همسرمو خیلی دوس داشتم و دارم خیلی باهاش راه میامدم تو چند سال زندگی که از هم داشتیم با اینکه اول راه وخوش خوشان بود همیشه سعی کردم تا خودش نخواست چیزی ازش نخوام یا اول واسه خودش بخرم بعد واسه خودم. اما با این حساب خیلی پنهون کاری ازم داره برا خانوادش راحت وام میگیره هرزگاهی پیش پیش قسطشونو میده بعد حساب کتاب میکنه باهاشون بعضی وقتا اتفاقی میفهمم خیلی اعصابم بهم میریزه
حتی میرن تو اتاق جدا باهم حساب کتاب میکنن بقیه متوجه نشن.
درصورتی اگه خانواده من ازش وام بخوان میپیچونه مثل غریبه تا میکنه باهاشون.
خیلی نسبت به شوهرم سنگدل شدم قبلنا واسه نداریش یا قرضش غصه میخوردم ناراحت میشدم اما الان میگم حقشه به درک من کاری ندارم من بیشتر خرج میکنم
دیگه حس دلسوزی تو زندگی ندارم داره کم کم لج با لج پیش میرم احساس میکنم اگه اونم همین طور پیش بره من بدتر میشم دیگه اونقد عشقی که بهش دارم از بین بره بیشتر معامله. داشته باشیم تا رابطه
از طرفی هیچوقت تو خرید یارم ومردم نیست باید تک وتنها با بی میلی اون برا خریدن یه چیزی برم جلو اونم بدون هیچ نظری هیچ اظهار نظری
هروقت با دوست شوهرم وخانومش میریم بیرون اشک تو چشمام حلقه میزنه خیلی سعی میکنم جلو اشکاممو بگیرم که ابروم پیششون نره
اونا همچین با عشق بااظهار نظرای لطیف و مهربون خرید میکنن اما همسر من بزور باید ازش نظر بخوام اینو بخرم خوبه یا نه. خیلی وقتا هم دستمو مثل بچها میکشه بریم حوصله ندارم یه وقت دیگه.
که اونم همیشه میگه یه وقت دیگه.
دلم خیلی گرفته از اینکه تو این شهر هیچ کس و ندارم باهاش راحت باشم بخوام برم خرید اونم فقط همسرمه که فقط زود میخواد منو از سرش وا کنه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)