سلام دوستان بسیار عزیزم. چقدر سخت بود که به خودم قول داده بودم تا بعد کنکور تایپیک نزنم...
ان شاالله که منو یادتون باشه اما یه کلیتی از خودمون میگم
من 23 و همسرم 30 سالشونه و 4ساله که ازدواج کردیم به طور سنتی.من لیسانس و منتظر نتایج ارشد و همسرم دانشجو ارشد.
تایپیک های گذشتم حول محورهای پرخاشگری همسرم ، بد دهنی ایشون، بی توجهی به اعتقادات، بد خلقی و حساسیت های ایشون و یک تایپیک هم حول خودم بود که به دلیل آشفتگی حال خودم به توصیه دوستان محترمی که زحمت میکشیدن کمکم کنن ، من سعی کردم ابتدا آشفتگیم رو برطرف کنم که به دلیل سردرگمی بعد اتمام لیسانسم بود و یه تصمیم مهم تو زندگیم گرفتم و رشته تحصیلیمو 180 درجه تغییر دادم...
.
مهمترین تایپیک هام لینکشو میذارم:
http://www.hamdardi.net/thread-18173.html
http://www.hamdardi.net/thread-27470.html
http://www.hamdardi.net/thread-29571.html
http://www.hamdardi.net/thread-31962.html
اما میخوام یک جمع بندی از اوضاع فعلی براتون انجام بدم تا شناخت بهتری از ما داشته باشین:
من قبلا همونطور که گفتم کاملا تحت فرمان شوهرم بودم و ظلم هایی که بهم میکردو ازش میگذشتم اما حاصل اونهمه تلاش کمی تغییر خلق در شوهرم شد همین! من اینو از زندگیم نمیخواستم.
از نظر اعتقادی همسرم 1ذره هم عوض نشدن اما من خیلی تغییر کردم به خیلی چیزها کمتر اهمیت میدم و این تغییر با رضایت نیست و بر اثر عادت حاصل شده و پر از احساس های عذاب وجدان و دوری از خدا هستم.
از نظر اخلاقی: خیلی از خصلت های همسرم رو من هم گرفتم.
دیگه در پرخاشگری ها و عربده کشی های ایشون من مثل گذشته سکوت نمیکنم و منم فریاد میزنم... (دقیقا یاد سیستم جنگل میفتم که هرکی زورش بیشتره اون برندست) و بعد اتمام دعوا من مثل چیی پشیمون میشم و گریه میکنم که چرا داد زدم... اما بازهم روز از نو روزی از نو.
خیلی حساس شدم و منم دیگه مثل شوهرم بعد مهمونیا ناراحتم که فلانی این حرفو به من زد، فلانی این کارو بامن کرد...
.
گذشت که کلا اینقدر کمرنگ شده در زندگی مشترک ما که واقعا آخرین گذشتمون رو به خاطر ندارم.
علاقه من که هیچی ازش نمونده (فکر نکنین ک یک حس گذراست من ماه هاست که این حالتو به طور ثابت دارم و تنها حس های مثبتی که به شوهرم پیدا کردم دلسوزی و ترحم بوده نه علاقه) و همسرم هم خیلی خیلی کم شده اما تموم نشده.
.
همسرم بیشتر پی به عمق اختلافات ما برده و دیگه اون هم مثل قبل نیست که بگه نه من راضیم و ما مشکلی که نداریم. و حتی یک بار گفت اگه واقعا راه چاره ما طلاقه نباید به خاطر احساسمون این راهو کنار بذاریم.
.
د
.
من خیلی حساسیتم نسبت به همسرم کم شده. الان 6ماهه دست به گوشیش نزدم و برام مهم نیست که فیلم بد میبینه یا نه. یا با همکارای خانمش ارتباطش صمیمه یا نه یا الان منشیش که خانمه چه میکنه... در ظاهر این یک کار مثبته اما با نیت منفی! چون من به دلیل بی علاقگیمه که مهم نیست چه میکنه نه اینکه عاقل شدم و میگم حریم خصوصیشه!
.
اون دختر خاله که براتون گفته بودم ایران اومد و برگشت و من خیلی اعتماد به نفسم کمتر شد و همش در حال مقایسه تمامممم اجزای ایشون با خودم بودم... و بعد اون هم باورم نمیشد که همسرم چنین انتخابی داشته باشه (اونهمه به شما زحمت دادم که کمکم کنین درک کنم چطوری همسرم چنین انتخابی داشته اما شرمندتونم که باز تو موقعیتش که قرار گرفتم همون حال روز داشتم چون بیشتر پی به اعتقادت دختر خالش بردم ...نمیدونین چه بار روحی داشتم که همسرم کسی با این اعتقاداتو میخواسته )
دوری بین منو همسرم خیلی زیاد شده حتی سالگرد ازدواجمون یادمون نبود. دیگه ابراز محبت ظاهری هم به هم نداریم (مگر گاهی حین رابطه و اونم شروعش با شوهرم بوده) و من کاملا سرد شدم.
.
من که خانوادشو دوست داشتم... حالا حتی گاهی ازشون بدم میاد (حس میکنم عامل تمام بدبختی من مادرش هستن که پسرشون رو میشناختن اما به خواستگاری من اومدن).
تمام مدت بدون اغراق همیشه در بهترین حالت هم احساس شکست در ازدواجم میکنم و مطمئنم ما هردو اشتباه انتخاب کردیم...
.
احساس در بند بودن میکنم. همسر من اگر خاطرتون باشه با اینکه ظاهر روشنفکری داره اما خیلی ادم مستبدیه که منو محدود کرده و این محدودیت مثل همسر پاییزه نیست که از سر غیرت و علاقه باشه. کلا ارتباط من با آدمهای مذهبی چه دوستانم چه خانوادم چه کلاس... اینهارو محدود کرده و من هم غیر اینها هیچ تفریحی قبلا نداشتم و همه خوشیم با همین بوده و خیلی افسرده شدم که اینقدر تو فشارم.و واقعا یکی از دلایل ادامه تحصیل و سر کار رفتن همین بیرون از خونه بودن با مجوز شوهرم بوده
از اینکه خودم رو آدم بی ایمان و سستی میدونم اما دائم دارم برچسب خشک مذهب اونم بدون هیچ دلیلی میخورم له شدم...
.
بارها ازش خواستم برام بگه چرا اینطور نسبت بهم فکر میکنه اما وقتی فکر کرد نتونست دلیلی بیاره و گفت شاید اوایل ازدواج اینطوری بودی ولی ذهن من عوض نشده...همین موضوع باعث شده من عمدا بخوام کمتر واجبات رو انجام بدم و هر روز اوضاع روحیم بدتر بشه (مثال نمیزنم چون آدمها دیدشون متفاوته و ممکنه مثل دو بار که همین تالار افرادی مسخرم کردن که چه چیزایی تو دین رو گیر میدم. اینجا سایت مسائل اعتقادی نیست ، میخوام درک کنین از چیزی که فکر میکنم تا چه حد خودمو دور کردم تا شوهرم راضیتر باشه ولی اوضاعم بهتر نشد)
.
خلاصه وقتی به خودم فکر میکنم یاد این آیه میفتم: خسر الدنیا و الاخره...
.
.راستش حس میکنم حقم نبود اینهمه تحقیر بشم. من اجازه هیچ کاری ندارم و این برام خیلی آزار دهندست. مثلا میخوام گل بخرم برای اومدن مادرم از فلان سفر، باید قبلش بهش بگم مبلغو بپرسم و بعد برم مغازه ازونجا زنگ بزنم بگم این مدلیه اینجوریه... عین یه بچه که هیچ کاری اجازه نداره خودش انجام بده.
.
من تو مجردی .حرفم تو خانواده خیلی روش حساب میشد اما حالا واقعا حس میکنم هیچ ارزشی تو زندگیمون ندارم.
.
خیلی خیلی خیلی من بچه دوست دارم و عاشق مادر شدنم نه فکر کنین فقط احساسی نه. من واقعا سعی میکنم همش فکر کنم الان در این موقعیت چه کاری مناسب بوده تا با بچه انجام بدم... یا با بچه های برادرام خیلی روی رفتارم فکر میکنم... و همش به خودم میگم اگر ازدواج درستی کرده بودی الان میتونستی بچه دار بشی. چون من واقعا زندگی که دارم رو لایق داشتن این نعمت خدا نمیدونم.
پر از اضطراب هستم. حتی شبها خیلی اوقات خواب های بد میبینم که بعد بیداری تا مدتی تپش قلب شدید دارم... خواب دعواهای بین منو شوهرم، خواب طلاق...
.
حالت افسردگی دارم حتی در بهترین جاهای مورد علاقم بازهم ته دلم غمگینه و هیچوقت نمیتونم شاد باشم حتی وقتی میخندم!
.
به قول همسرم 4سال گذشت و ما بهتر نشدیمو نخواهیم شد باید انتخابمون بین این وضع یا جدایی باشه.
ببخشید خیلی طولانی شد اما اینهارو چند ماهه تو دلم نگه داشتم...
الان میدونم سوالتون اینه که خب سوالت چیه!
.
من میدونم اشکالات زیادی دارم که هیچ ارتباطی به ازدواجم نداشته و نداره و این نقص ها در هر زندگی میتونست اذیتم کنه اما وقتی دو نفر همو دوست دارن و برای هم ارزشمندن میتونن نواقص همو درک کنن اما منو همسرم هردو حس بی ارزشی برای هم داریم درحالی که همسر من و همینطور خود من ویژگی هایی داریم که شاید خیلیا آرزوی داشتن این همسرو داشته باشن اما به دلیل تفاوت ارزشهامون ما نمیتونیم به هم بها بدیم...
.
متاسفانه مشاورانی که ما تاحالا رفتیم نتیجش زدگی شوهرم از مشاور بوده و حالا همسرم ترجیح میدن به جای مشاور دو تا پدرها بیانو زندگی مارو تعیین تکلیف کنن که به اصرار من این کارو نکردیم تا مشکلاتمون علنی نشه و دیگه جمع کردنش سخت نباشه. و من هنوز به دنیال یک مشاور مناسبم.
سوالم میتونه این باشه: ؟
لطفا کمکم کنین پله پله پیش برم تا اگر این زندگی جای اصلاح داره انجام بشه و بلاخره تکلیفم مشخص بشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)