از دست خونواده ی همسرم خسته شدم
خونواده ی همسرم با ازدواج ما مخالف بودن بهتر بگم کلا مخالف ازدواج همسرم بودن به هزارو یک دلیل که چندتاشو براتون میگم
اول اینکه همسرم به جز خودش هیچکدوم از خواهر برادراشون هیچ شغل ودرامد یا تحصیلاتی ندارن از صبح تا شب ول میگردن ومتاسفانه از اونجایی که همسرم خیلی ساده و بی توقع بوده تمام نیازهای خونواده وبرادرو خواهراشو برطرف میکرده این نیازها فقط مسائل ضروری و اولیه نبوده مثلا مدام واسه خواهرش طلاو گوشی گرون قیمتوکامپیوترو.....میخریده خلاصه انگار شوهرش بوده
یا واسه داداشش ماشین خریده خونه ی پدریشو تعمیر کرده خلاصه هر چی درمیاورده مثل پدر خونه واسشون خرج میکرده بدون اینکه ذره ای به خودش برسه یا پس اندازی داشته باشه
به همین دلیل خونوادش اصلا دوس نداشتن که ایشون ازدواج کنه بارها بعداز ازدواجمون اینو به زبون اوردن که اگه هیچ وقت ازدواج نمیکردی چی میشد؟؟؟؟؟؟؟چه اتفاقی میفتاد؟
حتی مثال کسایی رو واسش میاوردن که 50 سال سن داشتنو ازدواج نکردن
وقتی میدیدن همسرم پیگیر ازدواج هست به گفته ی خود همسرم کسایی روواسش پیدا میکردن که همسرم میگفت حتی فکر کردن بهشون تنمو به لرزه مینداخت
خلاصه با کارشکنیشون میتونن مانع ازدواج همسرم تا سن 35 بشن
وقتی همسرم منو به خونوادش معرفی کرد نخواستن علنی مخالفتشونو بیان کنن مسائلی مثل مهریه رو بهانه کردن
پدر شوهرم به همسرم گفته بود مهریه نباید وجود داشته باشه که هر وقت زن حرف زیادی زد با لگد از خونه بندازیش بیرون!!!!!!!! خلاصه تفکرات جالبی دارن
وقتی همسرم مشکلاتش با خونوادش رو با من در میان گذاشت واز علاقه اش به من حرف زد تونست منو همراه خودش کنه ازونجایی که فردین بازی جزوی از شخصیت من بود تمام مشکلات رو بخاطرش قبول کردمو بدون حضور خونوادش رفتیم سر زندگیمون
اینم بگم من واقعا همسرمو دوس داشتم ودلم میخواست کمکش کنمو همراهش باشم چون احساس میکردم خیلی بهش داره ظلم میشه
خلاصه با وجود پادرمیونی من وچندبار تماس با مادرشون و یکبار ملاقات حضوری با خونوادشون اونها راضی به ارتباط با ما نشدن تا اینکه پارسال برادر همسرم فوت کرد و اونها برای حفظ ابرو جلوی فامیلاشون از ما خواستن که توی مراسم شرکت کنیم و جالب اینه اولم دستور دادن که من حق ندارم برم که بعدا دوباره پشیمون شدن و تماس گرفتن که زنتم بیار که ابرومون نره
بعد ازون همسرم دوباره از خونوادش خواست که اجازه بدن که ما گاهی برای دیدنشون بریم تو این یکساله هروقت که میریم با متلک و کنایه منو ازار میدن ومن همیشه سکوت کردم و خودمو به نفهمیدن زدم
همیشه طوری باهاشون رفتار میکردم که انگار رفتم خونه ی پدر خودم
تو کارای خونه به مادر شوهرم کمک میکردم همیشه ظرفارو من میشستمونهایت احترامو سعی میکردم تورفتار و حرفهام داشته باشم اما اونها هیچ تغییری تورفتارشون نسبت به من نداشتن
وقتی میریم خونشون برادر شوهر و خواهرشوهرم میرن تو اتاق دیگه نمیان بیرون تا ما ازونجا بریم
پدرشوهرم مدام با حرفاش ازارم میده مدام به همسرم میگه که زنی که مهریه میخواد فلانه وبهمانه
مدام میگه دختر سراغ دارم فقط میگن یکی بیاد مارو بگیره خرجمونو بده مهریم نمیخوان نه مثل بعضیا که هنوز خونه شوهر نرفته مهریه میخوان
یا مدام میگه خدا حقمو میگیره میدونم
یک ساله که روزه گرفته به همسرم گفته تا خدا حق منو از زنت نگیره من به روزه گرفتنم ادامه میدم!!!!!
نمیدونم چه حقی داره که خدا از من بگیره؟
مدام نفرینم میکنن حتی جلوی روی خودم
ما هنوز تصمیم نگرفتیم بچه دار بشیم اینا فکر میکنن بچه دار نمیشیم مدام به همسرم میگن زنی که بچه دارنمیشه باید طلاقش داد یا بردش محضر ازش امضاگرفت که مهریشو ببخشه ومرد بره یه زن دیگه بگیره
مدام در حال دعا و خواهش و التماس هستن از خدا که زندگیه ما از هم بپاشه
حتی یه بار پدر شوهرم برگشت تو روی من گفت چون من مخالف ازدواجتون بودم بچه دارم بشید نه خودتون نه بچه هاتون سروسامان نمیگیرن!!!!!
خواهر شوهرام که راجع بهشون حرف نزنم بهتره که چه اعجوبه هایی هستن ونصف اتفاقاتی که میفته زیر سر اوناست
تا حالا هرطور شده باهاشون کنار اومدم اما دیگه خسته شدم ونمیتونم تحملشون کنم هروقت میریم خونشون تا دو هفته نسبت به همسرم و زندگیم سرد میشم حتی جدی به جدایی فکر میکنم اما باز رو خودم کار میکنمو به زندگی برمیگردم اما باز روز ازنو روزی از نو
دیگه انرژی واسم نمونده بعضی وقتا خیلی سرد نسبت به همسرم رفتار میکنم با اینکه بیشتر از جونم دوسش دارم ولی این سردی که اصلا هم دست خودم نیست میشه مایه عذاب وجدانم
دیگه از سکوت و زجر کشیدنو تلاش خسته شدم
خواهش میکنم راهنماییم کنید که چکار کنم؟
این چند روز تعطیلیه رفتیم خونشون انقدر رفتارای زشت باهامون کردن که دلم میخواست بمیرم از دستشون راحت شم مثلا وقتی میریم اونجا کلا با من حرف نمیزنن حتی به زور جواب سلاممو میدن همسرم ازون مدل هاست که میگه نباید جلوی پدرومادر پارو دراز کرد چه برسه به اینکه بخواد جوابشونو بده خواهش میکنم بگید باید چکار کنم ؟
- - - Updated - - -
در ضمن موضوع مهم دیگه ای هم هست که به شدت ازش زجر میکشم
تفاوت فرهنگی خونواده ی خودم با همسرم هست
تمام کارا و رفتارایی که انجام میدن واسم عذابه
مثلا تو خونشون مرغ و خروس های وحشتناک (لاری) دارن که من حتی از صدکیلومتریشونم که رد میشم سکته میکنم و مدتی که اونجا هستم فقط زجر میکشم
نحوه غذاخوردنو اداب اجتماعیشون که دیگه بماند مثل انسان های اولیه رفتار میکنن بخدا اغراق نمیکنم
تمام کارا و رفتاراشون مایه ی عذاب و زجر منه
مثلا همسرم یه خواهر دارن که همسرشون فوت شده و دوتا بچه داره وقتی میاد خونه پدرش با مانتو شلوار و مقنعه میشینه همسرم میگه خواهرم جلوی پدرم همیشه همین طور میشینه حتی اگه شب اونجا بمونه!!!!!!!!! از منم انتظار دارن جلوی اوناپوشیده باشم اگرچه خونه ی اونا تا حدی رعایت میکنم اما زجر میکشم ازین مسائل
چون نحوه ی تربیت من کاملا با اونا متفاوته وما اصلا تو جمع خودمون حتی روسری نمیزنیم و همسرم از اول همه ی اینهارو میدونست
البته همسرم به جز خونه ی پدرش به پوشش من اصلا کاری نداره حتی خودشم مخالف اونجور لباس پوشیدنه اوایل انجامش واسم اینقدر سخت نبود اما الان از هر کاری که بخاطر اونا انجام میدم زجر میکشم وقتی میبینم من بخاطر اونا تا این حد کوتاه میام که کلا میشم ادم دیگه ولی اونا حاضرنیستن جلوی دهنشونو بگیرن احساس بدی دارم حس حقارت بهم دست میده
اینم بگم من قبل ازدواج میدونستم که از لحاظ فرهنگی باهاشون تفاوت داریم اما به ذهنمم این شرایط خطور نمیکرد
وقتی از تفاوت فرهنگی با همسرم قبل ازدواج حرف میزدم مدام میگفت ما که میخوایم ازینجا بریم (ایشون دنبال گرفتن بورسیه به امریکا بودن) پس جایی نگرانی نیست اما متاسفانه جور نشد و موندگار شدیم
حالا من موندمو اینهمه عذابی که از خونوادش میکشم و عشق عمیقی که به همسرم دارم ونمیذاره حتی گاهی از حق خودم دفاع کنمو جوابشونو بدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)