به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اسفند 93 [ 20:51]
    تاریخ عضویت
    1393-5-08
    نوشته ها
    30
    امتیاز
    809
    سطح
    15
    Points: 809, Level: 15
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 19 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array

    6 از ساده لوح بونم بدم میاد.میخوام مثل گذشته خودخواه باشم و حتی برای رسیدن به هدفم دیگرانو تخریب کنم

    سلااام.
    من چندماه گذشته تاپیک هایی داشتم که موضوعشون شکست عشقی بود که خوردم شکستی که کمرم خم شد ولی به اطف خدا الان خیلی خوبم و هرروز با تک تک سلولام لطف خداروحس میکنم.ارامش و خوشبختی دارم که غیرقابل وصف.خدارو جوری حس میکنم که تاخالا اینقدر نززیک به خودم ندیده بودمش
    ولی ی مشکلی هست انم ساده لوح شدن من بعد از شکستم.ثبل از شکستم خب ادم خودخواهی بودم اکثرمواقع و هرچیزی رو میخواستم باید بدست میاوردم حتی به قیمت نابودی و ناراحتی دیگران.البته هیچ وقت نشون نمیدادم که قصددارم خودمو بکشم بالا و اناروپایین.مثلا همین عشق مرده سابق خیلی دوست دخترداشت و من با سیاست کامل همشونو پروندم.ازشون تعریف میکردم و طرفداری انارو میکردم که مثلا انا اقا بگه وای چه خوب این دختر طرفداری دوست دخترمومیکنه چقدرمهربون و طوری بهش ارامش میدادم که ابدا هیچ دختری دیگه نمیتونست بهش ارامش بده.عملا کسی رو تخریب نمیکردم ولی در اصل قضیه فرق داشت.من ی توانایی نمیدونم شایدم ی نقطه ضعف دارم که میدونم چی بگم که جنس مخالف خوشش بیاد.حتی جنس موافق.یعنی میدونم چیکارکنم طرفم چی کارمیکنه و چی بگم طرف خوشش میاد و الانم گاهی وقتا این روندادامه داره خودم نیستم.نقاب دارم به چهرم گاهی وقتا.واسه اینکه نشون بدم من ازهمه بیشتر میفهمم و سرترم به تظاهر میرسم.خوب میدونم باید چیکارکنم طرفم چه پسرچه دختر بفهمه من بابقیه فرق دارم.من از این خصلتم خسته شدم.امدم خوب خوب بشم.چشم به چیزی نداشته باشم.ی جورایی خودمو زدم به ساده لوحی وبیخیالی.تصمیم گرفتم واسم مهم نباشه چیکارمیکنم و طرف چی فکرمیکنه.خب ما ی گروه داریم با چندتا از بچه های ی سایتی چندتا دختر و ی پسر.یکی از پسراخیلی اصیل و خانواده دار و باشخصیت و باادب و تاحدودی هم مذهبی هست.شخصیت جالبی داره.خب من درگذشته که باهاش حرف میزدم سعی داشتم انو نزدیک خودم بکنم.میخواستم به همه ثابت کنم که من میتونم هرکسی رو بخوام هرچیزی رو بدست بیارم.به دردودلاش گوش میکردن ازگله هاش با عشقش و خیلی چیزای دیگه .نمیدونم چی شد ولی سری ناراحتی از هم دور شدیم.منم چون عشق مرده سابقو داشتم واسم مهم نبود از هم دور شدیم تا وقتی عشق مرده رفت و ان بچه های سایت شدن دوستای صمیمیم.اولش واسم مهم نبود ان پسر حالا هم نیست.اما چندشب پیش یکی ازدخترای گروه گفت که ازان پسر خوشش میاد و بهش کمک کنم که بتونه نظرشو جلب کنه.منم ازانجایی که تصمیم گرفته بودم خوب باشم و بخیل نباشم(خخ)گفتم بهش گمک کنم و ازانجا که ان پسرخیلی بهم اعتمادداشت ازدختره واسش گفتم وانم گفت اره نظرش به دختره جلب شده و منم تشویقش کردم بره سمتش واینا انم مشتاق شد خلاصه من اصرار و کمک واسه جوش زدن رابطه.ذوق میکردم واسشون از ته دلم.خداشاهده هرکارتونستم واسه دختره کردم و به جایی رسیدکه پسره خودشم مشتاق شد و تاجایی پیش رفتن اماهنوز نرسیدن به رابطه.ولی سر حسودی های ان دختر به من ازاینکه ان پسر بامن راحته وبهم توجه میکنه .ازحسودی هاش.ازاینکه قصدداره منی که مثل خواهرکمکش کردم که حتی خود ان پسرگفت چقدخواهرخوبی داره ان دخترکه داره کمکش میکنه...رو قصد داره تخریب کنه.ان دختر حسودی میکنه ومنومیخواد بیاره پایین تاخودش بره بالا.حسادت میکنه که پسره رو دورکنه از بچه های گروه و من.مثلاگیرمیده بهش چرانظر یاسی رو خواستی؟چرا فلان؟چرا گفتی شیراز ها حتما بخاطر عشق سابقت؟وی جورایی پشیمون شدم ازاینکه کمکش کردم.مثلادیشب عکس چشمامو گذاشته بودن گروه(تعریف نباشه ولی چشمای درشتو خوشکلی دارم)انم زورش امد چنددقیقه بعد عکس چشماشو فرستاد همین الان یهویی.بدون موارد ارایشی ودوباره تاکید بدون مواد ارایشی(من خط چشم داشتم)یعنی قصدش بود پسره رو بگه ببین ان خط چشم زده خوشک شده من بدون خط چشمم وخوشکلم بعدم پسره گفت دختر باس بدون ارایش خوشکل باشه و ازاین حرفا.وانجا بود که تصمیم گرفتم برگردم به خود سابقم.برگردم به اینکه واسه هدفم همه رو قربانی کنم.الان بااینکه من اصلاپسره رو نمیخوام و به عنوان ی برادربهش نگاه میکنم ولی قصددارم فقط از دختره جداش کنم و به دختره بفهمونم که با من نباید دمیفتاد.دختره هنوز نیمدونه میخوام چه اشی بپزم واسش.قرارم نیست بفهمه چون مثل سابق میخوام غیرمستقیم کارمو انجام بدم.به خودمم باوردارم که میتونم چون واسم مثل اب خوردن جداکردنشون.فقط اراده کنم حله بقیش...من خیلی کمکش کردم مثل خواهر ولی ان زد منوصدبار هزاربار تخریب کرد ضایع کرد.تاخودشو عزیزکنه.ی دلیل دیگش هم اینکه فهمیدم درگذشته با خییلیابوده این دختر و وفقط پسرو بدبخت میکنه.حق پسره نیست
    اخه درسته؟
    من نمیییخوام بد باشم.خیلی جلوی خودمو دارم میگیرم.خیلی دارم صبوری میکنم.وقتی ادمااینقدرنامردن چیکارکنم
    شمااا بگییید خواهش میکنم..موندم چیکارکنم.هم دوست دارم به دختره ثابت کنم درمقابل ارادم هیچی نیست هم نمیخوام بگرردم به گذشته
    شما جای من باشید چیکارمیکنید....
    چیکارکنم هم ساده لوح نباشم وازجون دلم مایه نزارم هم اینقدر خبیث نشم خخخ

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اسفند 93 [ 20:51]
    تاریخ عضویت
    1393-5-08
    نوشته ها
    30
    امتیاز
    809
    سطح
    15
    Points: 809, Level: 15
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 19 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی حالم بده.نمیدونم چرااینطوری شدم.دوست دارم همش گریه کنم داد بزنم جیغ بزنم.دوست دارم فقط گریه کنم و داد بزنم دنیا خیلی نامردی..خیلی روحیم خراب شده.یهویی اینطور شدم..من تاچندروزپیش اینقدری امیدوروحیه داشتم که امتحانامو به بهترین شکل دادم و کلی هدف واسه زندگی و ایندم داشتم ولی احساس میکنم الان دارم میمیرم.همش میگم که چی همه میمیریم.خیلی حساس و زودرنح شدم.فکرکنم بخاطرهمون جریان ان دختروپسره بود که بالاگفتم.از ان گروه لفت دادم گفتم کمتراذیت بشم و زیرزیرکانه وارد بشم و تمام کنم بینشونو ولی اشتباه فکرمیکردم من ادم سابق نیستم.کم اوردم.اصلا ان توانایی گذشته رو توخودم ندیدم واسه جنگیدن.خستم ی جوری که خودمم دارم حالم بهم میخوره از این وضعی که دارم.من دیگه مثل گذشته توانانیستم.اراده ندارم.مدیریت ندارم...چرا اخه
    خیلی روووووحیم خرابه خیلی.فقط دوست دارم روزها بگذرن..دلم میخواد برم ی شهر دور دور از همه چیز تنها وبی کس زندگی کنم.بخاطر ان جریانات دخترو پسره گذشته داره منو زجرمیده.همش فگرمیکنم اگر عشق مرده منم بود الان چی مشد؟اگر نرفته بود اگر اگر اگر چی میشد الان؟دوست دارم باهمه دعواکنم جیغ بزنم
    چندشب پیش بهانمو زدم به اینکه مامان بابام نمیزارن برم با دوستام فلان جا و شروع کردم داد و بیداد و گریه...گریه هام شدید تر شد شدید و شدید و یدفعه ازخود بی خود شدم شروع کردم مامانمو زدم.با تمام وجود زدمش....وبعدشم بازگریه و هق هق.دوست دارم خودمو بزنم گریه کنم....
    خییییلی تنهاییمو حس میکنم خیلی.حس میکنم هیچکس رو ندارم همه ی روزی میرن...هیچکس منو دوست نداره.همه تظاهرن.فکرمیکنم ی ادم حوصله برم.اصلا ازخودم بدم میاد.....ازخودم متنفرم.از تمام رفتارامواز حسهام
    زود جوااااااب بدید دااارم اب میشم ذره ذره..

    - - - Updated - - -

    پست اولمو که خوندم ی لحظه شک کردم.کی من این حرفا رو نوشتم..یعنی من حالم خوب بود؟چرا الان حالم بده؟از عنوانی که گذاشتم خندم گرفت.اخه من دیگه تواناایی ندارم خودمو نجات بدم میخوام بقیه رو نجات بدم گول نخورن.من دارم غرق تاریکی میشم و میخوام یکی رو وارد سفیدی کنم...میترسم حالم بدتربشه...نمیخوام به ان دوران گذشته سیاه برگردم..میترسم از اینجاخارج بشم و تنهاییمو بیشترحس کنم و فکرای ناجور بیاد تو سرم...مثلا تازگیا به سرم زده سیگارو تجربه کنم...باخودم میگم مشکلش چیه...یا میگم اگر دستمو با تیغ خط خطی کنم عیبی نداره..یا میگم کاش بمیرم خدارو ببینم..برم پیش خدا..ببینم خدا کنارمه...
    نمیدونم چی میگم.فقط میدونم خیییییییلی حالم بده خیلی...قلبم درد میکنه...

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 11 اسفند 97 [ 06:21]
    تاریخ عضویت
    1393-10-28
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    4,507
    سطح
    42
    Points: 4,507, Level: 42
    Level completed: 79%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    151

    تشکرشده 141 در 56 پست

    Rep Power
    0
    Array
    این مسخره بازیا چیه ؟ شما ناسلامتی یه آدم تحصیل کرده هستین بچسب به زندگیت و هدفت البته اینارو اول به خودم میگم بعد به شما

  4. کاربر روبرو از پست مفید aloneman تشکرکرده است .

    مهرداد64 (دوشنبه 13 بهمن 93)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وقتی ترمز بریدی و به آخر رسیدی و نمیخای طلاق بگیری باید چکار کنی ؟
    توسط masomeh2016 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 31
    آخرين نوشته: یکشنبه 02 آبان 95, 14:06
  2. سفر زیارتی-سیاحتی و همیشگی آخرت
    توسط m.mouod در انجمن ادبیات و عرفان
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: دوشنبه 07 دی 88, 11:37
  3. نکاتی برای رسیدن به آرامش
    توسط roya در انجمن آرامش
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 شهریور 88, 11:16
  4. مسیر خوشبختی...
    توسط هوشیار در انجمن انجمن افراد خوشبخت
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 24 مرداد 87, 17:12

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 07:48 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.