سلام
اول از همه تشکر واسه ي این فضاي خوب و مسئولين عزیزش ک ما میتونیم ب راحتی مشکلمونو بگيمو راهنمایی بگیریم.
و دوم این ک بر م سر اصل مشکلم چون تايپيکم ب اندازه کافی طولانی هست.
راستش نمیدونم چ جوری از مشکلم بگم. شاید یه کم مبهم باشه. و این ابهام واسه خودمم وجود داره. یعنی دقیقا نمیدونم مشکلم چیه و نمیتونم واسه کسی توضیح بدم. به خاطر همین پیشاپیش ممنونم ک برام وقت ميذاريد.
من ۱۷سالمه. سوم دبیرستان. از اول دبیرستان یه دختری تازه ب مدرسه مون اومد ک از همون اول در یه حد متوسطی نظرمو جلب کرد. دوست داشتم باهاش دوست شم. ولی ن من تونستم این حسمو نشون بدم و ن اون منو تحویل ميگرفتو واسه من اون موقع خیلی این موضوع اهمیت نداشت. فکر میکردم کلا بچه سرديه یا اصلا از من خوشش نمیاد. تا این ک سر یک موضوعی مجبور شدم پیشش برم و با این ک اصلا نمیشناختمش مجبور شدم یه داستانيو براش تعریف کنم ک خب خیلی داستان جالبی نبود و درباره مشکلی بود ک بین منو یه سال بالایی وجود داشتو فقط دوستای صميميم خبر داشتن. اما مجبور شدم ب اونم بگم چون باهاش آشنا بود و میتونست مشکلمو حل کنه. بهرحال همون جور ک گفتم چون داستان جالبی نبود وجه ی من اینجا یه کم خراب شد و ازش قول گرفتم ک این داستانو کسی ازش خبر نداشته باشه. حتی ب اون سال بالایی هم از طرف من حرفی نزنه. ازش خواهش کردم و اونم اطمینان داد ک مشکلی نیست. خیالت تخت. و از قول خودش با اون حرف میزنه. این گذشتو ن تنها مشکل من با اون سال بالایی حل نشد بلکه بدترم شد ک البته مقصر این دختر نبود و باهاش حرف هم زده بود ولی مثل این که این سال بالایی هر چ قدر پرسیده بود ک درباره کی حرف میزنی و اون دختر جواب نداده بود نهایتا گفته بود ک من اصلا همچین مشکل و همچین آدمی نمی شناسم و این دختر هم اومد پیش منو گفت خیالات برت داشته و اون اصلا تو رو نميشناسه ک تو از مشکل حرف میزنی . من اینو شنیدم و چون اون سال بالایی و سال ها بود ک می شناختم مطمئن بودم ک صرفا جلوی این دختر خاسته فقط بگه ک منو نميشناسه. همین! و علاوه بر این ک این دختر از مشکل من خبر دار شده بود, این جا هم احساس کوچیک شدن کردم جلوی اون. چون برخلاف من رابطه بسیار عالی با این سال بالایی داشت و من اصلا احساس خوبی بابت این قضيه نداشتم! ولی بهرحال با خودم فکر کردم ک اصلا این موضوع ارزش فکر کردن نداره و الان تو دبیرستان درس حرف اول و میزنه تا دوستیو این روابط بی خیال این اتفاق شدم و دیگه ب رابطه ام با اون سال بالایی فکر نکردم. و مدت ها بعد هم ک این دختر اومد موضوعو باز کنه ب خاطر این حس کوچیک شدنی ک واسم ب وجود اومده بود دیگ نداشتم ادامه بده و بهش نشون دادم ک دوست ندارم تو این موضوع بیشتر از این دخالت کنه. و اونم دیگ ادامه نداد. این اتفاق گذشتو منم دیگ ب روم نیاوردم ولی تو این ۳سال هروقت این دو نفرو باهم می دیدم نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه گر میگرفتمو احساس میکردم دارن تحقيرم میکنن. و من باز هم خودمو ب ندیدن میزدم و خیلی ب این احساسم بها نمی دادم. نهایتا اوایل امسال ک متوجه شدم اون سال بالایی مدرسه اش داره جدا میشه با خودم فکر کردم ک ب این اتفاقاتی ک تو این دوران افتاد فکر نکنم و برای خداحافظی هم ک شده دفترچه مو بهش بدم یادگاری برام چیزی بنويسه و حداقل این ک با خاطره خوش از هم جدا شیم و دفترچه مو دادم و اونم رفتار خوبی نشون داد ولی بعد از این ک دفترچه مو گرفتم دیدم تمام اون داستانی ک من سال اول برای اون دختر تازه وارد تعریف کرده بودمو برام نوشته ک ایشون هم خبر داره و همون طور ک گفتم چون این داستان داستان خوبی نبود من واقعا خجالت کشیدمو احساس کوچيکيم دوچندان شد. یعنی احساس کردم دونفر منو بازی دادن. ب خاطر همین با این ک خیلی اعتماد ب نفسمو از دست داده بودم رفتم پیش همون سال بالایی و گفتم ک سوتفاهم شده و اینطور نیست ک اون فکر میکنه و اونم ازم عذرخواهی کرد و من دیگ ب طور کامل رابطه مو با اون سال بالایی قطع کردمو اونم از مدرسه ما رفت ولی ب اون دختر چیزی نگفتم. و رفتارمو باهاش سرد کردم. چون با خودم گفتم خودش رفته با اختیار کامل حرفی رو ک گفته بودم نزنه زده من چ برم بگم و گفتم اینقدر باهاش سرد میشم تا خودش بیاد معذرت خواهی کنه.
و بدون این ک خودم بفهمم وجودم از نفرت ب این دختر پر شده بود و ب معنای واقعی ازش بدم میومد و دورادور با ناراحتیش خوشحال میشدم.
هر چ قدر ک من سردتر میشدم اون بیشتر با من گرم میشد ولی دریغ از یه بار این ک بیاد بهم بگه مشکلی پیش اومده؟؟ چرا رفتارت عوض شده؟؟
این پروسه ۶ ماه ادامه داشت و این دختر با این ک من اصلا کاری ب کارش نداشتم اما حواسش کاملا بهم بود و محبت میکرد و این محبتش منو بیشتر آزار میداد. فکر میکردم میخواد از عمد نشون بده ک هیچ اتفاقی نیافتاده و من رفتارم مثل همیشه ست. تا این ک خودم از این وضعیت خسته شدمو دوستام باهام صحبت کردنو بهم فهموندن ک اشتباه فکر میکنمو صحبت نکردنو ادامه بی محلی کار درستی نیست و نهایتا بعد از ۶ ماه رفتم باهاش صحبت کنم.
بهش گفتم نظرم نسبت بهش عوض شده و دلیل این کارشو میخوام بدونم. این ک چرا هر چ گفتم نگو رو بعد ۳سال گذاشت کف دست همون فرد. اونم اول گف من نگفتمو بعدم منت این که من حتی این داستانو ب روی خودتم نیاوردم در طول این ۳سال بعد هر چ مرور کرد دید خودش گفته و برخلاف رفتارهای محبت آمیزی ک از قبل نشون میداد آخرش یه عذرخواهی خشک و خالی کرد و من رفتم و بعد از اون روز هم رفتارش ب شدت با من سرد شد!!! جالبه اون اشتباه کرد، من باید طلبکار باشم ولی اون طلبکار بود! منم ک اصلا ب خاطر آشتی پیش قدم شده بودمو توقع این رفتار و نداشتم جلوی خودش نشون ندادم ولی وقتی رفتم ب شدت بهم ریختم و گریه کردمو با خودم قرار گذاشتم ک من تلاشمو کردم ولی خودش نخواست پس انگار این آدم واسه من وجود خارجی نداره.
اما اصل مشکل من از اینجا شروع میشه که من قبل از این اتفاق از این دختر خوشم میومد. دوست داشتم باهاش دوست شم چون متاسفانه یا خوشبختانه خیلی شبیه همیم از لحاظ اخلاقی. من آدم مغروريم و غد و یه دنده.اونم همین طوره. با همه این حرفا قبل از این داستان من سعی میکردم برم جلو باهاش دوست شم ولی اون روز در میان با من اخلاقش فرق میکرد. یه روز گرم بود و یه روز بی محلی میکرد. اصلا انگار تکلیفش با خودش معلوم نبود. یه شب اس ام اسای عاطفی شدید میداد و روز بعدش از این همه محبت خبری نبود. بهرحال من ب این اخلاقاش عادت کرده بودم و متقابلا سعی میکردم غرور خودمو جلوش حفظ کنم و مهرو محبتای یه شبه اشو ب پای فرداشم نذارم.
این دختر از لحاظ تیپ و چهره بسیار جذابه، اجتماعيه و دوستاي زیادی داره و اعتماد ب نفس فوق العاده بالاييم داره. درباره خودم خيليا بهم گفتن ک جذابم حتی خود این دختر. دوستان زیادی دارم ولی درکل محدود ب دوستان صميميمم و اعتماد ب نفس زیادی هم داشتم. یعنی چ طور بگم. ببینین منو این دختر خصوصیات خیلی شبیه هم داریم و این باعث شده ک از اول امسال ک این اتفاق افتاد من هی خودمو با اون مقایسه کنم و هی ب خودم بگم ک اون از تو بهتره. منی ک اصلا با هیچ شوخی ناراحت نمی شدم کافیه یکی ب اون بگه به چ خوش عکسی. بهم ميريزمو میگم ببین ب تو نميگن ب اون میگن. درصورتی ک ۱۰۰دفعه هم ب من گفتن. منی ک اعتماد ب نفسم خیلی بالا بود حالا آدمی شدم ک وقتی ب این دختر نگاه میکنم هی با خودم میگم الان حتما داره با خودش میگه من چ قدر زشتم! ولی اون چ قدر خوشگله.
و اصلا همه اش فکراي مزخرف تو ذهنمه و این داره اذیتم میکنه. یعنی از خانواده گرفته تا فامیل و طرز پوشش میگم حتما همه اونو قبول دارن. درصورتی ک میدونم واقعیت این نیست ! شبا خوابشو میبینمو روزا حواسم ب کوچیک ترین رفتارش هست. از سلام کردن بگیر تا کوچیک ترین نگاهشو فکر میکنم منظور داره و میخواد منو بهم بریزه. از همه مسخره تر هی فکر میکنم کسی ک تو آینده بخواد باهاش ازدواج کنه خیلی خوشبخته و اصلا هرکی اونو ببینه اونو ميپسنده ن من!! میدونم خیلی خنده دار و مسخره ست ولی تو ذهنم رژه میره !!
اینا همه فکراي منه و دلیلی نداره ک درست باشن و فقط اعصاب منو ميريزن ب هم ولی واقعا نمیدونم چ کار کنم.
یه مدت ک مدرسه ها تعطیل میشه و نميبينمش حالم خوب میشه فراموشش میکنم ولی روز بعدش باز روز از نو و روزی از نو!
اعتماد ب نفسم کلا پایین اومده و تو جمعی ک اون باشه ناخودآگاه طوری رفتار میکنم ک بهش نشون بدم من از اون بهترم. دلیل این فکرامم نميدونم! یعنی خودم میدونم از زمانی ک من احساس کردم چ قدر جلوی اون سال بالایی تحقیر شدم درصورتی ک اون رابطه اش باهاش عالیه و بعد هم این ک این ناراحتی ۶ماهه منو ک باعثش خودش بود و با یه عذرخواهی ساده جمعش کرد و دیگ هم ب روش نیاورد. ولی بهرحال همه این اتفاقات دلیل بر بهتر بودن اون از منو این افکار نمیشه چون من ک کار اشتباهي انجام ندادم!
حالا من مشکلم احساساتيه ک واسم ب وجود اومده. چرا اینقدر اعتماد ب نفسم پایین اومده؟؟؟ ب این میگن حسودي؟؟ چ کار کنم از شر این افکار خلاص شم؟؟؟
مثلا یه مدت ک از این ديدارمون گذشته بودو من آروم شده بودم با خودم فکر کردم آرامشم توی بخشش این شخصه و هی ب کارایی ک در حقم کرد فکر نکنم. ولی تا باهاش بهتر میشم باهام سرد میشه و تا من عقب می کشم باهام گرم میشه و رفتارهای این آدم بلاتکلیف منو عصبی کرده.
از یک طرف زمانی ک بهم محبت میکنه از محبتاش لذت میبرم و از یه طرف دیگ بی محبتيا و بی محلياش منو گیج میکنه و ناخودآگاه دست ب مقایسه میزنم.
اینم بگم ک من با این آدم تا سال دیگ هرروز همکلاسيم و تا آخر روز باهميمو نمیتونم بگم باشه اصلا ب روم نميارم!
سعی کردم از تکنیک توقف فکر استفاده کنم. وقتی نميبينمش یک مدتی این تکنیک جواب میده ولی بعدش چون از صبح توی مدرسه توی یک جمعیم این تکنیک فایده ای نداره.
ببخشید طولانی شد ..
میدونم شاید با خودتون بگید اینم شد مشکل آخه؟؟ولی راستش واقعا این مقایسه کردنا و سردرگمی برای این ک دربرابر این آدم باید چ رفتاری و نشون بدم اذیتم میکنه ..
و این ک میخوام بدونم دلیل این همه افکار اذیت کننده چیه؟؟؟
منتظر راهنمايياتون هستم مشاورانو دوستان عزیز.
علاقه مندی ها (Bookmarks)