وقت مامانم دعوت کنه میریم.کلا وضع یه طوری شد ک 10 روز یکبار من رو دعوت میکردن اونم نه همیشه.گاهی فقط ماهی یک بار میرفتم.

    البته شوهرمم همیشه سر کار بود و زیاد نمیومد و کلا هم بیشتر تو جمع بودیم،بابامم ک دوس نداشتن پیش هم بخوابیم. یک بار مادر و پدر شوهرم با شوهرم قهر کردن 20 روز ، منم میخواستم اشتیشون بدم رفتم خونشون، هر چی از دهنشون در اومد بارم کردن.گفتن تو غلط کردی تو خواستگاری با پسرمون حرف زدی.گفتن میخوای بری بیرون باید اول از ما اجازه بگیری.گفتن حق مداری با پسرمون بدون اجازه ما بری بیرون.گفتن باید بیای خونمون رو تمیز کنی....بعد همون شب وقتی شوهرم برگردوند منو ب خونمون باهاش دعوام شد.چون حس کردم همه حرفای خانوادش رو قبول داره، حتی تصمیم گرفتم سر این حرفهای خانوادش ازش جدا بشم ولی بعد 10 روز دلتنگ شدم و منصرف.خلاصه بعد از اینکه اشتی کردیم.4-5 ماه اول اینطوری بود و بعدش فهمیدم مادر شوهرم پا میشه میره اینور و اونور پشت من حرف میزنه.....خلاصه من و شوهرمم با هم اختلافاتی داشتیم مخصوصا سر مسایلی ک تو خواستگاری من مطرح کرده بودم و اون الکی قبول کرده بود.

    ولی من خودم رو خیلی وفق دادم و کنار اومدم....با هم مشاوره های مختلف هم رفتیم.خلاصه 4 ماه پیش پدر شوهرم سر یک ماجرایی ک رفته بودیم خونه پدر شوهرم ، مادرشوهرم توهین های ناجوری بهم کرده بود و شوهرم من رو اورد بیرون خونشون و بعد از دلم دراورد......گفتن ک دیگه حق نداری زنت رو بیاری و مشاور هم بهمون گفت تا وقتی شوهرت تشخیص نداده دیگه خونشون نرو......شوهرمم تا دو ماه پیش تشخیص نداد......تو این 2 ماه ک دور از خانوادش بودیم به هر دومون خیلی خوش گذشت...البته 3 -4 بارم دعوامون شد سر کارای مامانش و اینکه اون به خانوادش هیچی نمیگفت......شوهرمم دیگه بیشتر وقت واسه من میذاشت و همه چی خوب بود تا اینکه دو سه بار بابام به شوهرم گیر داد چرا زنت رو نمیبری خونه مادرت و کی میخواین عروسی کنید و این وضع رو باید حل کنی و اینا.

    شوهرمم ب پدرم گفت اگه حل شد اونموقع میریم سر زندگی و کاری از دست من برنمیاد جز صبر کردن،بابامم به من اولتیماتوم داد ک این حرف یعنی اگه راضی نشدن تو وضعت معلوم نیس.

    منم تحت فشار رفتار مادرشوهرم ک داشت فامیلمون رو بهم میزد یه روز ب شوهرم گفتم یا همین امروز میری ب مادر و پدرت میگی ک خیلی دوسم داری و این کارا رو نکنن یا دیگه رو من حساب نکن.بعد هم بحثمون شد.

    فرداش خانوادش عصبانی اومدن خونه ی ما ک دعوا کنن و گفتن ما این عروس رو نمیخوایم و پسر ما مال شما ،ولی دیگه باید دور ما رو خط بکشه.کلی هم توهین کردن و با اینکه پدرم اصرار زیادی ب حل ماجرا داشت اونها حتی گوش هم نکردن.

    مشاورم گفت اونروز شوهرت با مادرو پدرش دعوا میکنه سر دوست داشتن تو و اونا هم دیگه کوتاه نمیان.مشاورم بهم گفت به شوهرت زنگ نزن تا تکلیفش رو با خانوادش روشن کنه.........من بیست روز بهش زنگ نزدم و اون هم زنگ نمیزد ولی ب مشاورم گفته بود که میخواد مستاجرش رو بلند کنه و بره جدا زندگی کنه............مشاورم بهش گفته بود برو با داییت حرف بزن.......ک بعد از اون دیگه به مشاورمون هم زنگ نزد.

    خلاصه بعد بیست روز مشاورم گفت برو مهریت رو اجرا بذار چون فایده نداره......منم این کار رو نکردم به جاش ب شوهرم زنگ زدم و گفتم میخوام زندگی کنم.اونم اصلا انگار زیر و رو شده گفت من نمیتونم کاری کنم.اما حاضرم هر کاری کنم تا مشکل تو و خانوادم حل بشه.....تازه فهمیدم خانوادش از اول با من مشکل داشتن ولی با خودشون گفتن دختره رو عقد میکنیم پسرمون عطشش نشست طلاقش میدیم.

    با شوهرم یک ماه پیش پدرش رو بردیم دو تا مشاوره.....البته من همراشون نرفتم چون شوهرم میگفت نمیخوام اونا بفهمن ما رابطه داریم.

    مشاوره ها گفتن به هیچ وجه کوتاه نمیاد و اصلا فایده ای نداره.و باید شوهرت جلوشون وایسته محکم.ولی شوهرم بهم گفت تو زنی نیستی ک من بهت اعتماد کنم و به خانوادم پشت کنم،اخه تو با من دعوا میکنی...ولی مشاوره ها گفتن به تو ربطی نداره کلا شخصیتش ترسو هست و ترسش توهماتی رو براش بوجود میاره ک نمیتونه کاری کنه.شوهرم خونش رو جدا نکرد چون فکر کرد اونا فکر میکنن من بهش خط دادم و بدتر میشه اوضاع.....حتی با خانوادش مشهد هم رفت......

    من بهش گفتم حالا چیکا کنیم اونم گفت صبر میکنیم،فقط دیگه نباید ارتباط داشته باشیم.بهم گفت من جلو بابام ایستادم و طلاقت نمیدم.مگر اینکه تو هم راضی باشی،تو هم جلو بابات بایست و بگو مهریت رو نذاره اجرا.منم قبول کردم.تا اینکه 3 هفته پیش بابام به یکی از فامیلامون جریان رو گفت اونم به اشنای اونا گفت بره واسطه بشه....منم نمیدونستم.تو اون مدت به همسرم زنگ زدم ولی گوشی رو بر نداشت ،با شماره غریبه زنگ زدم برداشت و گفت دیگه حرفی باهام نداره و همه چیز بین ماتموم شده.....گفت شما ابروی ما رو بردین و دیگه هیچ امیدی به راضی شدن خانوادش نیس.

    منم خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگه برا همیشه فراموشش کنم.یکبارم زنگ زد من خاموش بودم ولی دوباره بهش زنگ نزدم.الانم دیگه هیچ خبری ازش ندارم.اون اشناشونم رفته حرف زده گفته خیلی بی ادبن تو رو خدا دخترتون مهریش رو نبخشه، اینا معلومه پسرشون موافقشون نیس ولی فک میکنن الکیه دختر مردم رو بدبخت کنن.الان گیر کردم و بلاتکلیفم.شوهرمم مطمنم جلو هیچکس نمی ایسته و با اونا هم قهره با منم رابطه نمیذاره.همه متخصصین هم میگن مشکل از شوهرته.منم گیجم.به نظرتون چیکا کنم؟

    ویرایش توسط anargol : جمعه 01 اسفند 93 در ساعت 17:17

  2. 3 کاربر از پست مفید anargol تشکرکرده اند .

    maryam240 (دوشنبه 18 اسفند 93), mohi (چهارشنبه 20 اسفند 93), parsa1400 (دوشنبه 11 اسفند 93)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 دی 00 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1390-10-20
    نوشته ها
    1,523
    امتیاز
    24,667
    سطح
    95
    Points: 24,667, Level: 95
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 683
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,759

    تشکرشده 3,304 در 1,073 پست

    Rep Power
    218
    Array
    سلام
    دعوای بین شما و مادر و پدر همسرتون دقبقا سر چی بوده ؟
    پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا, و در آن باغ کسی می خواند, که خدا هست، دگر غصه چرا ؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید zendegiye movafagh تشکرکرده است .

    mohi (چهارشنبه 20 اسفند 93)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 مرداد 96 [ 18:44]
    تاریخ عضویت
    1393-11-22
    نوشته ها
    59
    امتیاز
    2,806
    سطح
    32
    Points: 2,806, Level: 32
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 86 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    به خدا نمیدونم.
    بعد از اونشب ک رفتم با شوهرم اشتیشون بدم ،فهمیدم من عروسی نیستم ک بتونم اونا رو راضی کنم.چون تمام حرفهای من و شوهرم تو خواستگاری مخالف نظر اوناست.
    اونا از اولش دنبال این بودن ک بعدا بتونن برا جدایی ما دلیل بیارند.ولی دو ماه پیش گفتن چرا خونه ما نیومدی منم گفتم شوهرم نیاوردم خودتون گفتین نیارش،گفتن تو میومدی فوقش ما بیرونت میکردیم.گفتن باید بیای کارامون رو کنی
    الان میگن خونمون نیومد.
    هیچکس نمیفهمه چی میگن.مشاورا میگن هیچ منطقی ندارن و فقط میخوان تو نباشی همین.و
    ولی خودم فک کنم توقعات عجیب غریبشونه که به یه دختر تحثیلکرده نمیخوره.ما خونوادمون ،حرف زدنمون،رفتارمون فرق داره.خواهر و برادر من دکترن.اونا دختراشون دیپلمه شوهر کردن.

    - - - Updated - - -

    شوهرم میگن حتی رسمی صحبت کردن تو هم حرصشون رو در میاره،دیگه رفتار و سر یخچال نرفتن و دخالت و فضولی نکردنت ک بماند.


    این هفته پدرشوهرم زنگ زدن برید طلاق دخترتون رو بگیرید چون بعد از عروسی هم باشه ما برش میگردونیم.

  6. کاربر روبرو از پست مفید anargol تشکرکرده است .

    maryam240 (دوشنبه 18 اسفند 93)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    سلام دوست عزیز.

    با توجه به مشکلاتی که داشتید واین دوری ها و وارد شدن بزرگ ترها برای حل مشکلتون ، انرژی و زمان زیادی برای بازسازی روابط احتیاج هست.

    و هر دو شما نقش بسیار مهمی برای چگونگی ادامه این راه دارید.

    اول از همه باید تمام تلاشتون رو برای سازندگی داشته باشید که بعد ها در هر شرایطی از خودتون احساس ضایت داشته باشید.
    و قدم گذاشتن برای ساختن زمانی نتیجه می ده که بتونید همسرتون رو با خودتون به دور از هر گونه دخالتی زیر نظر مشاور همراه کنید.

    پس اگر قصد ساختن دارید با همسرتون یک قرار حضوری بگذارید و حتما حرف هاتون رو در و به ایشون بزنید و پشت تلفن هیچ حرفی نزنید.

    مکان و زمان ملاقات بسیار مهمه واینکه هر دو احساس امنیت داشته باشید.
    و ادامه راه که باید مرحله به مرحله پیش برید.

    و اگر نه تصمیم به جدایی دارید به هیچ وجه از حقوقتون دست نکشید و تمام و کمال از اون دفاع کنید در عین آرامش و به دور از هر تشنجی.

    مهم اینه که چه تصمیمی می خواهید بگیرید؟

    همسرتان شما رو دوست داره اما متاسفانه ضعف هایی داره که حتی اگر تصمیم به تغییر هم بگیره اگر با ایشان وارد زندگی شوید آثار آن قابل مشاهده هست.

    البته در این بین شما هم بی شک اشتباهاتی داشته اید که در هر حالتی چه ادامه و چه جدایی لازمه سعی در رفع اونها داشته باشید.

    منتظریم ما رو از تصمیمتون با خبر کنید.

    - - - Updated - - -

    به هیچ وجه شما و خانوادتون برای طلاق اقدام نکنید.

  8. 3 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    parsa1400 (دوشنبه 11 اسفند 93), نادیا-7777 (سه شنبه 05 اسفند 93), آویژه (جمعه 01 اسفند 93)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 مرداد 96 [ 18:44]
    تاریخ عضویت
    1393-11-22
    نوشته ها
    59
    امتیاز
    2,806
    سطح
    32
    Points: 2,806, Level: 32
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 86 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    راستش من تو این دو اهه خیلی تلاش کردم.
    الانم دوس دارم زندگیم رو بسازم ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد.همسرم هم با اینکه همه مشاورا بهش گفتن باید کاری کنه هیچ کاری نکرده.
    حتی ما آخرین بار تو خونش ک خالیش کرده بود یه عصرونه توپ خوردیم و لحظات عاشقانه ای داشتیم ولی بهم گفت من دیگه هیچ کاری نمیکنم.
    همه میگن اونم به طلاق راضیه ولی الان ک میگه صبر کن میخواد اینقدر خسته شی ک خودت اقدام کنی.و مهریه نده.الانم سه هفته هست رابطه ای نداریم.
    اره معلومه ک اشتباه داشتم، ولی همه ی مشاورا نظرشون اینه ک این اشتباهات باعث نمیشه زندگی خراب بشه.به نظر شما چیکا کنم؟ برا انفاق کیفری اقدام کنم یا صبر کنم؟

  10. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 دی 00 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1390-10-20
    نوشته ها
    1,523
    امتیاز
    24,667
    سطح
    95
    Points: 24,667, Level: 95
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 683
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,759

    تشکرشده 3,304 در 1,073 پست

    Rep Power
    218
    Array
    فعلا از طریق دادگاه اصلا اقدام نکن
    یه مدت صبر کن و هی تند تند زنگ نزن
    اجازه بده دلش برات تنگ شه
    به هیچ عنوان پیش فامیل و دوست و اشنا درد دل نکن که حرفاتو ببرن دوتا بذارن روش به خانواده شوهرت تحویل بدن
    آرامشت رو حفظ کن
    پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا, و در آن باغ کسی می خواند, که خدا هست، دگر غصه چرا ؟

  11. 3 کاربر از پست مفید zendegiye movafagh تشکرکرده اند .

    واحد (سه شنبه 12 اسفند 93), بی نهایت (شنبه 02 اسفند 93), سوده 82 (جمعه 29 اسفند 93)

  12. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 مرداد 96 [ 18:44]
    تاریخ عضویت
    1393-11-22
    نوشته ها
    59
    امتیاز
    2,806
    سطح
    32
    Points: 2,806, Level: 32
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 86 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بچه ها من دوران خیلی سختی رو گذروندم............روزای زیادی دلتنگ همسرم بودم ولی تحمل کردم.
    الانم خیلی خسته ام، از عید میترسم........میترسم عید بیاد و من همسرم رو همراهی نکنم و همه فامیل هاشونم بفهمن.
    من الان سه هفته هست هیچ ارتباطی با همسرم ندارم.بهش زنگ نمیزنم،دلیلی نداره.........بزنم چی بگم؟
    گفته دیگه حرفی باهام نداره.منم راستش ازش خیلی دلخورم.........اصلا حوصله ی خانواده ی هیچی نفهمش رو ندارم......خودشم رفتاراش چنگی به دل نمیزنه......میدونم دیگه حرمت ها درست نمیشه.....منم به هیچ وجه دنبال اینجور زندگی نبودم...
    همیشه ارزوم بود با خانواده شوهرم خوب باشم......صادق باشن و منم باهاشون صادق باشم و مثل اوایل که دلم برا پدر شوهرم تنگ میشد دلتنگشون بشم......ولی مشکل اینجاست که جنس خانواده ی شوهرم با صداقت بیگانه هست و کلا اصلا از اخرتشون نمیترسن....تو دلم دوس دارم همه چیز رو رها کنم و به ازدواج بعدیم فکر کنم....واین زندگی نکبت رو با یه ادم عقده ای تموم کنم ولی هم از تنهایی میترسم هم اینکه همه میگن مهریت رو نبخش تا یه دختر دیگه رو اینطوری بدبخت نکنن........راستش الان دیگه مشکل دلتنگی برا شوهرم رو ندارم.مشکلم ترس از طلاق و تنهاییه.
    زن داداشم دوستم بود قبل ازدواجش با داداشم.الان بچش رو گذاشته خونمون و رفته خونه ی یکی از دوستای مشترکمون که تازه عروسه.........
    این چیزا حس خیلی بدی بهم میده........از اینکه ایندم تو دیدن خوشی اطرافیانم خلاصه بشه میترسم.از طرفی هم واقعا خوشحالم این اتفاق واسه خودم افتاده و واسه خواهر و برادرم مشکلی پیش نیومده.
    راستش تو حالت خنثی هستم.بلاتکلیف به معنای واقعی

    زندگی موفق این صبر کردن چه فایده ای داره؟

    وقتی مطمنم شوهرم صدسالم بگذره نه دنبالم میاد و نه کاری میکنه؟
    خانوادشم هر روز مصمم تر میشن.تازه فکر میکنن به هیچ وجه قرار نیس بهم مهریه بدن!!!

  13. کاربر روبرو از پست مفید anargol تشکرکرده است .

    maryam240 (دوشنبه 18 اسفند 93)

  14. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 دی 00 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1390-10-20
    نوشته ها
    1,523
    امتیاز
    24,667
    سطح
    95
    Points: 24,667, Level: 95
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 683
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,759

    تشکرشده 3,304 در 1,073 پست

    Rep Power
    218
    Array
    شما چقد به فکر مهریه هستی بگیری ....... نگیری ...........مردم چی می گن !!!!
    ول کن حرف مهریه و دادگاه رو تو پله های هیچ دادگاهی خوشبختی تقسیم نمی کنن . زندگیت دست خودته
    عزیم اول سعی کن آرامشت رو به دست بیاری بعد فکر کن کجاها رفتارت مناسب نبوده و اشتباه کردی.
    ایرادات رو برطرف کن درسته که رفتار اونا باب میل تو نبوده اما مطمئنا تو هم اشتباهاتی داشتی
    با بد و بیراه گفتن به خانواده شوهر چیزی عوض نمیشه
    مگه دنبال خوشبختی نیستی ؟

    - - - Updated - - -

    شما چقد به فکر مهریه هستی بگیری ....... نگیری ...........مردم چی می گن !!!!
    ول کن حرف مهریه و دادگاه رو تو پله های هیچ دادگاهی خوشبختی تقسیم نمی کنن . زندگیت دست خودته
    عزیم اول سعی کن آرامشت رو به دست بیاری بعد فکر کن کجاها رفتارت مناسب نبوده و اشتباه کردی.
    ایرادات رو برطرف کن درسته که رفتار اونا باب میل تو نبوده اما مطمئنا تو هم اشتباهاتی داشتی
    با بد و بیراه گفتن به خانواده شوهر چیزی عوض نمیشه
    مگه دنبال خوشبختی نیستی ؟
    پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا, و در آن باغ کسی می خواند, که خدا هست، دگر غصه چرا ؟

  15. کاربر روبرو از پست مفید zendegiye movafagh تشکرکرده است .

    کیانا 93 (سه شنبه 05 اسفند 93)

  16. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 مرداد 96 [ 18:44]
    تاریخ عضویت
    1393-11-22
    نوشته ها
    59
    امتیاز
    2,806
    سطح
    32
    Points: 2,806, Level: 32
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 86 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خوب زندگی موفق عزیز,من باید تا کی بلاتکلیف بمونم؟
    من توضیح دادم که اشتباهاتم بسیار کم بوده..... من الان چندین ماهه که مدام تغییر کردم.البته تو ارتباط با شوهرم.ولی درباره ی خانوادش اصلا من دو یا سه ماه اونم نصفه نیمه دیدمشون.اصلا هنوزم نمیدونم چی میگن.اخه کلا حرفاشون قاطی پاتیه.الانم دیگه میگن طلاق و لاغیر.......شوهرمم میگه اگه خانوادم کوتاه میومدن من میخواستم زندگی کنم.ولی خوب کوتاه نمیان.
    ما سه تا مشاوره رفتیم و اونا میگن این خانواده تعادل ندارن.
    شما بگید من وقتی ندیدمشون چطور میتونم اشتباه کنم.عزیزم راستش گویا قبل از خواستگاری از من,خانوادش به شوهرم دختری رو پیشنهاد میدن مثل خواهر شوهرام,بسیار ظاهر مادرشوهر پسند و بسیار ارام و بی صدا,کلی هم خانوادش رفتن دنبال خانواده شوهرم که درست بشه,دختره با مادر شوهرم میرفته مسجد(حالا هنوز هیچ خبری نبود و فقط یه هواستگاری ساده بود),حس میکنم یکبارم دختره چون هم محلشون بوده در غیاب شوهرم خونشون هم رفته بوده.البته اینا رو از حرفاشون فهمیدم.خلاصه دختر خانم و خانوادشون بسیار مشتاق ولی شوهرم به دلش ننشسته و بردتشون مشاوره و مشاور توصیه کردن با اون با بی علاقگی ازدواج نکنه و شوهرمم با بی رحمی اون دختر رو در حالی ک خانوادش مخالف بودن رد میکنه و این ارتباط رسمی رو هم پایان میده.وقتی خواستگاری من میان ,چون بدون تماس قبلی و بسیار سنتی اومدن ,من نمیخواستم برم پیششون چون به نظرم تو این زمونه بی کلاس بود ولی به اجبار مامانم که زشته اینا نمیرن رفتم, مامانشون کلا از همون اول در مقایسه با اون دختره مخالف شد ولی شوهرم میخواست خودش هم من رو ببینه,
    وقتی هم دید خواست صحبت کنیم,با اینکه مامانش از تو خواستگاری دلش نمیخواست ما صحبت کنیم و من نمیدونستم,صحبت کردیم و شوهرم عاشق شد,اینقدر که با مامانش اینا بد برخورد میکرد و واضح مرتب میگفت هر چی خانمم بگه البته فقط تو خواستگاری اینطور بود, مشاور قبلی اون بعد از عقد بهم گفت که وقتی برام از تو صحبت میکرد برعکس موردهای قبلی واقعا مطمن بود که تو زنش بایدبشی و خانوادش فکر میکنن از روی اونا رد شده و تو رو گرفته,بهم گفت شما فک کن دوس دختر همسرت بودی و قید رفتار خوب خانوادش رو بزن, ببین عزیزم شوهرم خودش هم قبول داره خانوادش خیلی بدن,ولی میگه نمیتونم کاری کنم.
    حالا فکر به اشتباهاتی که داشتم در حالی که خیلی فکر کردم و حتی اونموقع هم که با خانوادش رفت و امد داشتم نمیتونستم جبران کنم الان فقط ذهنم رو مشوش میکنه.یکی از اشتباهات من این بوده که تو خواستگاری چرا بابام من رو نبرده خونشون براشون چایی دم کنم.
    من قطعا اشتباه داشتم و بزرگترینشون انتخاب همسرم بود.ولی الان دیگه از بلاتکلیفی خسته ام.
    من مهریه نمیخوام,فقط میخوام یه جوری همسرم رو بکشونم وسط ک بیاد تکلیفم رو مشخص کنه.
    الان دو تا مشاورم میگن برو اجرا بذار که مجبور شه تصمیم بگیره,یا تو یا خانوادش.ولی حس بدی دارم.مشاورام میگن شوهرت رو تو این مدت میشناسیم,این پسر کسی نیس که خودش تصمیمی بگیره و تا صد سال دیگه هم خبری ازش نمیشه یا اگرم بشه بازم مثل قبل میگه از دستم کاری بر نمیاد.اونا میگن چون مشکل خانوادش هستن وقتی ببینن بدبخت کردن ادم ها راحت نیس شاید کوتاه اومدن و شوهرت هم فهمید زندگی با ترس جلو نمیره.و باید راهش رواز اونا جدا کنه.
    ولی مشکل اینه که من از این اجبار خوشم نمیاد,از طرفی هم از بلاتکلیفی ناراحتم.
    واقعا چیکا کنم که وضعم معلوم شه؟

  17. 2 کاربر از پست مفید anargol تشکرکرده اند .

    parsa1400 (دوشنبه 11 اسفند 93), بارن (یکشنبه 03 اسفند 93)

  18. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم:


    خیلی غصه نخور زندگی همینه!!!فقط سختیاش برای هر کسی یه جوره!
    ببین چون خودم الان شرایط زندگیم انرژی بر هست نمیتونم همراهیت کنم .اما تو این مدت چیزایی که یاد گرفتم خلاصه بهت بگم!


    1-ما به این دنیا نیومدیم که کودک بمونیم اومدیم تا تربیت بشیم!تربیت شدن سختی های خاص خودش داره!


    2-اگر دور و برت دقت کنی میبینی زن و شوهرا با هم تفاوت های آشتی ناپذیر زیادی دارن،کلن خدا معمولا کوتاه و بلند کنار هم جفت میکنه!


    3-زن باید عزت نفس و نیاز کنار هم داشته باشه!


    4-یک زن باید مهارت های زندگی در حد بالایی بلد باشه و این مقدار با میزانی که مادر و خواهر و اقوام شوهر در این زمینه آگاهی دارن رابطه کاملا مستقیم داره!!!!

    یعنی هر چقدر اونا بلدن تو مجبوری بزنی بالا دست اونا!شاید به نظر اطرافیانت و دوستات خیلی هم خوبی اما در کنار اقوام شوهرت رفتار زنانه شما معنی میگیره!


    خلاصه که نوشته هات خوندم فقط این میتونم بگم:


    1-دراین اول راه هیچ اقدام قانونی نکن !بعدا پشیمون میشی!یک سال دیگه هم اقدام کنی با این مدلی که شما راضی هستی به یک هفته راحت جدا میشی!نیازی نیست عجله کنی!


    2-اگر شوهرت در جلسه خاستگاری خودش تو رو خاسته و مخالف نظر خانوادش حرکتی کرده یعنی پتانسیل داره بدون حمایت خانوادش حرکت کنه شما باید صبر کنی!


    3-از این مشکل زندگیت برای رشد فکر و تربیت خودت استفاده کن!هر اتفاقی که بیافته لااقل دیگه نمیگی فلان قدر ماه تو زندگیم عمرم هدر رفت!


    4-ذهن خودت سطل آشغال افکار منفی و توهماتی که ازش خبر نداری یا مربوط به گذشته بوده،نکن!(از اینجور فکرا: براش یک زن دیگه گرفتن!معتاد شده!دیگه من نمیخاد!من نیستم معلوم نیست خانوادش چقدر برای من داستان میسازن!با 10 تا حوری پری داره حال میکنه!به فکر من نیست!قبلن فلان دختر میخواستن الان رفتن اون دختره چسبوندن به شوهر من )


    5-دنبال یک مشاور یا یک کلاس خوب بگرد و ناامید نشو!



    امید داشته باش به خدایی که همه چیز به اراده اوست!

  19. 3 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    parsa1400 (دوشنبه 11 اسفند 93), zendegiye movafagh (دوشنبه 04 اسفند 93), سوده 82 (جمعه 29 اسفند 93)


 
صفحه 1 از 7 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:10 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.