سلام.
من کاملا به این نکته معتقدم که باید هر آدمی در وهله ی اول به فکر خودش و منافع شخصی خودش
باشه اما در عمل متاسفانه در اکثریت مواقع این طور نیستم.
من تقریبا میتونم بگم که اصلی ترین مشکل من احساس مسئولیت زیاد به دیگران و احساس مسئولیت
صفر و بعضی مواقع زیر صفر!!! به خودم هست.
البته منظورم از دیگران صرفا پدر و مادرم و مخصوصا شخص پدرم هست و خواهر وبرادرهایم هم جز اولویت
های بعدی من هستند ولی واقعا هیچ کسی به اندازه ی پدرم نمیتونه محور تصمیم گیری های من باشه.
من بابت اتفاقات چند روزه گذشته از پدرم خیلی دلگیر شدم و یک شبانه روز کامل گریه کردم. اشکهام
بند نمی اومد و پدرم تمام شب رو بیدار بود و از این که من رو ناراحت کرده بود خیلی دلگیر بود .
بعد از فکر کردن بسیار زیاد به این نتیجه رسیدم که یک تغییر اساسی تو زندگیم ایجاد کنم و اون هم
تغییر محور تصمیم گیری هایم از منافع پدر و خانواده به سمت منافع شخص خودم باشه.
به امامزاده رفتم و امامزاده رو شاهد گرفتم و با خدا عهد کردم که دیگه به فکر منفعت کسی جز خودم نباشم.
من با خودم که رودربایسی ندارم!!! باز هم منافع پدرم باعث چنین تصمیم و عملی شد!!!
واقعیت ماجرای عهد من این بود که اونقدر موفق باشم که پدرم و خانواده ام به من افتخار کنن.
اونها خوشحال بشن و اونها لذت ببرن.
خیلی آدم مسخره ای هستم؟
من رشته ی تحصیلیم، دانشگاهم ، رفتارم، پوششم، حرفهایم همه و همه تحت این مسیرن.
احساس میکنم که این جوری برنامه ریزی شدم!!! ربات کامل.
اگه کسی نظری داره بهم کمک کنید .
البته من خودم ریشه مشکلم رو میدونم و علت چنین رفتارهایی از جانب خودم برام عین روز روشنه اما نمیدونم چرا با وجود آگاهی کامل باز هم نمیتونم صرفا خودم رو
ببینم. به هر حال از این رفتار و احساسم ضربه های زیادی خوردم به طوری که الان نسبت به خودم بی
انگیزه شدم.
حس من نسبت به پدرم و مادرم شاید در حد مادرانه باشه. با وجود استقلال ظاهری کاملا وابسته
هستم.
اگه تجربه ی مشابهی دارید لطفا کمکم کنید. واقعا دارم به خودم لطمه میزنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)