سلام و عنوانم عوض کردم
مرسی از خاله قیزی و مریم 123 ....
در جواب خاله قیزی بگم که من سعی میکنم از راهنمایی اونهایی که بهم افتخار میدن و جواب تاپیک منو میدم استفاده میکنم
در جواب مریم 123 شوهرم دیسک کمر داره و الان هم به دلیل ندادن حقوق در تعطیلات به سر میببرد

فکر کردی نمیم بخر وقتی بهش میگم اینا رو بخر میگه هر وقت پول داشتم حقوق دادن میخرم ...

وقتی هم حقوق میدن اینقدر دنبال کار ماشین و چیزهای دیگه میافته که خرید یادش میره اگر هم بخره بیاره روز اول چیزی نمیگه ولی تا بحثی بینمون پیش بیاد شروع میکنه تو گفتی خرید کن .. تو گفتی اینو بخرم پولم تموم شد از این چرندیات اینقدر میگه که اعصابت بهم میریزه

روز جمعه رفتیم خونه پدر شوهرم برای ناهار بعد از اینکه نهار خوردیم اومدیم خونه خودمون من حالم بد بود دراز کشیدم ..... ساعت شده بود 4 عصر بعد شوهرم میخواست صورتشو بزنه بره جزوه بگیره از دوستش اینقدر اینور رفت اونور رفت تا ساعت شد 6 غروب بعد شروع کرد رفتیم بالا ناهار خوردیم دیر شد بابام وقت گیر آرده داشتان تعریف میکنه ... اینقدر اینارو گفت منم چون حال نداشتم اصلن حرفی نزدم فقط چشمام بسته بود بعدش هر کاری کرد بریم دکتر گفتم حالم خوبه نمیرم .
میترسیدم به خدا برم دو روز یگه بگه آره تو رو بردم دکتر نتونستم جزوه بگیرم ...

اصلن به حدی رسیدم اصلن دلم نمی خواد برام کاری بکنه
چون بعدش وی دعوا کلی بهم حرفشو میزنه
یه طورایی ازش سیر شدم

- - - Updated - - -

نمی خوام بگم که چیزی یاد نگرفتم چرا سعی کردم محبتم به همسرم زیاد کنم سعی کردم هر کاری بگه بگم چشم تا مردانگیش بیشتر بشه اعتماد به نفسش بیشتر بشه

هر وقت براشون مهمون میاد سعی میکنم به خواست همسرم برم طبقه بالا به مهموناشون برسم. نمخوام الان اینجا به گذشته برگردم میخوام ببینم با وسواسش چه کار کنم و. خوب مگه من مقصرم یک کار نیم ساعت توی دو ساعت انجام میده بعد دوباره غرش به من میزنه دعواشون با من داره ...
وقتی من خونه نیستم چی هیچ کاری نمیکنی بلافاصله که من میرسم خونه یادش میافته صورت اصلاح کنه ... بره به دوستش سر بزنه و غیره .. حالا اگر نشه یا دیر بشه اینقدر اخم و کس کننده میشه که نگو میگم خوب من که ساعت 8 صبح رفتم الان هشت شب اومدم خونه چطور از صبح به کارات نرسیدی الان من رسیدم خونه کار یادت افتاد....

اونشب جاریم اومده پایین ما رو شام دعوت کرده بالا منم چون ساعت نه شب بود اومد خونه به جاریم گفتم من معذبم اینطوری درست نیست شما زحمت کشیدین ان شاله یک شب دیگه که زودتر از سر کاراومدم و تو هم اینجا بودی میام بالا و اون رفت... شوهرم شروع به غر زدن کرد و بعد برادر شوهرم یک ظرف غذا آورد پایین ... شوهرم ظرف برداشت و رفت بالا با اونا شام خورد گفت.. باورتون نمیشه اینقدر ازش بدم اومد که نگو .... حس کردم خیلی تنهام و اصلن علاقه بهش ندارم و حیف همه خوبی هایی که در حق برای کارش برای درسش کردم گفتم لیاقتشو نداره ...... مادرم یک قربونی برای یک امام زاده داشت ...... وقتی خواستم بریم گفت من نمیام چون همسایه های مامانت همه شاسکولند .... همه اینطورین اونطورین ... خلاصه من رفتم اون نیامد .... اینطور رفتار ها داره که آتیش به جونم میزنه ... الان قصه ام گرفته برای عروسی برادرش که چه پوستی از من میکنه باورتون نمیشه عقد برادرش اینقدر به غرهای الکی زد به خاطر پسر و دختر عمه اش که چرا پدرش دعوت کرده گفتم خوب به من چه ربطی داره اما گوشش بدهکار نبود حتی یکبار هم بهم حمله کرد کتکم بزنه ولی خجالت کشید چون میفهمید که صداش میره بالا.....