به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 07 آبان 01 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1393-1-11
    محل سکونت
    مگه فرقی داره!؟
    نوشته ها
    809
    امتیاز
    24,401
    سطح
    95
    Points: 24,401, Level: 95
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 949
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3,979

    تشکرشده 3,495 در 804 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    191
    Array

    اولین صحنه ای که از زندگیتون یادتون مونده، چی بوده و در چه سنی!؟

    سلام دوستان همدردی


    شاید بعضی وقتا یادمون بره ناهار چی خوردیم ولی یه خاطره ی خوب یا ید ممکنه همیشه در ذهن ما

    بمونه. بعضی وقتا اون رویدادِ به ظاهر بی اهمیت میتونه بدون اینکه بدونیم یا بخوایم باعث مشکلات

    شخصیتی برای ما بشه و یا نقطه ی مقابل اون، می تونه پایه ای برای پیشرفت های ما قرار بگیره.

    البته خیلی هاشونم با گذر زمان تاثیر خودشون رو از دست میدند؛ طوری که ما کامل اون ها رو

    فراموش میکنیم.

    ولی چیزی که یکی از این خاطرات رو جالب میکنه صرف نظر از اهمیتش، خوب یا بد بودنش، اولین اونا

    هست.


    اولین خاطره ی من برمی گرده به پنج سالگیم، نمیدونم شاید یکم دیر بوده! ، و اون اولین روزی

    بود که به مهد کودک رفتم. یادم هست ماشین خراب بود و بخشی از مسیر رو با تاکسی و تقریبا

    نیمی از اونو پیاده به همراه پدرم رفتم، هنوز هوای دلپذیر صبحگاهی اون روز رو یادمه. بعضی وقتا فکر

    می کنم اون روز، اولین روز زندگیم بوده.


    اگه دوست داشتید، می تونید اولین خاطره با صحنه ای رو که در زندگیتون یادتون هست، اینجا در

    انجمن سرگرمی بگید.


    ممنون،
    شاد و پیروز باشید.

    من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم / هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود




  2. 6 کاربر از پست مفید m.reza91 تشکرکرده اند .

    paiize (یکشنبه 28 دی 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 25 دی 93), yasna1990 (پنجشنبه 12 شهریور 94), آرام عشق (شنبه 04 بهمن 93), بانوی آفتاب (یکشنبه 28 دی 93), شیدا. (پنجشنبه 25 دی 93)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 مهر 02 [ 20:03]
    تاریخ عضویت
    1391-3-10
    نوشته ها
    1,568
    امتیاز
    39,190
    سطح
    100
    Points: 39,190, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 37.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,236

    تشکرشده 6,880 در 1,486 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    322
    Array
    جالبه

    خیلی وقت بود به این فکر نکرده بودم نیم ساعت سرشام فکر کردم تا یادم اومد چون همیشه سعی داشتم اولین خاطره ام از دنیا یادم بمونه .


    یادمه دقیقا 2سال ونیمم بود رفته بودیم یه روستایی که یه فامیل دور انجا داشتیم بهش میگفتیم خاله ...خیلی دوست داشتنی بود
    خونشون قشنگ یادمه یه حیاط با دیوار کاهگلی که دو تا در داشت در سمت چپ به طرف خونه بود و در سمت راست یه باغ .

    شفاف ترین قسمت خاطره ام چند تا پله بود که میرفت به سمت خونه . من رو پله پایینی نشسته بودم و یه تیکه نون دستم بود یه سگ میومد و بهم نزدیک میشد و تیکه ای از نون رو بهش میدادم و میرفتم پله بالایی .

    بعضی وقتا اون رویدادِ به ظاهر بی اهمیت میتونه بدون اینکه بدونیم یا بخوایم باعث مشکلات

    شخصیتی برای ما بشه و یا نقطه ی مقابل اون، می تونه پایه ای برای پیشرفت های ما قرار بگیره.
    خب حالا این چطور میتونه باعث مشکل شخصیتی من یا پیشرفتم بشه!!!!
    خب شاید حیوونا ازهمون اول برام مهم بودن که اولین خاطراتم این شکلی یادم مونده قسمت مهمش اون سه تا پله و سگ بود .ذا دادن به حیوون ها رو الان هم دوست دارم .

    ببخشید برام سواله که شما قبل 5 سالگی کجا بودین و چکار میکردین !!!(سوالات استفهام انکاری اند )

  4. 3 کاربر از پست مفید فرشته اردیبهشت تشکرکرده اند .

    m.reza91 (جمعه 26 دی 93), paiize (یکشنبه 28 دی 93), آرام عشق (شنبه 04 بهمن 93)

  5. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 مهر 02 [ 00:16]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,563
    امتیاز
    44,252
    سطح
    100
    Points: 44,252, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,950

    تشکرشده 6,439 در 1,458 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    سلام
    من ازاین سوالها خیلی دوست دارم...
    راستش همیشه ناراحت بودم چراازکودکیم چیزی یادم نیست!!!خیلی کمه!!

    فک کنم سه یاچهارسالم بود...یه لباس نوبابام واسم خریده بود خیلی دوستش داشتم بلندبود..یه کمربندنازهم داشت...کلی هم رنگهای مختلف توش بود...آبی_قرمز_صورتی_سبزمشکی _زرد...وخیلی رنگهای دیگه...کلی هم بااین لباس عکس دارم مامانم بعدها بهم گفت که همه حسودیشون میشدبهت!!مثلا عموبزرگم بابابام دعوا که چراهمچین لباس گرونی خریدی!!

    خلاصه اونوپوشیدم وباماشین داییم دوتایی رفتیم شهرستان خونه بابابزرگم اینا!!توی روستاست...سرسبز وخنک...معرکه ست!
    اونجا بابکی دیگه ازدایی هام بااون لباس رفتیم گردش...یه آلبوم ازم عکس گرفت!!!عکسهاروهم الان بهم نمیده

    وقتی بااون لباس دورخودم میچرخیدم کلی کیف میکردم!
    یادم رفت بگم توی ماشین همش سرپاایستاده بودم روصندلی وکفشهام رونگاه میکردم صورتی کم رنگ بودن...
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...

  6. 3 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    m.reza91 (یکشنبه 28 دی 93), terme00 (دوشنبه 29 دی 93), آرام عشق (شنبه 04 بهمن 93)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 26 بهمن 93 [ 10:41]
    تاریخ عضویت
    1389-2-21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    4,037
    سطح
    40
    Points: 4,037, Level: 40
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteranTagger Second Class
    تشکرها
    63

    تشکرشده 64 در 20 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عجب حافظه های خوبی دارین شما. من که قبل از 7 سالگی جز چند تا خاطره محدود چیز خاصی یادم نیست.
    ولی یکی از خاطرات خوبم مال وقتی بود که کلاس اول دبستان بودم اون موقع ها به خاطر جنگ و بمبارون ما کرج زندگی می کردیم البته فقط 2 سال یک ویلای خیلی بزرگ و سر سبز که خود بابام طراحیش کرده بود و خودش لحظه به لحظه پای ساختش ایستاده بود. اما وقتی تکمیل شد فقط 2 سال توش موندیم ( به خاطر سرطان مامانم بابام فروختش ) اما یادمه کلاس اول مامانم و خواهرم موندن اونجا من و بابام اومدیم تهران برای کاری که یادم نیست. بابام من و گذاشت خونه عموم و خودش رفت کارش و کرد اما قبل از اینکه برگرده 2 تا بمب نزدیک خونه عموم زدن طوری که شیشه خونه عمومم شکست اون موقع اونا بچه نداشتن زن عموم من و برداشت دویدیم پناهگاه من فقط نگران بابام بودم وقتی خطر بر طرف شد و اومدیم بیرون همسایه ها ایستاده بودن و داشتن در مورد محل حادثه حرف می زدن که من بابام و از دور دیدم بعدها خودش میگفت پام کشیده می شد تا رسیدم. وقتی شنیدم اونجا رو زدن جوری نگرانت بودم که می ترسیدم برسم و ببینم چی شده. اما وقتی همدیگرو و دیدیم طوری بلند بلند هر دومون گریه می کردیم و می دویدیم که همه همسایه ها و حتی عمومم گریش گرفت. ولی برای من شد یکی از خاطرات خوبم. چون اوج وابستگی من و بابام به هم بود. ( خیلی هندی بود اما برام خیلی قشنگ بود). مرسی که یادم انداختین
    من گناه میکنم و تو جورش را میکشی...

    طولانی شدن"غیبتت"...
    اللهم عجل لویک الفرج

  8. 5 کاربر از پست مفید دلشکسته تشکرکرده اند .

    m.reza91 (یکشنبه 28 دی 93), paiize (سه شنبه 30 دی 93), terme00 (دوشنبه 29 دی 93), آرام عشق (شنبه 04 بهمن 93), شمیم الزهرا (یکشنبه 28 دی 93)

  9. #5
    Banned
    آخرین بازدید
    پنجشنبه 10 اردیبهشت 94 [ 12:28]
    تاریخ عضویت
    1393-10-18
    نوشته ها
    239
    امتیاز
    7,370
    سطح
    57
    Points: 7,370, Level: 57
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First Class5000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    703

    تشکرشده 881 در 199 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    من وقتی 5 سالم بود بابام منو به مهد برد از اونجایی که به شدت به بابام وابسته بودم وقتی میخواست بره محکم دستاشو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن
    با هر سختی که بود مربی ها منو از بابام جدا کردند و من هم با جیغ و گریه مهد کودک رو گذاشتم رو سرم
    دیگه هیچی هر چی بغلم می کردند ، نقاشی بهم نشون می دادند ساکت نمی شدم تا اینکه بهم کیک دادند و من چه زود ساکت شدم کلانی من با خوراکی شرطی شدم

    بعدش رفتیم تو حیاط کاغذهای تکه تکه شده رو به عنوان بلیط به یه پسری که نزدیک وسایل بازی ایستاده بود می دادیم و سوار تاب و سرسره می شدیم

    یکی دیگه ، عموم تو حیاطش مغازه کوچیکی داشت پسرعموم همیشه یواشکی خوراکی های مغازه رو به من میداد
    بقیه بچه ها حسودیشون میشد و من چقدر کیف می کردم

    حالا که بهش فکر می کنم با اینکه تو بچگی خیلی اذیت شدم اما بعضی خاطرات واقعا واسم شیرین بودند
    ویرایش توسط آرام عشق : شنبه 04 بهمن 93 در ساعت 01:13

  10. 3 کاربر از پست مفید آرام عشق تشکرکرده اند .

    m.reza91 (یکشنبه 05 بهمن 93), terme00 (شنبه 04 بهمن 93), دلشکسته (شنبه 04 بهمن 93)

  11. #6
    Banned
    آخرین بازدید
    پنجشنبه 10 اردیبهشت 94 [ 12:28]
    تاریخ عضویت
    1393-10-18
    نوشته ها
    239
    امتیاز
    7,370
    سطح
    57
    Points: 7,370, Level: 57
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First Class5000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    703

    تشکرشده 881 در 199 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    0
    Array
    یه مورد دیگه تو بچه گیام بخاطر اینکه بابام درس می خوند چند سالی رو بابلسر زندگی کردیم جلو خونمون یه رودخونه بزرگ داشت از تپه ها بایستی می رفتی پایین تا به رودخونه برسی مثل دره
    بابام یه روز رفت ماهی بگیره منم با ذوق و شوق با سرعت دویدم سمت بابام و چون سرپایینی بود مستقیم شیرجه زدم تو آب
    بابام منو کشید بیرون چه طعمه بزرگی هم نصیبش شده بود

  12. 3 کاربر از پست مفید آرام عشق تشکرکرده اند .

    m.reza91 (یکشنبه 05 بهمن 93), terme00 (شنبه 04 بهمن 93), دلشکسته (شنبه 04 بهمن 93)

  13. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 22 آبان 94 [ 21:48]
    تاریخ عضویت
    1393-8-06
    نوشته ها
    606
    امتیاز
    14,528
    سطح
    78
    Points: 14,528, Level: 78
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 322
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocial10000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    775

    تشکرشده 2,481 در 570 پست

    Rep Power
    166
    Array
    .....پوشک بسته بودن برام.....از خواب بیدار شدم و به زور پوشکم کندم و خوابیدم دوباره......مامانم میگه حدودا از 2 سالگی یاد گرفته بودم پوشکم درارم....و دیگه هم نذاشتم برام ببندن!!!!!!!

  14. کاربر روبرو از پست مفید کیت کت تشکرکرده است .

    m.reza91 (یکشنبه 05 بهمن 93)

  15. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 آبان 98 [ 08:57]
    تاریخ عضویت
    1392-11-03
    نوشته ها
    432
    امتیاز
    10,650
    سطح
    68
    Points: 10,650, Level: 68
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 200
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,639

    تشکرشده 1,769 در 422 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    72
    Array
    من خیلی تو بچگیم دنبال خاطرات رویایی مثل فیلم های هندی گشتم .... دوست داشتم منم مثل پاییزه از این دست خاطره ها داشته باشم ... بخدا منم دامن چین و چین داشتما ولی نمیدونم چرا ازش خاطره ای ندارم ...

    یادمه تو 4 - 5 سالگی رفته بودیم یه روستایی خونه خاله پدرم عید دیدنی ... بعد من با بچه ها بیرون از خونه بودیم تو ماشین بازی میکردیم ... بعد چند تا دختر اومدن به من گفتن اسمت چیه ؟ منم گفتم اسممو نمیگم بهتون و خلاصه مامانم اومدن بیرون مامانم گفت چرا اسمتو نگفتی ؟ من گفتم نمیگم اونوقت اسممو یاد میگیرن میرن اسم بچه هاشونو میذارن ترمه

    از اون زمان متوجه شدم که شخصیت منحصر به فردی دارم ...

    یه بار دیگه هم یادمه مامانم منو گول زد گذاشت خونه و رفت روضه ولی من از بس زرنگ و باهوش بودم سریع متوجه شدم و رفتم جلوی در دیدم مامانم داره دور میشه با سرعت دویدم با گریه چادرش رو گرفتم ...مامانم یه خورده غر زد ولی منو با خودش برد وقتی رسیدم اونجا از اینکه لباس خونگی که تنم بود خجالت کشیدم جورابم نداشتم نگاه کردم دیدم در اثر زیاد دویدن انگشت کوچک پام هم خونی شده ....

    الان که بیشتر فکر میکنم احساس میکنم در کودکی از اختلال شخصیت رنج میبردم
    آدمک آخر دنیاست بخند
    آدمک مرگ همین جاست بخند
    دست خطی که تورا عاشق کرد، شوخی کاغذی ماست بخند
    آن خدایی که بزرگش خواندی، به خدا مثل تو تنهاست بخند ...

  16. کاربر روبرو از پست مفید terme00 تشکرکرده است .

    m.reza91 (یکشنبه 05 بهمن 93)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نمیتونم فکر کردن رو متوقف کنم
    توسط miami در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 18 دی 95, 19:14
  2. پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 26 بهمن 94, 19:57
  3. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 22 مرداد 94, 12:42
  4. اگه میتونید مشکل منو حل کنید! عمرا بتونید!!!
    توسط ghoghnus در انجمن اختلاف با خانواده در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: شنبه 04 تیر 90, 10:25
  5. به نظر شما چه کار میتونم بکنم.فکر کنم مردها بیشتر بتونن کمکم کنن
    توسط sany در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: چهارشنبه 03 مهر 87, 18:59

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:31 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.