با سلام . من حدود 8 ساله که ازدواج کردم بدلیل مشکلات مالی مجبور شدیم 3 سال خونه پدریم زندگی کنیم که منشا همه اختلافتمون هم همون سه سال اول زندگی بود شش ماه اول مشکلی نداشتیم اما بعد از اون گلایه های زنم و مادرم از همدیگه شروع شد من چونکه دانشجو هم بودم بعد از کارم دانشگاه میرفتم و اکثر روزها دیر به خونه بر میگشتم موقع برگشتن هم گلایه ها شروع میشد همه اش هم سر مسایل بی ارزش مادر من هم یه ایراد بزرگ که داره کوچکترین ناراحتی رو بزرگ میکنه و با طرفش یا یکی دو هفته حرف نمی زنه و رفتار سرد و بی روحی داره که این قضیه به خاطر نبوده طولانی مدت من توی خونه زنم رو خیلی اذیت میکرد . بعد از یک سال ما تصمیم گرفتیم که با قرض و وام و.. یه خونه کوچیک بخزیم اول توی محله خونه پدریم دنبال خونه بودیم یکی دوتا هم پیدا کردیم ولی چون پولمون کم بود نشد پدرم هم در وضعیتی نبود که کمکی انجام بده تا اینکه خانواده همسرم توی محله خودشون یه خونه برای ما پیدا کردند با وجود اینکه پولمون برای اون هم کم بود ولی خودشو کمک کردند و ما اون خونه رو خریدیم و موج جدید ناراحتی مادر از اینجا شروع شد بعد از دوسال ما رفتیم خونه خودمون مادر دیگه فکر میکرد که پسرشون از دستشون رفته و شده پسر مردم در صورتیکه اصلا اینطوری نیست . این رفتار سرد مادرم طبیعتا روی رنم هم اثر گذاشت و توی برخوردها اون هم سرد برخورد میکر و اصطلاحا بی محل میکرد . مسئله رو زیاد طولانی نکنم چون از این دست مشکلا حتما بازم خوندید . الان طوری شده که مادرم مستقیم بهم میگه که پسر بزرگ کردم برای مردم و تو پدر و مادرت رو فراموش کردی . قبول دارم رابطمون سرد و کم شده ولی بخدا دلیلش رفتار بی محبت و سرد خود مادرم بوده . ولی خارج از رابطه بین اونها من همیشه بهشون سر میزنم و احوال میپرسم همیشه میگم تو رو خدا هر کاری داشتید و یا جایی خواستید برید بمن بگید تا بیام انجام بدم و همین طوری هم بوده هیچ کاری نبوده که من خودمه کنار بکشم و بی خیال بشم . اینم بگم خانواده زنم خیلی نسبت بهم محبت دارن و واقعا طوری که گاهی پسرای خودون هم نسبت به این مسئله ناراحت میشن خب من نمیتونم اینا رو ندید بگیرم و با اونا رابطه ای نداشته باشم که این مسئله هم باعت شده مادرم بیش از پیش حساس شده . ولی خداییش پدر و مادر خودم هم با من مثل سابق نیستند و خیلی جا ها رو بدون اطلاع من با خانواده برادرم میرن و من رو ندید میگیرن که این مسئله هم من رو اذیت میکنه تا جایی که سر یه همچین موضوعی که خیلی نا راحت شدم به ماردم زنگ زدم و ناراحتی کردم اونم سفره دلشو بازکرد و هر چی رو که نباید میگفت بمن و زنم گفت و این قضیه دیروز اتفاق افتاد الان در حد انفجار ناراحت و عصبی و غمگین هستم با اینکه زیاد اهل درد دل نیستم ولی تصادفی اینجا رو پیدا کردم گفتم چند خطی بنویسم . ممنون میشم اگه چیزی برای راهنمایی هست بهم بگید .