به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 10 بهمن 93 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1393-11-01
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    35
    سطح
    1
    Points: 35, Level: 1
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    1

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    قهر و نپذیرفتن 5 ساله خانواده همسرم

    سلام به همه
    بچه ها امروز برای اولین بار اومدم اینجا که کمی درد و دل کنم و ازتون مشورت بگیرم که راهنماییم کنین که چیکار کنم...
    من 5 ساله که ازدواج کردم
    روش آشنایی من و همسرم خیلی عجیبه ما تو یه مکان با هم کار می کردیم یه سال همدیگرو می دیدم و دوست داشتیم و چیزی به هم نگفتیم تا اینکه با هم تو یه سمیناری (سمینار عشق و ازدواج) شرکت کردیم و هر دو غافل از اینکه طرف مقابل هم عینا اینکارو می کنه یه نامه نوشتیم ، یه جور درد و دل بود ، درد و دل که ما همدیگرو دوست داریم و دکتری که تو سمینار بود نامه های ما رو خوند و ما رو از این داستان باخبر کرد و با حرفاش حمایتمون کرد که ازدواج کنیم ...

    خانواده شوهرم مخالف 100 درصد ازدواج ما بودن و هیچگونه کمکی اعم از مالی و غیر مادی به ما نکردن (دلیل اینکه از من خوششون نمیاد 1. بدلیل اینکه مادر و پدر من از هم جدا زندگی میکنن 2.بدلیل عقاید قدیمی که دارن که میگن دختر که پدر بالاسرش نباشه و ... ، 3.به دلیل اینکه من غیر از همسرم یه دوست پسر که نه ولی یکی تو زندگیم بود که همزمان با شوهرم اومدن واسه پرس و جوی محلی از در و همسایه ... هزارتا دلیل دارن واسه اینکه از من خوششون نیاد و منو نخوان) خانواده همسرم پر جمعیت هستن و همسرم 3 تا خواهر بزرگتر از خودش داره که بزرگترینشون 39 سالشه و هنوز مجرده (البته به دلیل مشکلی که داره کم شنواست.. اینکه میگم مشکل از نظر من اصلا مشکلی نیست هزاتا آدم تو دنیا هستن که با مشکلات و نقص های به مراتب خیلی بدتر از این تشکیل زندگی دادن و هرگز تو زندگیشون مشکلی نبوده و خیلی خوش و خرم زندگی میکردن ؛ می دونین کلا دیدگاه من با خانواده همسرم خیلی فرق داره ، خواهر شوهرای من هرگز با همسرشون قبل از ازدواج یه صحبت نکردن همین طور اومدن و دخترا گفتن هر چی بزرگترا بگن و ازدواج کردن ، اونا اصلا منو نمی فهمن و فک می کنن که من اصلا زن زندگی کردن نیستم ، زن زندگی از دیدگاه اونا باید یه زن کاملا سنتی باشه با عقاید 40 سال پیش ...
    برای پرس و جوی محلی ، خواهر شوهرم یکی از عکسای منو از کیف شوهرم بدون اجازه برداشت و اومد خونه به خونه ، مغازه به مغازه این عکسو نشون داد و گفت می شناسین؟ ما دوست نداریم ، ما مخالفیم عروس ما بشه ... اینو یکی دوتا از همسایه ها به مادرم گفته..
    آخرا می خواستم عشق و علاقه رو بذارم کنار و عروسی رو بهم بزنم که شوهرم گریه کرد رفت و یه مدت طولانی نیومد ، خونه نرفت و هیچ کدوم از دوستاش و خانوادش ازش خبر نداشتن ، گوشیشو خاموش کرد ، و فقط یک بار به من زنگ زد و گفت زنگ زده خدافظی ، با تمام وجودم ازش خواستم که برگرده و با هم مقابل همه چیز واستیم و ایستادیم تا حالا... که 5 سال میگذره و من توی دنیا غیر از همسرم ، هیچ کسی نیس که با تمام وجودم بهش علاقه مند باشم
    وقتی خانواده من این اوضاع رو دیدن چیزی نگفتن
    ولی خواهرم مخالف بود می گفت من دارم غرورمو له می کنم و خودمو بیخودی سبک می کنم و از روز عروسیم به بعد حاضر نشد با من صحبت کنه مثل خانواده همسرم که ما رو طرد کردن ، گفتن که شوهرم یا من رو انتخاب کنه یا اونا رو ...
    از همون ابتدا خانواده همسرم همه جور کاری کردن که ما به هم نرسیم
    روز عقد رفتن دفترخونه ای که عاقدش قرار بود بیاد ما رو عقد کنه و گفتن ما مخالفیم و این ازدواجو قبول نداریم و درخواست کردن که عاقد عقد ما رو انجام نده (که البته عاقد قبول نکرد)
    روز عقدم پدر شوهرم نیومد (البته تو خانواده همسرم پدر شوهرم همیشه مهره خنثی بود) تصمیما توسط دخترای خانواده گرفته میشه و اونا فقط مطابقش عمل می کنن ، چون 75 سال سن دارن و بچه هاشونو عاقل تر از خودشون می دونن (اینم یکی دیگه از اون عقایدشونه)
    روز عروسی من هیچ کدوم از خانواده همسرم نیومد هیچ کدوم ، و مادر شوهرم به همه زنگ زد که من عروسی نمیام شما اگه دوست دارین برین من مخالفم(که یعنی غیرمستقیم از همه خواست که حاضر نشن) من عروسی بودم که تو تالار با یه تالار خالی مواجهه شدم و (چون مادر و پدر من جدا شدن ، پدرم به هیچ کدوم از خانواده اش نگفته بود که نیان و دعوا نشه، مادرم که همه ی اقوامش سر جمع 15 نفر هم نمیشن...
    من بودم اشک اشک اشک
    نمی تونم احساسمو بیان کنم
    دلم شکست
    غرورم له شد
    با وجودی که خانواده همسرم تو عروسی من نیومدن ولی من واسه آشتی بعد از روز عروسی شیرینی خریدم و رفتم دیدنشون ولی اونا برخوردشون هیچ دوستانه نبود
    وقتی سلام گفتم هیچ کسی جواب نداد
    موقع غذا اونا رفتن تو آشپزخونه غذا خوردن و من و همسرمو تو سالن تنها گذاشتن
    دیگه فهمیدم بسه
    دیگه بسه هر چی از خودگذشتگی کردمو و غرورمو له کردم بسه

    من خواهرمو از دست دادم در حالی که خودکشی کرده بود و من سالها بود که ندیده بودمش و باهاش حتی یک کلمه حرف نزده بود
    یکسال بعد ... شوهرم پدرشو در حالی از دست داد که 5 سال ندیده بودش و یکباره باهاش تماس گرفتن که پدرش سکته کرده بود و از دنیا رفته بود
    دلم پره ، خیلی زیاد
    ولی خسته ام از این همه بی مهری
    من ارتباطمو کاملا قطع کردم ، گفتم باشه ... منو دوست ندارن منم دیگه خودتو در معرض دیدشون قرار نمی دم و نمی رم و نمی بینم .. شوهرم هم همینطور اون به خواست خودش ارتباطشو قطع کرد (خدا میدونه بارها بهش گفتم که بره اونا خانوادش هستن ...)
    بعد از فوت پدر شوهرم ، مادر شوهرم با من یه مقدار مهربون تر شده (امسال عید غدیر زنگ زده بود و تبریک گفت ) نمی دونم چرا مهربون شده؟ سرطان گرفته و حالش زیاد مساعد نیست شاید از مرگ ترسیده ، شاید پشیمون شده ،... ولی خواهرا هنوز با من حرف نمی زنن و هیچ ارتباطی نداریم
    من از تنهایی متنفرم
    از بچگی همیشه تنها بود ، دلم میخواست ازدواج کنم و خانواده همسرم خانواده من باشن ، مهر باشه و عشق ، بگیم و بخندیم ، دوست باشیم با هم
    ولی همه چیز بهم ریخته
    راهی به ذهنم نمیرسه برای جمع و جور کردن این داستان
    بدتر از همه دیگه دوست ندارم کسی رو از دست بدم .. دیگه دوست ندارم کسی از دنیا بره و من باهاش قهر باشم ، می فهمین چی می گم ؟ چیکار کنم ؟ آیا باز من به سراغشون برم ؟ یا به همین منوال ادامه بدم و کلا در ارتباط نباشیم... دیگه بس نیست 5 سال ... کی قراره با این قضیه کنار بیان ... به نظرتون من کاری باید انجام بدم ؟

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 شهریور 00 [ 12:26]
    تاریخ عضویت
    1390-1-14
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    12,728
    سطح
    73
    Points: 12,728, Level: 73
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 122
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    640

    تشکرشده 935 در 291 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    71
    Array
    سلام
    کار زیادی از دست شما بر نمیاد چون این معادله طرفهای ثانویه داره که شما هیچ کنترلی رو افکار و رفتارشون نداری....
    .
    اینو بگم که خواهر و مادر شوهرتون به اندازه کافی از نوع تفکرات و عقاید خودشون زجر میکشن دیگه به ناله نفرین شما احتیاجی نیست.
    همین مسئله بیماری مادر شوهرتون و تغییر رفتار ایشون بخوبی این مسئله رو بیان میکنه .
    .
    در خانواده شوهر احتمالا حکومت زنسالاری حاکم بوده و اینکه میبینن برادرشون بر خلاف عقاید و تصمیم اونها رفتار کرده و به حرف اونها اهمیت نداده از بابت عاطفی شمشیر رو از رو بستن.
    .
    بهترین کاری که شما میتونین انجام بدین فقط به زندگی و شوهر خودتون بچسبین و بحران ها رو مدیریت کنین، با خانواده شوهرتون مقابله به مثل نکنین و حتی بیش از اندازه و بدون در نظر گرفتن رفتار های قبلی بهشون محبت نکنین چرا که در این صورت دوباره خودتون آسیب می بینین! احترامشون رو نگه دار ولی از بابت احساسات هزینه بیخود نکن.
    .
    گذشت زمان این روابط رو تعدیل میکنه و مهمترین رابطه، رابطه شما با همسرتون هست که نباید متاثر از عوامل بیرونی باشه.

  3. 3 کاربر از پست مفید saeeded تشکرکرده اند .

    anita56 (چهارشنبه 01 بهمن 93), m.reza91 (چهارشنبه 01 بهمن 93), بارن (چهارشنبه 01 بهمن 93)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:41 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.