سلام به همه عزیزان.امیدوارم حال همگی خوب باشه.
نمیدونم مشکلمو یا مشکلاتمو چجوری بیان کنم.ببخشید اگه حرفام سر و ته نداره آخه اصلا حال روحیم خوب نیست.
این روزا بدجور احساس غمگینی و بی هدفی میکنم.26 سالمه ارشد دارم و کارمندم.خونواده مهربونی دارم.پدر و مادرم خیلی هوامو دارن.
سال پیش همین موقع ها با یه آقایی یه رابطه ای رو شروع کردیم اولش هدفمون فقط دوستی بود من اون موقع شدیدا احساس تنهایی میکردم و این آقا اولین پسری بود که باهاش رابطه دوستی برقرار کردم.راستش با اینکه از اول هدفمون دوستی بود ولی من اوایل، ته دلم به ازدواج باهاش فکر میکردم.البته همون طور که گفتم این احساسم مربوط به اوایل رابطمون بود که شناخت زیادی ازشون نداشتم.ایشون 32 ساله و ارشد بودن ولی کار ثابتی نداشتن و به شکل پاره وقت و با درامد خیلی کمی جایی مشغول بودن با اینکه از یکی از بهترین دانشگاه ها و از یه رشته خیلی سخت فارغ التحصیل شده بودن هنوز نتونسته بودن با 32 سال سن یه کار خوب پیدا کنند.یادمه تو اولین دیدارمون این سوالو ازش پرسیدم و احساس کردم که خودش هم خجالت کشید و یجورایی سعی کرد قانعم کنه که مشکل از خودش نبوده و شرایط جامعه مسبب مشکلش بوده.یجورایی احساس میکردم خیلی ادم مسئولیت پذیر و کاری ای نبود البته از بچگی خرج خودشو دراورده بود ولی فقط در همین حد و فکری برای آینده و ازدواجش نکرده بود.
بعد از چند ماه که شناختمون از هم بیشتر شد احساسمون نسبت به رابطمون برعکس شد من دیگه تمایلی به ازدواج باهاش نداشتم و حالا اون بود که مستقیم و غیر مستقیم عنوان میکرد باهام ازدواج میکنی؟منم صادقانه نظرمو بهش گفتم و گفتم که فقط علاقه برای ازدواج کافی نیست تو کار ثابت نداری حقوقت به سختی کفاف خرج خودتو میده نه خونه ای نه ماشینی واقعا سخته و بعدا به مشکل میخوریم اونم در جوابم میگفت اره من با این شرایطم اصلا لیاقت تو رو ندارم یا با یه خنده تلخی میگفت دیدی زنم نمیشی.
تا اینکه من دیدم این رابطه بی هدف باید هر چه سریع تر تموم بشه چون مناسب ازدواج با هم نبودیم و بهش گفتم باید رابطمون تموم بشه البته قبلا هم چند بار بهش گفته بودم جدا شیم ولی مانعم میشد و دوباره برم میگردوند.
خلاصه با اصرار من جدا شدیم و اونم گفت وقتی می بینم از با من بودن دیگه خسته شدی و داری از این رابطه اذیت میشی باشه قبول.در نهایت احترام و با آرزوی خوشبختی برای هم از هم جدا شدیم.
اگه از بعضی رفتاراش که برام تحملش یکم سخت بود بخوام فاکتور بگیرم در کل پسر خوبی بود روحیمون با هم جور بود.هر دومون دیدگاه مشترکی نسبت به زندگی داشتیم.حتی علایق،تفریحاتمون و...هم مشابه هم بود.تو هشت ماه رابطه واقعا خاطره بدی از هم نداریم همش به خنده و شوخی گذشت.هر دومون آدمای شوخ و بگو بخندی بودیم.
الان تقریبا 5-6 ماه از جداییمون میگذره اوایل خیلی احساس راحتی میکردم از اینکه از اون رابطه بی هدف اومدم بیرون.البته جداییمون مصادف شده بود با شروع اشتغال من و شاید شغلم منو سرگرم کرده بود و باعث شده بود کمتر بهش فکر کنم.ولی جدیدا دوباره فکرش اومده تو ذهنم.با اینکه همه کارهایی که برای فراموشی یه رابطه لازم هست رو انجام دادم مثل حذف کردن شماره تماس،عکس،آیدی یاهو،فیسبوک و...ولی همچنان به یادشم.
الانم هر چقد میشینم و منطقی فکر میکنم می بینم واقعا شرایط ازدواج رو نداشت و بعضی رفتاراش هم واسم تحمل کردنش سخت بود و ممکن بود بعد از ازدواج دچار مشکل بشیم ولی خودم هم در عجبم که چرا با دونستن این چیزا بازم نمی تونم فراموشش کنم.
نمیدونم شاید چون اولین پسری بود که باهاش وارد رابطه دوستی میشدم نمی تونم به راحتی فراموشش کنم.
خواستگار زیاد دارم و خیلی از همکارام هم به خاطر خونواده خوبی که دارم یا ظاهرم یا هر چیز دیگه ای منو به آشناهاشون معرفی میکنند.منم سعی میکنم به دور از این قضایا خواستگارهام رو بررسی کنم ولی فعلا نتونستم کسی رو انتخاب کنم.اینجا هم خوندم که خیلی از دخترا دچار سخت پسندی شدن.
کاش بتونم یکی از خواستگارهامو انتخاب کنم و با ورودش به زندگیم بتونم از این حس مبهم خلاص بشم.کاش یه نفر بتونه جای اونو تو قلبم بگیره.
یه مشکل دیگه ای که دارم احساس افسردگی شدیده.بعضی وقتا تو اتاقم گریه میکنم.حالا این گریه کردنم ربطی به جدایی از اون آقا نداره.ولی کلا انگیزه و امیدی به زندگی ندارم.
دوس ندارم یه روز دیگه شروع بشه.دوس ندارم برم سرکار.دوس دارم فقط بخوابم.اوقات بیکاریم الکی تو نت میچرخم. شبا تا ساعت 2-3 بیدارم و ساعت 6 به سختی از خواب بیدار میشم تا برم سرکار.میبینید تو خونه یا محل کارم چند دقیقه هست زل زدم به جایی و متوجه اطرافم نیستم.یا فراموش میکنم به راننده تاکسی بگم میخواستم پیاده شم.من حافظه خیلی خوبی داشتم ولی جدیدا خیلی چیزارو فراموش میکنم.
ممنون میشم کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)