مادرشوهری دارم که واقعا پرتوقع است و با اینکه همیشه محبتش می کنم بهانه گیری می کند و محبت های زیاد من او را بسیار پرتوقع تر کرده است و با وجود دوری هر روز ساعت ها باعث ناراحتی من و شوهرم می شود .و شوهرم هم کاملاً به غلط بودن شیوه فکر و رفتار مادرش آگاه است چون کاملا واضح است .
من به مادرش محبت می کنم ، او از من بیخودی گله می کنه ، من از او خوب می گویم ، او از من بدگویی میکنه ، دائم غر می زنه ، دائم انتظارتش را به زبان می آورد ، فلان چیز را برایم بخرید ، مرا به گردش و تفریح ببرید ، فلان روز ، فلان کار را نکردید ،
دائم غیبت می کند و از دیگران بدگویی می کنه ، دائم دورغ می گوید و نقش بازی می کند که مریض هستم و گاهی به دورغ گریه می کند و اشک برای او سلاح است ،واضح است که رفتار او بهنجار نیست .
مادرشوهرم با حرف ها و بهانه گیری ها و تهمت هایش من را بسیار آزار می دهد و شوهرم علیرغم تمام جنبه های مثبت خود ،و اینکه دلش برایم می سوزد و دوستم دارد ، یک عیب بزرگ دارد و آنهم اینکه نمی تواند مقتدرانه تصمیم بگیرد و وقتی مادرش یا پدرش نظر می دهند و تشویقش می کنند به انجام تصمیمش مصمم می شود .
علت عدم اعتماد به نفس شوهرم ، رفتارهای مادرش است او با حمایت های جسمی و مالی ، لوس کردن ها ، ندادن مسئولیت و دخالت در تصمیم و جلوگیری از بعضی تصمیم هایش در طول دوران رشد او باعث وابستگی او به یک همراه و همفکر شده است .
حتی الان بعد از ازدواجمان با وجود اینکه دور است وقتی به خانه ام می آید دخالت می کند و جملات زیر را به زبان می آورد:
بمیرم پسرم میره نون بخره !!
بمیرم پسرم میره خرید !!!
جالب است که من با حرف های منطقی و توجیه و توضیح ، می توانم در تصمیم گیری شوهرم کمک کنم و تابحال تمام مواردی که به حرف های من گوش کرده است واقعاً مفید و پراستفاده بوده است.
ولی تصمیم مادرش بسیار ناشیانه و خطرناک بوده است و خود شوهرم به این نتیجه رسیده است که واقعا مادرش با بی فکری و فقط از روی احساس و به خاطر آرزوهای خودش و وابستگی هایش با او حرف می زند ، مادرش عادت دارد که با گریه و داد و فریاد حرف خود را به کرسی بنشاند و همیشه گریه می کند .
مشکلات من یکی دوتا نیست ولی یک مورد آن اینست که:
من از مادرشوهرم می ترسم ، چون حرف هایش را با لحن بسیار بد و با اخم و داد می زند و من در خانواده ای بسیار آرام بزرگ شدم و تحمل ندارم و با حرف ها و رفتارهایش و حرکات بدنی اش ترسی به دلم می افتد ، چون به قول یکنفر تو فامیلم اصلا چنین حرکاتی را ندیده ام ، بی اختیار شدید می لزرم و گاهی به گریه می افتم .
پدر شوهرم از زنش می ترسد چون با کوچکترین مورد که واقعا بهانه است همش گریه می کنه و او را به درسر می اندازد که مرا به دکتر ببرید و تقریبا هفته ای دوبار به مطب می رود .
شوهرم هم از مادرش می ترسد و چون به مادرش علاقه دارد به حرف هایش گوش می دهد یا بهتر بگویم تحت تاثیر مادرش قرار می گیرد .
من واقعا به شوهرم محبت می کنم و خانواده ام اعتماد او را کاملاً جلب نموده اند ولی با این حال شوهرم تحت تاثیر حرف های مادرش قرار می گیرد .
کاش می دونستم که دقیقاً باید چطور باعث اقتدار شوهرم شوم ؟؟؟؟؟
چطور به او اعتماد به نفس بدهم .؟
من کارهای زیادی انجام دادم از جمله :
1- ارتباط برقرار کردن با فامیل خودم که بسیار موثر بود .
2- تعریف و تمجید از او
3- به زبان آوردن جملاتی مثل : بهت افتخار می کنم .
تو واقعا خیلی عاقلانه تصمیم می گیری
از اینکه همیشه حق و حقیقت را می گویی خوشم می آید
تو زندگی هر چی تو بگی من گوش می دم چون می دونم عاقلانه تصمیم گرفتی.
من همیشه قدم به قدم با تو به سمت اهداف بلند می آیم .
گاهی به شوهرم می گم : مادرم میگه : شوهرت واقعا آقاست ، فهمیده است . همه چیز را به او بسپار .
4- حمایت های جسمی و مالی
5- کارهایی که مادرش قبلا انجام می داد ، انجام می دهم .
6- خانواده ام برعکس خانواده او ، اصلاً دخالت نمیکنند ، اصلاً انتظار و توقع ندارند .همش محبت می کنند ، همش احترام می گذارند .
خیلی موثر بوده است ولی مادرش خیلی دخالت می کند ، هدف مادرشوهرم بیشتر برآورده کردن انتظارات ، توقعات و آرزوهای خودش است او دوست دارد به قول خودش من به عنوان عروس همه کارهای منزل او را انجام دهم ، در کنارش باشم .
درحال حاضر ما از او دور هستیم ولی مادرشوهرم دائم غر می زند که من می میرم و حلالتتان نمی کنم بیایید کنار من زندگی کنید ، من به شما خانه می دم ، پول می دم ، انتظاری ندارم و ....ولی رفتارش به شیوه ای است که خود شوهرم اعتراف میکند که زندگی کنار او پر از مشکلات است .
ولی مادرش را دوست دارد ، تحمل گریه هایش را ندارد .
نمی دونم با این شوهر و مادرشوهر چه کنم ؟
خواهش می کنم با جملاتی واضح و عملی من را راهنمایی کنید .
شوهرم از اینکه نزد مشاور برویم خوشش نمی آید میگه : من خودم مشاور هستم . حرف های مادرم را از یک گوش بشنو و از گوش دیگه بیرون کن ، فکر کن یک بچه حرف می زنه .
ولی از یک طرف خودش تحت تاثیر حرف های مادرش قرار می گیره و راحت بگم گول حرف ها ، قول ها ، اشک ها یش را می خوره .
کمکم کنید که چطور بتوانم تصمیم شوهرم به دور ماندن از خانواده اش را قاطعانه کنم که براحتی بتواند جواب همه را بدهد .؟؟
کمکم کنید که بدونم با این مادر شوهر پرتوقع چه کنم ؟که هم دردسر برای من نباشه ،هم زیادی هم دلخور نباشه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)