سلام.
من پسری هستم که توی یه خانواده ی مذهبی بزرگ شدم.پدر و مادرم همدیگه رو خیلی دوست دارن ولی توی خونه همش جنگ اعصابه.پدر و مادرم از همون اول به خاطر رفتار های مادر بزرگم و سادگی و نجابت خودشون با تمام تحصیلات عالیه ای که داشتن بلد نبودن به هم محبت کنن و به قول معروف مسائلی که واسه ی یه جوون امروزی از لحاظ رابطه معینه رو هم بلد نبودن.برای همین من همیشه توی دلم بود که اگه روزی ازدواج کردم همسرم رو غرق در محبت و احساس کنم و بش ثابت کنم که اگه کمبودی هایی هم حتی اگه داشت نسبت به من هیچ وقت احساس نکنه وبدونه توی دنیای من تکه.
تا یه روز که بالا خره عاشق شدم.همونطور که گفتم غرق محبتش کردم.اون رو خیلی دوست داشتم.طوریکه ایمان اورد به همه چی.ولی بین ما تضاد فرهنگی خانوادگی بود.خانوادش نسبت به ما خیلی راحت تر بودن از لحاظ حجاب و مسائل دیگه.و من چون عاشقش بودم حساس بودم سرش و در کنار تمام محبت ها ازش تقاضای مقداری تغییرداشتم.اولا اعتماد به نفسش ضعیف بود از لحاظ خودش ولی من کمکش کردم اعتماد به نفس پیدا کرد و قوی شد.کم کم اخرا حس می کردم به شک افتاده.میگفت من امیدی به اینده ندارم.نمی تونم تغییر کنم.خانوادم نمی پذیرن تو هم نمی تونی کنار بیای و از این جور حرفا ...تا یه روز که دل و به دریا زد و گفت دیگه باید تمومش کرد.من تا خواهش و التماس و قسم رفتم.چند روزی هم به شدت بیمار شدم و هنوز هم تاثیراتش هست.رفت ولی طاقت نیوردیم و کم و بیش به هم پیام میدادیم و میدیم.
حس می کنم هیچی مثه اول نمی شه.من بعد از اون جریان دیگه با تمام دوست داشتن دیگه اون عاشق بی دریغ نیستم .دوسش دارم.تحمل بی خبری ازشو ندارم.فکر و ذکرمه.ولی مثه اول نیستم.خودمم میفهمم
نمیدونم از محبت زیاد بود که خستش کردم.به قول مرتضی پاشایی یا ....
نمیدونم.وضعم خیلی ناجوره.
ایا برگشتی هست؟
ایا می تونم بپذیرمش و بپذیرتم
ایا اگر اینده ای باشی اونی که راه رفتن رو بلده می تونه بم مقید بمونه و بپذیره تما کمبود هامو؟
کمکم کنید لطفا
علاقه مندی ها (Bookmarks)