سلام.من 27 سالمه و بعد از یک دوره یک و نیم ساله ی آشنایی در محل کار با همکارم نامزد شدیم.همه چیز خوب و به ظاهر آروم هست و من به این آقا بسیار هم علاقه مند شده ام و مورد مناسبی هستن و گاهی فکر میکنم باید خدا رو شکر کنم.اما...واقعا بر حسب شرایط روحی و تربیتی خودم حس میکنم بهترین کار مجرد بودنم هست.احساس میکنم تربیت درستی نشدم و حتما در آینده به نامزدم و زندگی مشترکم ضربه روحی بدی میزنم.من تحصیلکرده و بسیار باهوشم و در مقطع دکترا درس خوندم.ظاهر متوسط و شاید خوبی هم دارم.اما خاطره اولین تنبیه بدنی که از پدرم به یادم مونده مربوط به پنج سالگیم و جلوی خانواده مادربزرگمه.یعتی توی جمع.اساسا پدرم موقع عصبانیت مرد خشنی بوده و کنترل کلامی و رفتاری نداشته که حتی مادرم رو هم به باد کتک میگرفته.اما از وقتی عقلم رسیده ندیدم دیگه دست روی مادرم بلند کنه و انگار همه چی شیفت شده روی من.اینطور عادت شده بود توی خونه که مادرم هم ازم ناراحت میشد بعد از اومدن بابام بهش گزارش ماوقع رو میداد و الی آخر.یادمه یکبار پدرم سر همین عادات من رو نشوند روی مبل و انقدر توی گوشم زد تا از بینیم خون اومد.حاصل این شد که من یک فرد کاملا عصبی و متوقعم.گاهی موقع دعوا و اختلاف اصلا کوتاه نمیومدم حتی اگه بدترین رفتار باهام میشد و بهم میگفتن حاضرجواب.حتی گاهی خشم خودم رو روی برادر کوچکترم خالی میکردم.این مسایل هنوز هم ادامه داره.با اینکه دکترا گرفتم و به قول خودشون باعث افتخارم فحاشیها و گهگاه کتکها هست و منم جدیدا یکی دوبار خودمو زدم و وسایل رو میزم و شکستم.حتی با مادرم نمیتونم درد و دل کنم و احساس تنهایی دارم.مثلا سال گذشته من و برادم شریکی با هم یه ماشین مدل بالا خریدیم.اینم بگم که احساس میکنم از پدرو مادرم بیشتر دوستش دارم. چون دلم میخواست برادرم سربلند باشه به کل فامیل به درخواست من گفتیم ماشین برای برادرمه.حالا پدرم میگن اون ماشین که مال برادرته.توانشو نداره پولی به تو پس بده و دیگه پولی که بخشیدی یعنی بخشیدی!!من هم گفتم ما شریک شدیم من نبخشیدم.پولی هم نخواستم.استفاده ای از ماشین هم نمیکنم و واقعا ماشین دست ایشونه.اما خواستم به حقوق من اقلا توی حرف احترام گذاشته بشه.سر همین مساله با مادرم دردو دل کردم که حرف بابا اشتباهه اما جوابم باز دادو بیداد بود و اینکه من پول دوستم و بعدشم انواع اهانتها به نامزدم که تازه دو ماهه نامزد کردیم که ایشون به تو یاد داده و توهین و فحاشی بهش.و باز هم زنگ زدن به پدر و ....احساس میکنم نه خودم سالمم نه خانوادم.احساس خوبی به مادرم ندارم و غیر از انجام کارها و رسیدگی هاش توی هیچ زمینه ای نمیتونم روش حساب کنم.این رو هم بگم مثلن سه چهار ماه پیش ، قبل نامزدیم چند شب بود دچار بیخوابی میشدم ،فکرم خیلی مشغول درس و خواستگاری و غیره بود و شبها با گوشی موبابل یا لب تاپم میرفتم سایتهای مختلف که دیدم یه شب پدرم با ساطور آشپزخونه وایستاده بالای سرم و گفت توی اینترنت دنبال شوهر میگردی الان میکشمت که من جیغ کشیدم و تا صبح میز اتاقمو گذاشتم پشت در تا تونستم بخوابم.البته اینم بگم که کلا شکست و تحقیر توی زندگیم زیاد بوده.همه رو سپردم به ناخوداگاهم و اینطوری نیست که هرروز بهشون فکر کنم اما اثراتشون هست و نظرم اینه نمیتونم خانواده داشته باشم و دوست دارم تنها زندگی کنم.حتی موقع خواستگاری به نامزدم گفتم قید ازدواج رو زدم.ازم علت خواست که جوابای مبهمی دادم.اما بعد ازم مهلت آشنایی خواست که بهم علاقه مند شد و وابستگیو علاقه مندی خودم و حالا احساس مسیولیتی که بهش دارم.واقعا حس مسیولیتی که بهش دارم اینه که الان که به قول خودش همه زندگیشم چه طور بگم حرفم همون حرف اوله.انقدر شل کن سفت کن دراوردمو جواب قاطع ندادم که حالا نامزدیم.تازه میخوایم تاریخ عروسی هم مشخص کنیم...نمیدونم شایدم میخواستم به خودم فرصت بدم.اما بازم میگم من ادم تنها نشستنو کتاب خوندن کنار پنجره ی یه اپارتمان کوچیکم.بدون هیچ خانواده یا دوستی.کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)