نوشته اصلی توسط
m0hammad95
به خدا خودم بهتر از هر کسی میدونم که خیلی گنگ و کلی حرف میزنم...ولی به خدا بعد از صحبت با بیشتر از 15 روان شناس (دانشگاه و جاهای دیگه) چند تا اپیزود دعوا با پدر و مادر برای فهموندین چیزی که کشیدی در کمتر از یه هفته دیگه آدم انرژی براش نمیومنه که بخواد حرف بزنه...از طرفی میترسم فایده ای نداشته باشه و انگیزه ای ندارم...فقط اینو بدونین که من نمیدونم چی رویاس و چی شدنیه هست یا نیست من فقط دارم از اونچیزی که شبا برای اینکه به آرامش برسم حرف میزنم اینکه مثلن با کمک یکی مه چیو حل کنم .....چون واقعا به خدا دیگه کم کم خودمم دارم میترسم که یه وقت نزنم خودمو خلاص کنم
تنها چیزی که تو این سالا منو از خودکشی دور نگه داشته فکر آینده بوده ...اونم افکاری راجع به عضق و اینکه یه روزی بش میرسمو میگم که چه سختیایی کشیدم ولی الان پیششم...ولی الان کمکم دارم میفهمم که این روز هیچ وقت نمیرسه....
من هیشکیو ندارم..تنهای تنهام..نمیدونم اید چیکار کنم...خیلی دنیای بر رحمیه....خیلی تلاش شکردن بتونم به روان شناسم نزدیک تر شم یا اقلا تو همون هفته ای نیم ساعت به منو زندگیم نزدیک تر شه ولی فقط قرص میدنو و اصلن جدی نمیگیرن آدمو چون کسی آدمو جدی میگیره که یا هم خونه آدم باشه یا دوست صمیمیش باشه یا به نحوی اون آدم براش مهم باشه
به خدا من آدم بی رحمی و خود خاهی نیستم که آدمارو برا خودم بخوام...نههههه به خدا اینطور نیست من فقط میگم به یکی نیاز دارم که شاید کسیم به من نیاز داشته باشه
کاش اصن یکی مثل برادر بزرتر باهاش آشنا میشدم و تو این راه کمکم میکرد...حالا یای روان شناس یا نه من فقط میگم کاش یکی بود...کاش یکی بود مثل یه خواهر بزرتر ...کاش یه دوست بود که مثل من یه مشکلاتی داشت که داشت از بی کسی اون مشکلات رو سرش خراب میشد اون وقت به کمک هم همو از این باتلاق نجات میدادیم...
بینینمیخواین شرایط منو بدونین؟مشکلات به کنار من مثل یه آدمی که وسط یه دشت بزرگ ه و هیشکی کنارش نیست این حکایت منه درسته تو خیابون راه میرم و دورو برم پر آدمه ولی همشون غیبن هیشکی با آدم نیس...تورو خدا بگین من چیکار کنم به خدا زیر کوله باری از مشکلات شخصی و با خونوادم و خاطرات بد و پریشانی های ذهنی و نبود آرامشم......
علاقه مندی ها (Bookmarks)