من خیلی تو بچگیم دنبال خاطرات رویایی مثل فیلم های هندی گشتم .... دوست داشتم منم مثل پاییزه از این دست خاطره ها داشته باشم ... بخدا منم دامن چین و چین داشتما ولی نمیدونم چرا ازش خاطره ای ندارم ...
یادمه تو 4 - 5 سالگی رفته بودیم یه روستایی خونه خاله پدرم عید دیدنی ... بعد من با بچه ها بیرون از خونه بودیم تو ماشین بازی میکردیم ... بعد چند تا دختر اومدن به من گفتن اسمت چیه ؟ منم گفتم اسممو نمیگم بهتون و خلاصه مامانم اومدن بیرون مامانم گفت چرا اسمتو نگفتی ؟ من گفتم نمیگم اونوقت اسممو یاد میگیرن میرن اسم بچه هاشونو میذارن ترمه
از اون زمان متوجه شدم که شخصیت منحصر به فردی دارم ...
یه بار دیگه هم یادمه مامانم منو گول زد گذاشت خونه و رفت روضه ولی من از بس زرنگ و باهوش بودم سریع متوجه شدم و رفتم جلوی در دیدم مامانم داره دور میشه با سرعت دویدم با گریه چادرش رو گرفتم ...مامانم یه خورده غر زد ولی منو با خودش برد وقتی رسیدم اونجا از اینکه لباس خونگی که تنم بود خجالت کشیدم جورابم نداشتم نگاه کردم دیدم در اثر زیاد دویدن انگشت کوچک پام هم خونی شده ....
الان که بیشتر فکر میکنم احساس میکنم در کودکی از اختلال شخصیت رنج میبردم
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تورا عاشق کرد، شوخی کاغذی ماست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی، به خدا مثل تو تنهاست بخند ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)