به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 بهمن 93 [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1392-10-12
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    966
    سطح
    16
    Points: 966, Level: 16
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    10

    تشکرشده 14 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ازدواج با پایین تر از خودم. پیشمانی افسرده ام کرده. چه کنم؟

    سلام.
    ببخشید از فرط بی کسی و تنهایی و غصه، یه درد دل طولانی میخواستم بنویسم....
    کاش کسی باشه همه ابعاد رو بخونه و یه راهنمایی به من بکنه.
    جریان زندگی من خیلی خاصه. پیچیده و پر از درد و غصه. نمیخوام شرح طولانی بدم. سعی میکنم تا جای ممکن خلاصه وار بگم. اگر نشد بر من ببخشید.
    بخش اول- ماجرای زندگی ام قبل از ازدواج
    من زندگی خانوادگی خوبی نداشتم. مادرم یه بیماری عصبی ارثی داره که به خاطر اون انواع اقسام غصه ها توی زندگی مون هست. نمی خوام وارد این شاخه بشم. تمام این غصه ها، رو از همه مخفی کردم. چون دید جامعه خوب نیست در این خصوص. و من میخواستم علیرغم همه اینها موفق باشم.وضع مالی خانواده مونم متوسط رو به پایین هست.
    من هوش و استعداد خوبی داشتم و با فوق لیسانس فنی مهندسی از بهترین دانشگاه ایران و با یه رزومه علمی خوب، الان توی شهرستانمون هیئت علمی هستم و جوان ترین هیئت علمی دانشگاه! برای بدست اوردن این جایگاه علیرغم مشکلات زیادی که داشتم، خیلی زحمت کشیدم. و اینکه مشکلات زندگی غمبارم رو نمی تونستم به کسی بگم، باعث شده بود که خیلی خیلی حس تنهایی کنم. خواهر هم ندارم و با برادرهام اصلا نمی تونم درد دل کنم. اینم خودش یه سری ماجرای غمناکه که نمیخوام الان بگم.
    به خاطر اینکه استعداد زیادی داشتم و توی دانشگاه خیلی مورد توجه همه اساتید بودم. حتی توی دانشگاه محل تحصیلم تدریس هم بهم واگذار کردن و این جزء استثناها بود. اما به خاطر مشکلاتم، دکترا نخوندم، خیلی حس حسرت دارم. علیرغم علاقه زیادم و تشویق استادام، دکترا نخوندم و پیش خودم گفتم من تنها دختر خانواده ام و بایست پر کننده جای مادر باشم. چون مادرم جسما هم خیلی خیلی مریضه و نمی تونه کارهای خونه رو درست انجام بده و پدرم هم شدیدا حساس و ایرادگیر. و این میشه بهانه ای برای دعوا وقتی بهانه های دیگه وجود ندارن. برگشتم خونه تا یه جورایی کمک کننده باشم، خیلی حس حسرت دارم، چون خیلی هم کمک کننده نبودم و اوضاع روحی زندگی مون فرقی نکرد. چون کسی نمی خواست خودش رو عوض کنه. همه به دعوا و جدل هر روزه عادت داشتن انگار.

    بخش دوم- ماجرای ازدواجم
    حالا همه اینها مقدمه ای بود تا جریان ازدواجم رو بگم. من ظاهر خوبی هم دارم، موقر و مذهبی هستم. و خواستگار زیاد داشتم اما هیچکدوم مطابق ایده آلهای من نبودند. تا اینکه این اواخر یه سری مشکلات زیادی توی خونه ایجاد شد که من حتی آرزوی مرگ می کردم. 4 ماه بعد از این ماجرا، همسرم بعد از دو سال اصرار دوباره به خواستگاری ام اومد. یه خواستگاری نیمه سنتی. من رو از قبل دیده بودن ولی شناخت کافی نداشتن. من ایشون رو نمی شناختم.
    دو سال پیش از دستشون خیلی عصبانی شدم و به مادرشون گفتم که ایشون بچه اند. ولی اینبار حرفهاشون خیلی مشابه ایده آلهای من از زندگی بود. یه زندگی پر از عشق، ایمان و تلاش و رشد. با اینکه همسرم از لحاظ مدرک و درآمد از من خیلی پایین تر بود. ولی با خدا قرار گذاشته بودم، اگر کسی بیاد که مومن باشه و من رو درک کنه و یاورم باشه، من این چیزها رو ملاک قرار نمیدم.
    جو خانواده ما خیلی سنتی هست و صحبت زیاد رو خوب نمی دونستن. به همین خاطر فقط یک هفته طول کشید تا من جواب مثبت بدم با توجه به 3 جلسه صحبت با همسرم. که ایشون انقدر خوب حرف زدن که من حتی نیازی به اصرار بیشتر به خانواده ام هم ندیدم.:( آخه پدرم عقیده داشتند یک جلسه اونهم یک ساعت. که با کلی خواهش شد سه جلسه هر کدوم دو ساعت.
    به خاطر جو متشنج خونه، من خیلی اصرار بیشتر نمی کردم و به قولی دعوای بیشتر درست نمی کردم.
    بر خلاف مابقی خواستگارها که یک جورهایی انقدر حول یه مسئله سئوال می کردم تا متوجه منظور درست یا احیانا دروغ گویی و لاف آمدن اونها میشدم. در مورد همسرم در هر حیطه ای، یک خط سئوال کردم و با جوابی که دادند دیگه سئوال بیشتر نکردم. به سه دلیل: یکی اینکه واقعا دیگه خسته بودم و میخواستم ازدواج کنم. دوم اینکه: ناخودآگاه ظاهر ایشون روی من تاثیر گذاشته بود. قیافه مذهبی و دلنشین. نمی دونم چرا اینقدر به راحتی فکر کردم همونی هستند که میخواستم. سوم اینکه: ایشون انقدر حرف رو کش میدادن و میبردن به حاشیه و خاطره تعریف کردن و خندیدن خودشون و .. که دیگه از صرافتش می گذشتم.

    یک ماه بعد، عقد کردیم. بر خلاف همه دخترها، من هیچ استرسی نداشتم واسه عقد. چرا؟ توی همون یک ماه نامزدی، درسته پدرم اجازه نمیداد بیرون بریم ولی تلفنی، روزی دو ساعت حرف زده بودیم و ایشون انقدر آرمانی حرف زده بودند که من کلا یک دل نه صد دل عاشق زندگی باهاش شده بودم. بعد هم پدرم گفتن بیش از این درست نیست حرف بزنید، عقد کنین!.
    و الان خیلی پشیمونم که چرا اینقدر زود عقد کردم، درسته که با شرایط خانواده ام برای صحبت نکردن و ... نمی شد بیشتر از اینم طول بدم. یعنی شناخت حاصل نمیشد. ولی حسرتش دست از سرم بر نمیداره.
    بعد عقد، 5 تا خواستگار داشتم از هیئت علمی های دانشگاه. آخه تازه یه ساله استخدام شده بودم، دیر فهمیدن یه همکار جوون هم دارن! نمی دونستنم تازه عقد کردم. به واسطه ای که فرستاده بودن گفتم عقد کردم و تموم. اما خدا منو ببخشه. با اینکه میگم پناه بر خدا و اصلا به خاطر مذهبی بودن آدمی نیستم که فکر دیگه ای کنم ولی یه موقعهایی حسرت می خورم. میگم کاش انقدر کم صبری نکرده بودم که یکهو فکر کنم این آدم همونیه که میخوام و بقیه ملاکهای هم شان بودن و ... رو لحاظ نکنم.
    کاش با یکی از صنف خودم ازدواج کرده بودم. کسی که سنش بیشتر بود، پخته تر بود.
    در آمدش نصف در آمد من نبود. این خیلی اذیتم میکنه که درآمدش کمه و انگار من زن گرفتم تا اینکه شوهر کرده باشم!. توی خواستگاری مادرم فقط از مادرش پرسیده بود و اون هم در آمدش رو بالاتر گفت. کاش اصلا دکترا بود و یه فاصله سنی زیاد داشتیم. به جای اینکه همه وقتم رو بزارم برای کمک به همسرم در زمینه پاس کردن دروسش، اون میتونست کمکم کنه که دکترا بخونم و به اون چیزی که دلم میخواد برسم و ... چون اگر وقت های باقیمونده ام رو به کار علمی نرسم، از دانشگاه اخراج میشم.
    چیکار کنم؟ انقدر این ناراحتی ها یه موقع هایی توی ذهنم چرخ میزنه که دیگه بهش خیلی سرد شدم. ازش خسته شدم. قشنگ حس می کنم اون کسی نیست که بهش تکیه کنم. از خودم کمتر میدونمش. خیلی خیلی حس تنهایی می کنم.
    به خاطر سنتی بودن خانواده ام، طلاق مساوی است با مرگ!
    منی که برای یه زندگی پر از محبت، پر از رشد و ... میخواستم تلاش کنم. الان فکر میکنم فقط باید بسوزم و بسازم. و این خیلی افسرده ام کرده.
    مجرد که بودم هر وقت کم میاوردم، میگفتم وقتی ازدواج کنم دیگه درست میشه. ولی حالا با یکی ازدواج کردم که فقط من شدم سرویس دهنده به اون.بهش افتخار نمی کنم. دلم دیگه به زندگی باهاش گرم نیست. فکر می کنم زندگی ام رو تباه کردم. خیلی خیلی پشیمونم از انتخابم.
    توی شهرستان ما مشاور خوب نیست. و باید برم یه شهرستان دیگه دو ساعت اونورتر که کسی رو هم نمی شناسم.
    این شد که پناه اوردم به اینجا.
    اینجا کسی هست راهنمایی ام کنه؟ چیکار کنم؟
    نمی گم همه چیزها تقصیر اونه، نه خودمم موثر بودم. بایست بیشتر در برابر مشکلاتم مقاومت می کردم، و زود جواب مثبت نمی دادم.
    بخش سوم- مشکلاتم با همسرم
    اولین مشکل اساسی ام با همسرم اینست که فکر میکنم خیلی از من پایین تر است. این فکر خیلی آزارم میدهد. شاید بتوانم یک یا دو ماه خودم را به کوچه علی چپ بزنم ولی مرتب این فکرها به سراغم می آید و افسرده میشوم. حس میکنم زندگی ام را باخته ام. افسرده میشم حسابی

  2. 5 کاربر از پست مفید mahboob_e_habib تشکرکرده اند .

    aloneman (دوشنبه 06 بهمن 93), hamidhi (یکشنبه 12 بهمن 93), اثر راشومون (دوشنبه 06 بهمن 93), بارن (دوشنبه 06 بهمن 93), سكوت شب (دوشنبه 06 بهمن 93)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array
    سلام خانم محبوب حبیب.

    من که کلا عادت به اختصار گویی ندارم ولی استثنائا اگه بخوام خلاصه براتون چند خط بنویسم اینها رو براتون مینویسم.

    اول اینکه مشخصه خانم باهوشی هستید مثل خودم (تف به ریا ) و از اونطرف هم چون با توجه به نوشته هاتون خانم متدینی هستید ، از ترکیب این دو خصلت میتونید چیز خوبی در بیارید ، یعنی اینکه میتونید اگه کمی در مسائل عمیقتر فکر کنید حکمت مسائل رو متوجه بشید و اسیر ظواهر نشید ..

    اول اینکه ننوشتید خودتون و همسرتون چقدر از خدا عمر گرفتید و چند وقته ازدواج کردید ولی به نظر میرسه هر دوی شما زیر سی سال سن دارید و حدود یک سال هست که ازدواج کردید.

    چند تا موضوع هست که به طور خلاصه عرض میکنم:

    اول اینکه کلا قیاس کردن گناه شیطان بوده ، خداوند بهش گفت انسان رو سجده کن ، شیطان بخاطر کبری که داشت گفت : اینو سجده کنم؟ عمرا.. من کجا و این موجود خاکی کجا؟... پس یک فرمول خاطرتون باشه ،هر جای زندگی دیدید دارید خودتون ، زندگیتون ، اطرافیانتون رو با کس دیگه ای قیاس میکنید ، قیاسی که منجر به یاس بشه ، منجر به کبر و غرور بشه و... مطمئن باشید این داستان یک ریشه ناپاک داره و وسوسه شیطان هست ... توی نوشته های شما دو تا چیز که خیلی بولد هست اینکه همسرتون رو یا دارید با خودتون قیاس میکنید دائم و یا اینکه با خواستگارهایی که بعد از ازدواج براتون اومده دارید مقایسه میکنید ... و همین باعث سرخوردگی شما میشه ...

    دوم اینکه شاید همینکه بعد از ازدواج براتون خواستگارهایی با لول استاد دانشگاهی اومده و با شان اجتماعی بالا نسبت به همسرتون ، باعث شده از زندگی و انتخابتون مایوس بشید و گرنه شاید اگر این گزینه ها پیش نمیومد تا این حد از زندگی ناامید نبودید .. ما ادمها(البته شما ادمها منظورم هست چون ما که هنوز عزب اوقلی هستیم ) یک خصلتی که داریم اینه که بعد از ازدواج زندگی که واقعیت داره و جاری هست رو با زندگی که نداریم و میتونستیم تشکیل بدیم قیاس میکنیم و حسرت میخوریم ، یعنی شما که با اون 5 نفر زندگی نکردید ، همونقدر که با این همسرتون ازدواج کردید و الان میبینید کاملا مطابق با ارمانهای شما نیست در صورتیکه اگر زمان خواستگاری به ایشون جواب رد میدادید و با کس دیکه ای ازدواج میکردید الان پشیمان بودید که چرا با ایشان ازدواج نکردید ، مطمئن باشید این اتفاق میتونه برای هر کدوم از اون 5 نفر هم بیفته و وقتی با اونها وارد زندگی واقعی شدید ببینید چقدر متفاوت از اون چیزی هستن که فکرش رو میکردید...

    سوم اینکه مطمئن باشید شان اجتماعی و تحصیلات بالا ضامن خوشبختی نیست ، شان اجتماعی یک چیز هست ، زندگی زناشویی چیز دیگه ای هست ، توی همین انجمن چرخ بزنید چقدر خانمها و اقایون بودن که طرفشون تحصیلات بالا و دکتری و شان اجتماعی بالا و.. داشتن ولی زندگی پر از مشکل دارن ... موفق بودن توی زندگی زناشویی پیروی از قوانینی نیاز داره که نه از دل شان اجتماعی بالا بیرون میاد نه از دل تحصیلات بالا ، ولو اینکه منافاتی هم نداره که کسی هم در داخل منزل فرد موفقی باشه و هم در خارج منزل...

    چهارم اینکه یکبار دیگه بشینید ارزشهای زندگیتون رو لیست کنید ، ببینید چه ارزشهایی واقعا در درون شما ریشه داره که بر اساس اون ارزشها انتخاب همسر انجام میدادید؟ شما زمان خواستگاری ، با خدا عهد بستید، که بخاطر ایمان طرف مقابل رو انتخاب کنید ، ولی الان خیلی از مسائل و ارزشهای دیگه که ربطی به ایمان هم نداره برای شما هایلایت شده ... چرا؟ یکبار دیگه ارزشهاتون رو بازنگری کنید فکر میکنم در یک ارامش و سکوت و بدون هیاهو بتونید بهتر قضاوت کنید و دوباره یک رفرش درونی انجام بدید و بفهمید چرا ایشون در حال حاضر همسر شما هستند ... و خاطرتون باشه که "ان اکرمکم عندالله اتقاکم" یعنی کسی ارزشش بیشتر هست که تقوای بیشتری داشته نه کسی که سواد بیشتری داشته و نه کسی که پول و منصب بالایی داشته باشه....

    پنجم اینکه با توجه به اینکه احتمالا اوائل زندگی زناشویی شما هست ، از صبر غافل نشید ، زندگی متاهلی اون چیز ایده ال و ارمانی که فکر میکنیم نیست ، ما قبل ازدواج یک تصویر روتوش شده از ازدواج توی ذهنمون داریم ولی واقعیت زندگی این نیست ... خیلی از زندگی های متاهلی اوائل اون پر از تنش هست بخاطر تضادهایی که دو جنس مختلف از دو خانواده با اداب و رسوم مختلف در کنار هم بصورت طبیعی دارن... خیلی از زندگی هایی که متلاشی میشه بخاطر این هست که این صبر رو ندارن تا کم کم دختر و پسر کنار هم شکل بگیرن .. صبر کنید ، شما و همسرتون مثل دو تکه گل (Gel) تازه هستید ، قراره کنار هم شکل بگیرید ... پس صبوری کنید و زندگیتون رو بسازید بدون اینکه نیاز به سوختن باشه به شرط اینکه فکر کنید ایشون تنها کسی بودن که میتونستید باهشون ازدواج کنید و لحظه ای اجازه ندید فکر سایر افرادی که میتونستید با اونها هم ازدواج کنید ، فکر شما رو درگیر کنه...

    و مورد ششم اینکه ازدواج محلی برای خوشی و سرمستی و رسیدن به نداشته ها نیست ... توی اون دوران دانشجویی که چون توی دانشگاه خوب و رشته خوب بودید... بخاطر بیارید چقدر شبهای سخت و روزهای دشوار امتحان و پروژه داشتید که سختی کشیدید و اونها و رد کردید و پاداش اون سختی ها هم این بوده که الان به این درجه از موقعیت شغلی و درامدی برسید... ازدواج هم همینطور هست .. و کلا زندگی همینه... قراره مرحله مرحله یک نوع امتحان خاصی رو با سختی پاس کنیم تا به میزان سختی و تلاشی که کردیم به ما پاداش بدن ... پس انتظار نداشته باشید تمام زندگی ایده ال رو در کنار همسرتون تجربه کنید. صبور باشید و ذره ذره در کنار هم رشد کنید و زندگیتون رو بسازید.


    ببخشید سی و هفت مورد دیگه هم بود که دیگه چون قرار بود خلاصه بنویسم باشه یک وقت دیگه


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )


  4. 9 کاربر از پست مفید محمد 93 تشکرکرده اند .

    ebi-larynx (دوشنبه 06 بهمن 93), hamidhi (یکشنبه 12 بهمن 93), mahboob_e_habib (چهارشنبه 08 بهمن 93), pbsm (سه شنبه 07 بهمن 93), واحد (دوشنبه 06 بهمن 93), آرام عشق (دوشنبه 06 بهمن 93), بانوی آفتاب (دوشنبه 06 بهمن 93), سكوت شب (دوشنبه 06 بهمن 93), شمیم الزهرا (دوشنبه 06 بهمن 93)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    درود عزیزم

    من تو نوشته هات همش دنبال این بودم که از ویژگیهای شخصیتی همسرت بعد از عقد بگی.

    ولی چیزی که دیدم فقط از کم بودن حقوق و پایین تر بودن شوهرت بود.

    ویژگیهای مثبتی که فکر می کردی ایشون دارن و باعث شد جواب مثبت بهشون بدی،تا چه حد بعد از عقد هم در وجودش دیدی؟

    چقدر دوستت داره؟چقدر همراهته؟چقدر مهربونه؟شخصیت سالمی داره؟بهت وفاداره؟

    از اینا بگو.

    ببین عزیزم تو قرار نبوده با شغل کسی ازدواج کنی.تو با یه مردی که کلی ویژگیهای منحصر به فرد داره ازدواج کردی.

    مطمئنی اگه با یکی از اون اعضای هیئت علمی ازدواج میکردی؟خوشبخت تر میشدی؟یعنی صرفا شغل و اعتبارشون باعث خوش بخت تر شدن تو میشد؟

    بعدم تو با وجود اون همه مشکلات خانوادگی تونستی اینقدر پیشرفت کنی.الان فکر میکنی بدون کمک یه نفر دیگه نمیتونی ادامه بدی و از دانشگاه اخراج میشی؟

    من درکت میکنم.دوست داشتی شوهرت تکیه گاهت باشه.

    ولی از یه بعد دیگه هم میتونی بهش نگاه کنی.

    خیلی وقته که دیگه دوره بالاتر بودن مردها گذشته.ما دخترها و زنهای امروز هر کدوممون میتونیم به تنهایی یه زندگی رو اداره کنیم.غیر از اینه؟

    ما دیگه وابسته به مردها نیستیم.

    با وجود این همه مشکلات،درس خوندیم،کار می کنیم و خیلی چیزهای دیگه.

    ما به کسی نیاز نداریم که خرجمون رو بده.ما به مردی نیاز داریم که همراهمون باشه،بهمون عشق بده،درکمون کنه،بهمون احترام بزاره تا ما هم همه عشق و زنانگیمون

    رو به پاش بریزیم.

    یه نفر به صرف دکترا داشتن یا هیئت علمی بودن میتونه همه این چیزها رو بهت بده؟

    و یه چیز دیگه.تو این مرد رو انتخاب کردی.اگه تصمیم بگیری به زندگی در کنارش ادامه بدی،دیگه حق نداری به این فکر کنی اون از تو پایین تره.و حق نداری این حس

    رو به اون هم منتقل کنی.

    همچین چیزی میتونه اون مرد رو نابود کنه.و خودت رو هم نابود میکنه.

    از ویژگیهای مثبت همسرت بیشتر بگو.ویژگیهایی که بعد از عقد ازش دیدی.




  6. 5 کاربر از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده اند .

    hamidhi (یکشنبه 12 بهمن 93), M.S.H (دوشنبه 06 بهمن 93), maryam123 (سه شنبه 07 بهمن 93), واحد (دوشنبه 06 بهمن 93), شیدا. (چهارشنبه 08 بهمن 93)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 بهمن 93 [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1392-10-12
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    966
    سطح
    16
    Points: 966, Level: 16
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    10

    تشکرشده 14 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ببخشید برای اینکه طولانی نشه نوشته رو چند قسمت کرده بودم. ولی بعدش سایت اجازه نداد بیش از یک پست بگذارم.
    ممنونم از دوستانی که جواب دادند. ما هشت ماه عقد بودیم و 10 ماهه ازدواج کردیم. دلیل این کم دیدن فقط بعد مالی و جایگاه اجتماعی نیست. بدجور حس میکنم بی تکیه گاه هستم.
    از خوبی هاش هم اینکه با ایمانه. با اینکه من رو خیلی دوست داره. ولی بلد نیست چطور همسرداری کنه و مرد زندگی باشه و این آزارم میده.
    حالا ادامه اش رو اینجا میارم.

    مشکل دومم باهاش سر مسائل مالی است. توی خواستگاری به من گفت پس انداز نداره. که گفتم آخه چطور؟ {با این سن 29 ساله } پس درآمدهاتون رو چیکار میکردین؟ 4 ساله سر کار میره. گفت: نمی دونم چرا هیچی تو دستم نیست! واقعا هم نمی دونست ها. سئوالم به فکر انداختش. حساب دخل و خرجش رو نداره. جلسه بعد گفت: آهان یادم اومده بود، گفتم مادرم سرویس طلا بخره. منم گفتم: خوب پس شم اقتصادی و مسئولیت پذیری داشته. شاید هول شده بوده. اینکه پس انداز هم نداشته باشه اشکالی نداره. حالا بقیه خواستگارا داشتن، که ملاک نبود. خدا می رسونه. مهمترین چیز، عشق، رشد و حمایته.
    اما بعدش دیدم نه اصلا اشتباه برداشت کرده بودم. مسئولیت پذیری نداره. اصلا کسی نیست که بتونم بهش تکیه کنم.
    برای عقد که به من هیچ طلایی ندادن، گفتن چون جشن نگرفتیم و فقط محضری بود، بزاریم موقع عروسی میدیم! گفتم باشه. اما بعد هم که دیدم طلا رو یه چیز معمولیه و خیلی ارزون. حالا این همه کار کرده چی شده؟ خودشم نمیدونه! :( پولش رو میده به مادرش. و الان به وضعی رسیده که هیچی نداره و از مادرش هم پول تو جیبی میگیره. و اصلا حساب کتاب هیچی دستش نیست. نمی گم مادرش جور دیگه ای خرج کرده ها. نه. من صرفا از این اخلاقش متنفرم. به نظرم هنوز بچه است.
    یه بدهی بزرگ داره واسه خرید زمین. گفتم کم کم با هم میدیم. بالاخره بایست خونه دار بشیم دیگه.
    تازگی گفت یه سری بدهی داره به آشناهاش. بابت خرج های زندگی اش از قدیم (چندین سال قبل) تا حالا.
    این دیگه خیلی ناراحتم کرد. یکی از این بعد که یعنی من اقلامش رو به افراد مختلف جمع نزده بودم، خودشم نمیدونست چقدر میشه جمع شون. شد 16 میلیون. دوم اینکه: بی مسئولیته. من عادت به زندگی سخت داشتم. از زمان کارشناسی رفتم سر کار و خرج خودم رو به سختی دادم. اما با این وجود اگر مجبور شدم از کسی قرض کنم، زود بهش بر گردوندم. اما اون نه. مدام قرض کرده و خرجهای بی مورد کرده و نداده. و میگه نداشتم که بدم. در صورتی که اهم و مهم داره. قرض واجب ترینه. من دوران دانشجویی ام چه بسا غذا نمی خوردم که پولش رو پس انداز کنم، قرضم رو بدم. ولی آقا از این چیزها اصلا توی مرامش نیست... بر عکس، قرض میکنه خرج میکنه اونهم غیر ضروری.در این حد که خرید کت و شلوار سالهای قبلش توی لیست بدهی هاش هست! و بدهی هاش بعضی هاش مال 8 سال پیشه، بقیه اش از سه سال پیش تا حالا؟ دیگه این مدلی اش رو ندیده بودم؟
    توی نامزدی فکر میکردم اخلاق خوبی داره و خنده رو هست و چقدر خوب که غم هام تموم میشه. الان می بینم نه، من اشتباه برداشت کردم. فقط بی خیاله و الکی خوش. زندگی اش رو پدر مادرش اداره کردن و خودش هیچ سختی ای توی زندگیش نداشته. مدیریت مالی و .. خودش هم دست مادرشه. مثل بچه هاست. سطح مالی خانواده اش از ما بالاتر بوده و همش توی رفاه بوده و اصلا نمی دونه سختی یعنی چی.

    بعد از ازدواج، با قرض کردن از پدرشوهرم به مکه رفتیم. گفتیم فرصتش با این سهیمه زوجهای جوان پیش آمده، حیف است. قبل از مکه همه سکه هایی که سر عروسی بهمان داده بودند را فروختیم تا بخش اعظم بدهی هایش را داد. آن موقع گفت که برایم میخرد اینها را دوباره. ولی الان کلا در این راستا کاری نمی کند.
    بعد از ازدواج من دو مرتبه ترفیع گرفتم و حقوقم خیلی خیلی بیشتر از او شد. ضمن اینکه تازه که به دخل و خرج رسیدیم دیدم که با یک حقوق او اصلا زندگی مان نمی چرخد. با اینکه من خرج انچنانی هم ندارم. به صورت پیش فرض، مبنایش بر این بود که هر دو حقوق مان را بگذاریم برای زندگی. من هم چون دوستش داشتم، حرفی نزدم.
    یک سری وام و .. گرفتیم که همه به حساب من است و با بیش از نیمی از حقوق من وامها را میدهیم و با کمتر از نیم دیگر و حقوق او، خرج مابقی زندگی. وامها را به نیت خانه دار شدن گرفته بودیم. و زندگی مان خیلی سخت شد. چون تقریبا چیز خاصی برای زندگی کردن نمی ماند. چون همسرم قسط دانشگاه آزاد و .. هم میدهد و حقوقش صفر میشود.
    وقتی در اوج مشکلات مالی هستیم، قرض میدهد به خانواده اش و این در حالی است که مدتهاست چیزی در یخچال نداریم.
    یک سری مشکلاتی پیش آمده که فکر کردم دادن حقوقم به صورت تمام و کمال به همسرم اشتباه محض بود.
    اولین دلیلش اینکه: اخیرا برادر شوهرم یک بدهکاری مالی بزرگ بوجود آورده. کار همیشگی اش است ولی اینبار بحث سر میلیارد است. پدرشوهرم هم که قبلا همیشه بدهی هایش را میداده، اینبار گفته چیزی از اموالش را نمی فروشد و با دارایی نقدی دم دستش میخواست برای وثیقه و وکیل و .. اقدام کند. یک وام 18 میلیونی گرفتیم که همسرم بدون اینکه به من بگوید همه آن را در اختیار پدرشوهرم قرار داد تا یک زمینی بخرند و سندش را وثیقه کنند. خیلی داغون شدم. پول وامی که قسطهایش را من میدهم و به زندگی مان فشار می آید بدون اطلاع من...
    گفتم هر وقت خواستی از پول خودت به خانواده ات کمک کن. من هم حرفی نمی زنم. نمی توانم بزنم. وقتی حق زن و زندگی ات را دادی، آن وقت هر چه اضافه آوردی ببر به هر کسی که خواستی بده. داشتم به رویش می آوردم که 900 تومان حقوقش که 450 اش را میدهد قسط دانشگاه ازاد و مابقی اش را 2 قسط دیگر که از قبل از ازدواج داشت، زندگی را نمی چرخاند.
    بعدها کلی حرف زدیم. و قول گرفتم دیگر این کار را نکند.و از خیر این زمین هم گذشتم.ولی خیلی کل وجودم را ترس برداشت. این قضیه کل اعتمادم به همسرم را فروریخت. چیزی در دلم عوض شد. حس تنهایی. بی پناهی.
    حس اینکه حتی بخواهم حقم را بگیرم از او چیزی در دستم نیست.قسط زمینی را که خریده هم دارم میدهم ولی هیچ چیز به اسمم نیست. برایم تا به حال مهم نبود. چون من و اویی نداشتم. ولی می بینم او اینطور نیست.
    حتی به این فکر افتادم که یک پایگاه مالی مستقل برای خودم داشته باشم. حتی حقوق ام را از این به بعد به او ندهم هر چند میدانم به مشکل میخورد از همان ماه اول.
    ولی نمیدانم حالا که ده ماه از ازدواجمان گذشته، چطور شروع کنم برای خودم پس انداز کردن؟ با توجه به اینکه ما همیشه خرج ها و درآمدها رو به درخواست من البته، داخل یک دفتر می نویسیم و همسرم هم کل حقوقم را میداند؟
    دلیل دوم اینست که کار کردن من و حقوقم باعث شده تلاشش را کمتر کند. همسرم دو سال است کارمند بانک است. این مدت همیشه از مدیرش می نالید و با او بحث و درگیری داشت. در عین اینکه سه سال پیش یک اداره دولتی امتحان داده و قبول شده ولی همینطور معلق بودن تا حالا. حالا میخواهد برود در آن اداره استخدام شود. دلیل اصلی اش هم فشار کاری زیاد بانک است. در قسمت مدیریت هستند و 7 صبح تا 6 شب سر کار است.
    اما من مخالفم و او اصلا برایش مهم نیست.
    چرا مخالفم؟ درست است که حقوق ماهیانه بانک چیزی نیست ولی مزایای جانبی اش بدک نیست. کارانه و پاداش بستن حساب و .. را در نظر بگیری خیلی بهتر از این اداره است. ضمن اینکه وامهای زیادی هم میدهند. اما در این اداره اگر براش حکمی که میخواهد را هم بزنند حقوقش 600 تومن کمتر از حالاشه. و اگر نزنن که 800 تومان. که من فکر نمی کنم در بدو ورود حکم براش بزنن. خودش میگه میزنن!!
    حقوق بانک هم الان ماهیانه اش زیاد نیست. یعنی 300 تومان بیشتر از حقوق اداره است. ولی کارانه هایی که هر سه ماه میدن، پاداش هایی که آخر سال میدن و .. رو متوسط بگیرم حقوقش نسبتا خوبه. یعنی تازه به زور خرج و دخلمون جور در میاد. بدون تفریح خاصی البته.
    ناراحتم از اینکه در خواستگاری ازش پرسیدم که اگر من نخواهم سر کار بروم حقوق تان قدری هست که زندگی را بچرخاند؟ گفت بله. شما اصلا سر کار نروید و به اهداف خودتان برسید من خوشحال ترم.
    در رابطه با کار کردن یا نکردن من ، بعد از ازدواج هم وقتهایی که من استرسی میشدم که نمی توانم به مقاله و اقدام برای دکتری برسم و تمام وقتم را تدریس می گیرد و ... و خیلی دلم میخواست زودتر دکتری را شروع کنم، همسرم گفت ما که آخر میخواهیم از این شهر برویم. تو چرا الان کارت را رها نمی کنی و بچسبی به مقدمات دکتری؟
    گفتم: ببین الان داریم قسط میدهیم. اگر قسط نبود من از خدام بود نرم سر کار. خیلی اذیت میشم و خیلی روم فشار هست.
    همسرم گفت: هر وقت خواستی بگو من یه طوری قسط ها رو میدم و تو دیگه نرو سر کار.
    اون روز بهش گفتم: یادته گفتی نرو سر کار؟ حالا تو بری این اداره و حقوقت این مقدار زیاد کم بشه، فکر می کنی حتی اگر قسط هم نداشته باشیم زندگی مون می چرخه؟
    گفت : آره
    ما یه عادتی داریم که کل خرجهای ماهیانه رو توی یه دفتر می نویسیم.
    گفتم بیا ببین. ما غیر از قسط هامون ماهی 2 میلیون تومان خرج مون میشه.
    توی پرانتزم بگم که این خرج با وجود اینه که بریز بپاش اصلا نمی کنیم. حتی من مانتو و ... هم برای سر کارم نخریدم و دارم تحمل می کنم این لباسهایی که فرسوده شدن و از شان من خارجن. سفر نرفتیم توی این نه ماه. حتی باورتون نمیشه گوشت انقدر کم میخریم و من انقدر کم توی غذاها مصرف می کنم که حد نداره.
    بعد گفتم به نظرت حقوقت بشه نصف این مبلغ، می رسونیم به زندگی کردن؟
    ببین ما ماکزیمم یه خرید فروشگاهی مون رو بگیم کلا نریم و صرفه جویی بیشتر. که تازه اونم کلی فشار میاد به آدم در طول ماه که یه سری اقلام مورد نیاز رو استفاده نکنه اما مگه چقدر صرفه جویی میشه؟ اینم 200 تومان. توی این مایه ها.
    اما این مبلغی که تو از حقوقت میخوای کم کنی حداقل 600 و حداکثر 800ئه.
    گفتم: ببین تو نبودی که میگفتی هر وقت دلت خواست نرو سر کار؟ همه این حرفها رو با غصه و بغض زدم.
    گفتم: دلم میخواست بگی من دنبال کاری ام که حقوقش بیشتر باشه. بگی من به فکرم که بعدا میخوایم بچه دار بشیم. بچه خرج داره و ...آینده اش رو تضمین کنیم و ..
    حالا برعکس اومدی میگی میخوام حقوقم رو هم کمتر کنم. اونم نه یه مبلغ کمی. یکهو یه ضربه بزرگ.
    هیچ جوابی نداد.
    راستش حس می کنم توی بانک که همش میگفت مدیر باهامون درگیره و ...مشکل از کارایی خودش بوده. و امیدی نداره اینجا ترفیع بگیره و از شماتت مدام مدیرش ناراحته و دیگه نمی تونه تحمل کنه.
    حس می کنم بهره هوشی همسرم خیلی کمتر از ادعاهاشه. یعنی قبلا خیلی منم منم میکرد توی خواستگاری. جوری که حس میکردم میشه بهش تکیه کنم. ولی الان حس نمی کنم میتونم بهش تکیه کنم. این غمی ایه که الان بدجوری نشسته توی دلم.
    گفتم: فرض کن منم دیگه نخوام کار کنم. چی کار میکنیم؟ خودت گفتی که نمی دونستی من به خاطر قسطها میرم سر کار. نمی دونستی من خیلی استرسی میشم از اینکه همزمان بایست سر کار برم. به خونه زندگی برسم. مقاله بدم. زبان بخونم. برای دکتری بخونم و ...وقتی بهت گفتم من از خدامه که نرم سر کار. چون هدفم اینه که فعلا دکتری بگیرم نه عمرم رو با مربی بودن تلف کنم. خودت گفتی: هر وقت دوست داشتی نرو سر کار.
    برگشت گفت: ببین تو کارت رو دوست داری. میدونم. در هر صورت رهاش نمی کنی. یه خنده ای هم کرد. یعنی حالا حالاها حقوق تو هست نگران نیستم.
    راست میگفت. یکبار گفت همین ترم بعد درخواست استعفا بده. گفتم ریسکه. بزار اول دکتری یه جایی قبول شم بعدش.
    اما از این حرفش ناراحت شدم: با حالت ناراحتی گفتم فرض کن من از الان بخوام همه حقوقم رو بزارم برای بچه. تو نباید به فکر باشی که خرج زندگی رو بدی؟
    هیچی نگفت.
    منم دیگه ادامه ندادم.
    کمک من در زندگی باعث شده همسرم خیلی کم کاری کنه. خیلی اشتباه کردم.
    مدیریت اقتصادی کلا دست منه. فقط منم که حواسم به خرجها هست. همسرم نه. حتی بهش گفتم ما ماهی 2 میلیون خرجمون بوده تعجب کرد!!
    با وجود اینکه همه خرجها رو با هم میکنیم ولی هیچ وقت توی ذهنش جمع نزده بود. منم تعجب کردم پس حواست کجاست؟
    من آخر ماه میام مخارج و درآمدهای ماه رو جمع میزنم و بهش اعلام میکنم.
    حتی وقتی با هم نمیخونه میگم بیا یه چیزی رو ننوشتیم فکر کنیم چی بوده و ...
    دقیق میدونه هر ماه چقدر خرجمون شده. ولی دقت نمی کرده اصلا.
    اینش خیلی بده. بایست کاری کنم که یه ذره یاد بگیره مدیریت اقتصادی رو.
    متاسفانه مادرش اینها مسئولیت خاصی بهش ندادن در دوران مجردی و بد بار اومده.
    الان هم شرایطمون سخته میره یکهو طرح اینترنت 8 مگابایتی میخره، 240 هزارتومان. خیلی حرصم گرفت. من صرفه جویی می کنم اون... مثلا کفش نداشتم. به خاطر مشکل کمر و واریس پاهام کفش چرم و طبی بایست بپوشم..رفتیم کفش مناسب دیدم قیمتش 200 تومان بود. نگرفتم. رفتم از این بوتهای خیلی کیفیت بد با 60 هزار تومان خریدم.
    بعد هی بهش میگم من ذره ذره صرفه جویی میکنم تو یکهو میری خرج می کنی؟
    دوباره همین ماه هنوز 6 ام برج نشده موجودی جیب مون صفر صفر شد.
    خلاصه منم داشتم مثل مادرش همه حساب کتاب زندگی رو خودم میکردم. توی دفتر و .. می نویسم ولی وقتی همسرم نره بررسی کنه و دستش نیاد که فایده نداره.
    دفتر رو براش اوردم. میگم این 8 ماه و کل خرج هامون.
    ببین هر قلم رو که میتونی خط بزنی و بگی خرج اضافه بوده خط بزن تا من قبول کنم ما نیاز به ماهی 2 تومان برای زندگی حداقلی نداریم.
    بعد اصلا نگاه هم نمی کنه. بی خیال. میگه پس بقیه کارمندا چطوری زندگی می کنن؟
    میگم: یکیش بابای خودم. شغل دوم دارن. بعد از ساعت کاریش رانندگی کرد. با سختی ما رو بزرگ کرد. بعد 30 سال زندگی یه خونه خوب نداره حتی.
    اون زمان که ارزونی بود یه خونه نیمه ساخت رو خرید و 30 سال طول کشید تا کم کم ساختش. ما توی خونه نیمه ساخت بزرگ شدیم. میخوای پات رو بزاری جای پای بابای من؟ درسته بابای من شریف زندگی کرد ولی سخت. چقدر بیخوابی و شب زنده داری کشید؟ حاضری این سختی ها رو بکشی؟
    خودم توی دلم میگفتم: عمرا اگه بتونی انگشت کوچیکه بابای من بشی. بابای من به خاطر ما همه کار میکرد. ولی تو راحت طلب هم هستی.
    بهش گفتم: خوب اگر میتونی یه کاری کنی که بچه هات راحت باشن، چرا نکنی؟. اینطوری اگر بری اداره راه، ما فقط به زور خرج شکممون رو داریم. با این اوضاع مملکت صد سال دیگه هم خونه دار نمیشیم.
    میگه: خانوم اگر روزی ما جایی باشه، بهمون میرسه.
    میگم: یعنی بدون تلاش؟
    بعدم سکوت می کنم. دیگه نمی دونم چطوری بهش بفهمونم.
    مشکل اینه که خودم بدعادتش کردم.
    حالا هم که میگم مدیریت مالی با شما باشه قبول نمیکنه. توی خونواده اونها، پدرش یه آدم کاملا بیخیال بوده و مدیریت همه چیز با مادرش بوده. همسرم شده کپی پدرش.


    مشکل سوم برمیگرده به تمایل شدید من به دکتری خوندن
    رشته ام خدا را شکر خوبه و خیلی هم بهش علاقه دارم و توش خوب بودم. و فقط تهران این رشته رو داره. در مورد تهران خواندن، یک مقداری چون اساتید نمی توانند درست حسابی کمک کنند و اذیت میشوم در تردید بودم. خصوصا اینکه چون رشته خودم 2 نفر در ایران میخواهند، برای قبولی بایست گرایش عوض کنم. گرایش ی دیگر تقریبا اشباع شده است و در آن صورت احتمال استخدامم هم خیلی پایین می آید... اما با توجه به اینکه اگر برای دکتری خارج اقدام کنم، و با توجه به رزومه خوبم فاند خوبی ان شاء الله بتوانم بگیرم و با دکتری که برگردم حتی بعد از چندین سال ، به هیچ وجه بیکار نیستم ان شاء الله. یعنی جز رشته های جدید و ضروری است. لذا تصمیم گرفتم برای اپلای کردن هدفگذاری کنم.
    از ظرف دیگر یکی از دلایل من برای اپلای این بود که میدیدم همسرم از کار فعلی اش راضی نیست. گفتم اپلای کنیم میتونیم هر دوتا دکتری بخونیم. حالا همسرم توی یه دانشگاه پایین تر، من بالاتر. برگردیم همسرم بشه هیئت علمی آزاد منم دولتی.
    راستش دلم میخواد یه ذره خودش رو بکشه بالا. دلم میخواد از نظر مرتبه شغلی هم مشابه هم باشیم. این فکرها رو قبل از بله گفتن نکرده بودم متاسفانه.
    همسرم الان روی سمینار و تز ارشدشه. مشکل اینه که رشته هامونم یکی هست و سر در میارم که سر در نمیاره. خیلی میخوره توی حالم.
    مثلا می بینم یک هفته دو تا پاراگراف میتونه ترجمه کنه. نمی تونه مقاله درست حسابی بخونه و .. یعنی ضعیفه خیلی. در صورتی که پای حرف پیش بیاد خودش از خودش هی تعریف میکنه... اعتماد به نفسش زیاده از حده.
    توی جریان خواستگاری هم آنچنان از خودش تعریف کرد و ... که من فکر کردم حسابی حرفه ایه ولی الان می بینم نیست. فقط اعتماد به سقف داشته!
    زندگی من شاید بشه درس عبرت برای اونهایی که چشم روی اختلاف دانشگاه ها هم نبندن! یعنی یه دانش آموخته معدل پایین دانشگاه آزاد با یه دانش آموخته رتبه اول دانشگاه تهران ازدواج نکنه.
    یه حرفی که به همسرم میزنم دیر جوابم رو میده. دقم میده تا جواب بده. کلا حس می کنم دیر میگیره.
    یه کاری که بهش می سپارم. حالا هر کاری که باشه، خیلی کند انجام میده.
    خیلی باهام فرق داره از این لحاظ.خدای نکرده نمی خوام بگم من الم و بلم. اتفاقا من خودم هم از بس با این کامپیوتر و موبایل و .. همدم بودم بهره هوشی ام و حافظه ام خیلی پایین اومده. در حدی که آزارم میده و دنبال درمانش هستم.
    ولی دیگه همسرم خیلی بیشتر. خودش یه اصطلاحی داره: جومونگ شدن. کلا no response to paging میشه. همیشه هم همین طوریه. نه اینکه بگم مشکلی پیش اومده باشه در حال فکر باشه. نه.
    یعنی تا یه حرفی میزنم زود جواب نمیده. هی میگم چی شد و .. توی دلم هم حرص میخورم که بابا چیز خاصی نپرسیدم که هنگ کردی و ...
    اینه که فکر می کنم چرا توجه نکردم به اینکه بهره هوشی هم مهمه که مثل هم باشه. نه که حالا من باهوشم ها. به خدا نه. فقط میگم دو طرف مثل هم باشن هیچ کدوم اذیت نمیشن.
    من حرص میخورم یه مقاله دستش گرفته 4-5 ماهه تمومش نکرده و ...
    هی تذکر میدم برو بشین روی مقاله و .. بعد میرم می بینم یه کاری رو که اون ساده تره و مال دوستشه و فقط من باب رفاقت داره انجام میده. رفیق باز هم هست حسابی. یعنی حلال مشکلات همه است!
    تا حالا هم همش من توی مقاله هاش کمکش می کردم. این پایان نامه اش داره اعصاب منو خورد میکنه. از یه طرف دیر انجام میده هی این قسط ها به دانشگاه آزاد باید تمدید بشن!! و از یه طرف دیگه من حرص بخورم.

  8. 3 کاربر از پست مفید mahboob_e_habib تشکرکرده اند .

    aloneman (یکشنبه 12 بهمن 93), hamidhi (یکشنبه 12 بهمن 93), اقای نجار (سه شنبه 07 بهمن 93)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 22 اردیبهشت 02 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    357
    امتیاز
    15,299
    سطح
    79
    Points: 15,299, Level: 79
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 91.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    526

    تشکرشده 1,129 در 328 پست

    Rep Power
    101
    Array
    سلام محبوبه عزیز.از خوندن مشکلاتت ناراحت شدم.خودمم یه جورایی دیدگاهم در مورد ازدواج مشابه شماست حالا به درست و غلط بودنش کاری ندارم.ولی منم برای اینکه این احساس پشیمونی سراغم نیاد ترجیح میدم مجرد بمونم تا اینکه بخوام برای رفع تنهاییم با کسی پایین تر از خودم ازدواج کنم.
    امیدوارم مشکلت حل بشه با توجه به اینکه شما متدین هم هستید بهتر میتونید این قضیه رو برای خودتون حل کنید و از خدا کمک بگیرید تا به شما شوق و انگیزه برای زندگی مشترک با همسرتون بده.

  10. 2 کاربر از پست مفید آی تک تشکرکرده اند .

    mahboob_e_habib (چهارشنبه 08 بهمن 93), اثر راشومون (دوشنبه 06 بهمن 93)

  11. #6
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 خرداد 94 [ 00:02]
    تاریخ عضویت
    1393-9-18
    نوشته ها
    175
    امتیاز
    4,145
    سطح
    40
    Points: 4,145, Level: 40
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 75.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    462

    تشکرشده 404 در 152 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ببخشید من یه نگاه مختصر به حرفات انداختم و سوال داشتم.

    بچه چندمی و همسرت بچه ی چندمه؟

    همسرت خانواده شون از لحاظ مالی چه طور هستن؟

    همسرت 29 سالشه و خودت چندی؟

    این چیزایی که در مورد خودت و سطح هوشیت نوشتی افتخار نیست عزیز دل اینا طبیعیه به خاطر مشکلاتت. اگه تو یه خانواده ی مرفه و بدون مشکل بودی هیچ وقت این همه باهوش

    نمیشدی!!! به قول دکتر هلاکویی به اینا میگن آسیب!!! . بهت برنخوره. ولی تو الان مادر همسرتی!!! یاید خودتو درست کنی.
    ویرایش توسط شکوه : دوشنبه 06 بهمن 93 در ساعت 13:20

  12. کاربر روبرو از پست مفید شکوه تشکرکرده است .

    mahboob_e_habib (چهارشنبه 08 بهمن 93)

  13. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 27 اسفند 93 [ 11:51]
    تاریخ عضویت
    1393-7-22
    نوشته ها
    117
    امتیاز
    2,189
    سطح
    28
    Points: 2,189, Level: 28
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 111
    Overall activity: 45.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    213

    تشکرشده 213 در 91 پست

    Rep Power
    29
    Array
    واااااااااااااای چقدر طولانی بود شما رشته تون چیه چقدر منطقی به زندگی نگاه میکنید همه چیزو فرض میگیرید شما خیلی در دنیا علم غرق هستید زندگی با فرضیات متفاوته قبول دارم شوهر شما کاستی های داره که همنطور که خودتون قبول دارید خودتون هم مقصر بودید بذارید ایشون زمین بخورند خودتون بهشون اجازه بدید که تکیه گاه تون باشند این سحنرانی گوش کنید لطفا اون وقت می فهمید چرا همسرتون رفیق باز هستند چرا حلال مشکلات همه هستند الا شما ایشون حس بزرگی شون از اونها تامین میشه این سخنرانی گوش کنیدkelidemard

  14. 2 کاربر از پست مفید کیانا 93 تشکرکرده اند .

    mahboob_e_habib (چهارشنبه 08 بهمن 93), هم آوا (دوشنبه 13 بهمن 93)

  15. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 01 مرداد 95 [ 00:03]
    تاریخ عضویت
    1392-10-10
    نوشته ها
    135
    امتیاز
    4,066
    سطح
    40
    Points: 4,066, Level: 40
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    305

    تشکرشده 145 در 59 پست

    Rep Power
    28
    Array
    چقد زندگیتون شبیه منه...فقط در جزییات متفاوتیم..
    عزیزم شما خوبه عقد بودی خواستگار داشتی من چند ساله ازدواج کردم هنوزم خواستگارای با موقعیت خیلی بهتر دارم...ولی خب رفتم پیش یه روانشناسو بهم کمک کرد از فکرم بریزمشون دور..

    دقیقا میفهممت چ حالی داری وچه حسی نسبت به شوهرت..
    میدونی روانشناس به من چی گفت???
    گفت این تویی ک نباید خیلی احساس قدرت کنی گفت خودت وسعی کن وجه مردونشو بسازی..البته با شوهرمم خیلی صحبت کرد یه کم ازین سرخوشیاش کم شده...
    ولی گفت یه مرد باید سختی بکشه تا پخته شه..
    فکر میکنم شمام مثل من به خاطر حس بچه بودن شوهرت مثل مادر رفتار میکردی ک این خیلیییییی بده وباعث میشه هرروز اون بچه تر بشه..بیا خودتو به طور نامحسوس بکش کنار ..براکسی که همیشه مسیولیت پذیر بوده اولش سخته ولی بعدش کیفم میده..بذار خودش گیر کاراشو حل کنه بذار خودش بامشکلات شخصیش دست و پنجه نرم کنه...درباره همه چی...مقالش کارش درسش...

    از نظر مالی هم چه اشکال داره یه مدت نرو سرکار تازه میتونی برا دکترا هم بخونی...به قسطا هم فکر نکن خودش که داره میگه پرداخت میکنه ...حتی اگه میدونی حقوقش نمیرسه اشکالی نداره تو حرص نخور بذار خودش با قسطا روبرو شه تا پخته شه تا حساب کار بیاد دستش تا وقتی خودتون محتاجین نره بی دلیل به خانوادش بده.. ..
    تا وقتی مسیولیت پذیر نشده هم نرو سرکار...راحت درستو بخون..بعدا هم که رفتی همون اول حقوقتو دودستی تقدیم نکن ....
    یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ٬ طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم.....

  16. 3 کاربر از پست مفید yasna1990 تشکرکرده اند .

    hamidhi (یکشنبه 12 بهمن 93), mahboob_e_habib (چهارشنبه 08 بهمن 93), بانوی آفتاب (سه شنبه 07 بهمن 93)

  17. #9
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    جمعه 03 فروردین 03 [ 04:10]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,022 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    دوست عزیز خوش امدی به همدردی

    خانوم گل

    مشکل اصلی شما اینه که جای شما و همسرت عوض شده.ددقیقا رفتراهای شما مردونه و رفتارهای همسرت زنونه است.یک سوال؟زندگی است مهمتره یا درس خوندنت؟قطعا زندگیت.
    خودت با رفتارهات همسرت رو تنبل تر کردی.مدتی مرخصی بگیر..نمیدونم کجا هستی و شرایط کاریت چطوره اما مدتی بهونه ای جور کن و کاملا خودت رو از مسائل مادی زندگی بکش بیرون.

    باور کن حتی اگر منجر به از دست رفتن کارت هم بشه ارزشش را داره.همسر شما همیشه به شما و حقوقت تکیه کرده.باید بفهمه که ممکنه حقوق شما نباشه.
    به قول معروف با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه.

    بگو میخوام بیشتر در خانه باشم و به تو خدمت کنم.با زبونی که خودت بلدی.بذار روی پای خودش بایسته.شاید اوایل بخوره زمین و شما هم با او بخوری زمین.اما الان زمین بخورید بهتره تا چند سال اینده. مثلا با یک بچه.

    خودت روکاملا از مسائل اقتصادی بکش بیرون.ولخرجی نکن اما مدتی مثل زنهای سنتی باش.کار همیشه هست.اما زندگیت مهمتره.

    الان وقت این نیست که بگی متاسفانه فلان فکرو نکردم.نکردی و ازدواج کردیو تمام شد رفت.چرا دیواری که ساخته شده رو میخوای خراب کنی و دوباره درستش کنی و توقع داری هیچ صدایی هم بلند نشه؟

    انقدر مدرک پایین همسرت رو نکن پوتک.
    انقدر نشین و برای تمام امور زندگی نقشه نکش.

    دوست خوبم یه چیزی رو صادقانه بهت بگم امیدوارم از دستم ناراحت نشی.منم مثل خواهرت.
    اما شما اصلا و ابدا ظرافت زنانه نداری.....نه طرز تفکرت و نه حتی نوع نوشتنت.....از بس مردونه رفتار کردی فرصت فکر کردن مردونه رو از همسرت گرفتی.

    باور کن اگر قسمتهایی رو که در مورد خواستگار داشتنت نوشتی رو حذف کنی، نمیشه تشخیص داد شما خانم هستی.

    برای همسرت تصمیم میگیری و یه تنه تصمیم گرفتی و میخوای اپلای کنی.برداشتی کردیش هیئت علمی دانشگاه ازاد.!!!!شاید اون نخواد این راه رو ادامه بده.شاید بخواد یه کارمند عادی باشه.

    خودت فرصت فکر کردن رو از همسرت گرفتی و توقع داری که به همه امور زندگی فکر کنه.هیچ فکر کردی اگر تو ایران وضع شما اینه، تو خارج چه طوری میخواد باشه ؟!!؟

    انقدر نگو درس درس درس.شما مسئول زندگیتی و در درجه اول زندگیت مهمه نه درس.همسر شما ضعفهایی داره و اینم ضعف بزرگ شماست.

    باور کن چنان همسرت رو میکوبی که من تا اخرای پستت هم فکر میکردم همسرت حداقل دیپلمه.اما گویا ایشونم فوقه.!!!!



    همسرت اعتماد به نفس کاذب نداره.اتفاقا انقر کوبیده شده که این رفتار رو از خودش برزو میده و ادای ادمهایی رو در میاره که زیاد میفهمه.

    انقدر پایه و اساس زندگیتو نذاز روی عنوان دانشگاه.والله من یک عمر خودمو کشتم که وارد دانشگاه تهران بشم.الانم میبینم خبری نیست.

    خلاصه وار دوست عزیز


    -انقدر در کارهای همسرت دخالت نکن

    -امور مالی خونه رو بسپر به خودش

    -تغییری در افکار خودت بده.دانشجوی دانشگاه تهران و ....همه اش کشکه.

    -غرورت رو متعادل کن.

    -اشتباهاتت رو بپذیر.

    -یکطرفه برای زندگی تصمیم نگیر.

    -یادت نره: توی یه زنی.با ظرافتهای زنونه.نه این رفتار خشن و مردونه.
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  18. 4 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    mahboob_e_habib (چهارشنبه 08 بهمن 93), هم آوا (دوشنبه 13 بهمن 93), بانوی آفتاب (سه شنبه 07 بهمن 93), بارن (سه شنبه 07 بهمن 93)

  19. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 بهمن 93 [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1392-10-12
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    966
    سطح
    16
    Points: 966, Level: 16
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    10

    تشکرشده 14 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط maryam123 نمایش پست ها
    دوست عزیز خوش امدی به همدردی

    خانوم گل

    مشکل اصلی شما اینه که جای شما و همسرت عوض شده.ددقیقا رفتراهای شما مردونه و رفتارهای همسرت زنونه است.یک سوال؟زندگی است مهمتره یا درس خوندنت؟قطعا زندگیت.
    خودت با رفتارهات همسرت رو تنبل تر کردی.مدتی مرخصی بگیر..نمیدونم کجا هستی و شرایط کاریت چطوره اما مدتی بهونه ای جور کن و کاملا خودت رو از مسائل مادی زندگی بکش بیرون.

    باور کن حتی اگر منجر به از دست رفتن کارت هم بشه ارزشش را داره.همسر شما همیشه به شما و حقوقت تکیه کرده.باید بفهمه که ممکنه حقوق شما نباشه.
    به قول معروف با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه.

    بگو میخوام بیشتر در خانه باشم و به تو خدمت کنم.با زبونی که خودت بلدی.بذار روی پای خودش بایسته.شاید اوایل بخوره زمین و شما هم با او بخوری زمین.اما الان زمین بخورید بهتره تا چند سال اینده. مثلا با یک بچه.

    خودت روکاملا از مسائل اقتصادی بکش بیرون.ولخرجی نکن اما مدتی مثل زنهای سنتی باش.کار همیشه هست.اما زندگیت مهمتره.

    الان وقت این نیست که بگی متاسفانه فلان فکرو نکردم.نکردی و ازدواج کردیو تمام شد رفت.چرا دیواری که ساخته شده رو میخوای خراب کنی و دوباره درستش کنی و توقع داری هیچ صدایی هم بلند نشه؟

    انقدر مدرک پایین همسرت رو نکن پوتک.
    انقدر نشین و برای تمام امور زندگی نقشه نکش.

    دوست خوبم یه چیزی رو صادقانه بهت بگم امیدوارم از دستم ناراحت نشی.منم مثل خواهرت.
    اما شما اصلا و ابدا ظرافت زنانه نداری.....نه طرز تفکرت و نه حتی نوع نوشتنت.....از بس مردونه رفتار کردی فرصت فکر کردن مردونه رو از همسرت گرفتی.

    باور کن اگر قسمتهایی رو که در مورد خواستگار داشتنت نوشتی رو حذف کنی، نمیشه تشخیص داد شما خانم هستی.

    برای همسرت تصمیم میگیری و یه تنه تصمیم گرفتی و میخوای اپلای کنی.برداشتی کردیش هیئت علمی دانشگاه ازاد.!!!!شاید اون نخواد این راه رو ادامه بده.شاید بخواد یه کارمند عادی باشه.

    خودت فرصت فکر کردن رو از همسرت گرفتی و توقع داری که به همه امور زندگی فکر کنه.هیچ فکر کردی اگر تو ایران وضع شما اینه، تو خارج چه طوری میخواد باشه ؟!!؟

    انقدر نگو درس درس درس.شما مسئول زندگیتی و در درجه اول زندگیت مهمه نه درس.همسر شما ضعفهایی داره و اینم ضعف بزرگ شماست.

    باور کن چنان همسرت رو میکوبی که من تا اخرای پستت هم فکر میکردم همسرت حداقل دیپلمه.اما گویا ایشونم فوقه.!!!!



    همسرت اعتماد به نفس کاذب نداره.اتفاقا انقر کوبیده شده که این رفتار رو از خودش برزو میده و ادای ادمهایی رو در میاره که زیاد میفهمه.

    انقدر پایه و اساس زندگیتو نذاز روی عنوان دانشگاه.والله من یک عمر خودمو کشتم که وارد دانشگاه تهران بشم.الانم میبینم خبری نیست.

    خلاصه وار دوست عزیز


    -انقدر در کارهای همسرت دخالت نکن

    -امور مالی خونه رو بسپر به خودش

    -تغییری در افکار خودت بده.دانشجوی دانشگاه تهران و ....همه اش کشکه.

    -غرورت رو متعادل کن.

    -اشتباهاتت رو بپذیر.

    -یکطرفه برای زندگی تصمیم نگیر.

    -یادت نره: توی یه زنی.با ظرافتهای زنونه.نه این رفتار خشن و مردونه.
    سلام مریم عزیز
    ممنونم که اینقدر وقت گذاشتی
    یک سری چیزها رو متوجه نمیشم. اینکه من اینطوری بار اومدم و واقعا نمی دونم چرا بهم میگین رفتارهات مردونه است؟
    رشته من فنی مهندسی بوده و از اول توی محیط مردانه کار کردم و خودم رو بالا کشیدم. شاید ناخودآگاه دیدگاه هام هم مردونه شده به نظر شما.
    این که میگین زنونه رفتار کن یعنی چی ؟
    ببخشید همینقدر برام حرفهاتون غیر قابل فهم بود که اگر چینی نوشته بودین. یعنی میخوام بدونین واقعا هیچ دیدی ندارم از یه طرز رفتار دیگه.
    شایدم چون خواهر نداشتم.
    در مورد کارم، من یک ترم قبل از اینکه تصمیم بگیرم نرم بایست اطلاع بدم. لذا فعلا امکان اینکه نرم سر کار تا مهر آینده وجود نداره.
    در مورد اپلای و .. همسرم کاملا موافقه و مشکلی با این قضیه نداره.

    خودم 28 ساله هستم و درس الان برام از این جهت مهمه که میخوام زودتر شروع کنم تا بتونم برای بچه دار شدن اقدام کنم. یکی از آرزوهای همیشگی ام دکترا گرفتن بوده که یه مدت به خاطر مشکلات زیاد نتونستم. حالا هم بایست قبل از اینکه سنم بالا بره حداقل 2 سال اول دکتری رو بخونم بعد اقدام کنم برای بچه.
    از این جهت اینقدر حساسم روی درس توی این مقطع زمانی.

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط yasna1990 نمایش پست ها
    چقد زندگیتون شبیه منه...فقط در جزییات متفاوتیم..
    عزیزم شما خوبه عقد بودی خواستگار داشتی من چند ساله ازدواج کردم هنوزم خواستگارای با موقعیت خیلی بهتر دارم...ولی خب رفتم پیش یه روانشناسو بهم کمک کرد از فکرم بریزمشون دور..

    دقیقا میفهممت چ حالی داری وچه حسی نسبت به شوهرت..
    میدونی روانشناس به من چی گفت???
    گفت این تویی ک نباید خیلی احساس قدرت کنی گفت خودت وسعی کن وجه مردونشو بسازی..البته با شوهرمم خیلی صحبت کرد یه کم ازین سرخوشیاش کم شده...
    ولی گفت یه مرد باید سختی بکشه تا پخته شه..
    فکر میکنم شمام مثل من به خاطر حس بچه بودن شوهرت مثل مادر رفتار میکردی ک این خیلیییییی بده وباعث میشه هرروز اون بچه تر بشه..بیا خودتو به طور نامحسوس بکش کنار ..براکسی که همیشه مسیولیت پذیر بوده اولش سخته ولی بعدش کیفم میده..بذار خودش گیر کاراشو حل کنه بذار خودش بامشکلات شخصیش دست و پنجه نرم کنه...درباره همه چی...مقالش کارش درسش...

    از نظر مالی هم چه اشکال داره یه مدت نرو سرکار تازه میتونی برا دکترا هم بخونی...به قسطا هم فکر نکن خودش که داره میگه پرداخت میکنه ...حتی اگه میدونی حقوقش نمیرسه اشکالی نداره تو حرص نخور بذار خودش با قسطا روبرو شه تا پخته شه تا حساب کار بیاد دستش تا وقتی خودتون محتاجین نره بی دلیل به خانوادش بده.. ..
    تا وقتی مسیولیت پذیر نشده هم نرو سرکار...راحت درستو بخون..بعدا هم که رفتی همون اول حقوقتو دودستی تقدیم نکن ....

    سلام یسنا جون.
    باورت میشه نمیتونم انگار. یعنی عادت کردم که خودم همه کار بکنم.
    شاید به دلیل این بوده که از هجده سالپی ، هفت هشت سال در غربت خودم جور خودم رو کشیدم همه جوره.
    چطکار کنم که بتونم به این حس مدیریت کردن همه چیز غلبه کنم؟

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط کیانا 93 نمایش پست ها
    واااااااااااااای چقدر طولانی بود شما رشته تون چیه چقدر منطقی به زندگی نگاه میکنید همه چیزو فرض میگیرید شما خیلی در دنیا علم غرق هستید زندگی با فرضیات متفاوته قبول دارم شوهر شما کاستی های داره که همنطور که خودتون قبول دارید خودتون هم مقصر بودید بذارید ایشون زمین بخورند خودتون بهشون اجازه بدید که تکیه گاه تون باشند این سحنرانی گوش کنید لطفا اون وقت می فهمید چرا همسرتون رفیق باز هستند چرا حلال مشکلات همه هستند الا شما ایشون حس بزرگی شون از اونها تامین میشه این سخنرانی گوش کنیدkelidemard
    سلام.
    ممنون که وقت گذاشتین چنین متن طولانی ای رو خوندید
    این فایل رو گوش دادم ولی نتونستم توی زندگی خودم مصداق هاش رو اعمال کنم متاسفانه

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط شکوه نمایش پست ها
    ببخشید من یه نگاه مختصر به حرفات انداختم و سوال داشتم.

    بچه چندمی و همسرت بچه ی چندمه؟

    همسرت خانواده شون از لحاظ مالی چه طور هستن؟

    همسرت 29 سالشه و خودت چندی؟

    این چیزایی که در مورد خودت و سطح هوشیت نوشتی افتخار نیست عزیز دل اینا طبیعیه به خاطر مشکلاتت. اگه تو یه خانواده ی مرفه و بدون مشکل بودی هیچ وقت این همه باهوش

    نمیشدی!!! به قول دکتر هلاکویی به اینا میگن آسیب!!! . بهت برنخوره. ولی تو الان مادر همسرتی!!! یاید خودتو درست کنی.
    سلام شکوه جان.
    من بچه دوم هستم و برادرم یکسال از من بزرگتره. تنها فرزند مزدوج خانواده.
    همسرم بچه وسطی هست بین 8 تا بچه.
    خانواده شون از نظر مالی خیلی خوبه.
    دکتر هلاکویی سخنرانی ای دارن که این آسیب رو چطور مرتفع کنم؟


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. درخواست طلاق دادم ولی مادر شوهرم پیش همه دروغ میگه وآبرومو پیش همه میبره چکار کنم؟
    توسط یاصاحب زمان ادرکنی در انجمن اختلاف و دعوا با خانواده همسر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: پنجشنبه 11 آذر 95, 11:16
  2. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: چهارشنبه 14 مهر 95, 22:30
  3. پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: یکشنبه 19 بهمن 93, 00:46
  4. قبول کردن پیشنهاد خوابیدن پیش هم در دوران نامزدی بدون هیچ محرمیتی !!!
    توسط tanhaei در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: یکشنبه 31 شهریور 92, 06:04
  5. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: سه شنبه 25 تیر 92, 01:45

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:54 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.