سلام، لطفا منو راهنمایی کنید . توی یه موقعیت خیلی بحرانی هستم.
من 31 و همسرم 37 و 5 ساله که ازدواج کردیم. ازواج به صورت سنتی بود و از ابتدا با اشتباهات زیادی جلورفت. من 1 ماه بعد از آشنایی و جلسه اول خاستگاری عقد دایم و عروسی کردم . ولی خونه خودمون نرفتیم . الان دو ساله خونه خودمونیم و همسرم بیکاره و خرج و مخارجش رو از کارهایی که قبلا انجام داده و پولی که دراورده فعلا تأمین میکنه. همسر ارشد داره ولی از یه دانشگاه خارجی خریده و درس نخونده و من دکتری دانشگاه دولتی هستم.
تا به حال 2 بار دعوای شدیدی بین ما رخ داده که همه بر سر مسائل خیلی ابتدایی و چیزهای خنده دار بوده و همسر موقع دعوا داد و فریاد راه می اندازه و فحش میده و به همه توهین میکنه.با وساطت بزرگا و یه عالم از اقوام خودشون مشکل موقتی حل شد و پیگیری نشد.
همسرم خیلی دهن بین و وابسته به مادرشه و همه حرفای مادرشو توی خونه تکرار میکنه و مادرش هم زن خوبی نیست و اصلا هم راضی به ازدواج پسرش نبوده. ولی در ظاهر در ابتدا اصلا اینطور نشون نمیده و با گذشت زمان به نیت باطنیش میشه پی برد. از مشکلاتی که در پی رفتار مادر همسرم برای خودشون به وجود اومده اینه که بقیه فرزندانش (همه از همسر بزرگترند) ترکش کردند و رفتند و بهش سر هم نمی زنند و با اقوام خودش هم ارتباط نداره.
الان حدود 1 ماهه که همسرم بر اثر بیماری ای که قبلا داشته و ارثی نیز هست. در خانه استراحت مطلق داره و برنامه قبلش که گذروندن بخشی از وقتش در خونه مادرش بود را هم انجام نمیده چون حالش اصلا خوب نیست . ولی مادرش هر روز عصر تا شب میاد دیدنش.
همسر من این بیماری را تا آخر عمر داره که بعضی وقتا خونه نشینش میکنه و بیماری عصبی هم داره چون چند باری که برای دعواهای قبلی مشاوره رفتیم . ما رو به روانپزشک معرفی کرد و به همسرم قرص داد، ولی قرص هاشو نمیخوره و مقاومت میکنه.
این بار برای اولین بار در حین داد و فریاد به من حمله کرد و به سرم ضربه زد و شانس اوردم موقعیتم طوری بود که اتفاقی نیافتاد و باز هم حرف های بی ربط میزنه و دعوا را سر چیز خیلی کوچک شروع میکنه، این بار مثلا گفت که چرا فلان چیزو نخوردی و از اینجا شروع کرد به اضافه کردن الفاظ دیگه. من در دعوا ها سکوت میکنم و سعی میکنم موقعیت رو ترک کنم چون به قدری عصبی میشه که اصلا نمیشه جلوی کاراشو گرفت. مثلا توی دعوای اول مادرشو هل داد و از خونه بیرون کرد. توی همه دعواها قید میکنه که اشتباه کرده که ازدواج کرده و از من میخواد خونه را ترک کنم. من فرد مذهبی هستم و همسرم هم تاحدی مذهبی هست!! . بعضی وقتا از مردهایی که ازدواج نکردن و هر روز با یک نفر هستن تعریف و تمجید میکنه.
من یک هفته هست که فقط کارهاشو انجام میدم و صحبتی باهاش نمیکنم. اون هم هر روز بدتر از روز قبل میشه. امکان بردنش به مشاوره هم وجود نداره.
توی این موقعیت تکلیف خودمو نمیدونم. میترسم حمله عصبی شدید ترش در دفعات بعدی موجب ضرر جبران ناپذیری به من بشه.
من موقعیت اجتماعی خوبی دارم و به خودم میرسم و به همه وظایفم آشنام و عمل میکنم و کلی هم مشاوره رفتم و از هر راهی سعی کردم زندگیمو حفظ کنم. خیلی الان ناامیدم.
لطفا به من بگید توی این شرایط باید چه کار کنم؟ تا کجا باید به این زندگی ادامه بدم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)